جمعه ۲۸ شهريور ۱۳۸۲ - ۱۹ سپتامبر ۲۰۰۳

سه شعر

از

روشنک بيگناه

 

 

۱

نگاه من

نگاه من چيزی در خود داشت

که گريز

پاورچين آمد تا خاموشی دلفين ها

شايد نمی دانست

مرکز دريا حجمی ست سنگين تر از خاطرات

خا لی را صدا بزن

من که درخت شده ام و پاييز

تازه اول خنده هايم است

ببين

از اول اين شعر

يک قلوه سنگ هم

اين برکه را نيآشفت

يکشنبه ها

همه تا ظهر می خوابند.

 

 

۲

همين طور هم بود

همينطور هم بود اتفاقا

فاصله های دزديده را

مثل شعری پست مدرن

گذاشته بوديم روبرو

و هی در آن حيرت می کرديم

حا

اگر می توانی

لبهای اين دره را

به هم بدوز.

 

 

۳

 

 

شعر خوانی

می آييم و پهن می کنيم بساطمان را

جمعی غريب هستيم

از راه می رسيم

برای دو ساعت ماندن

تا شعری بخوانيم

مهره های کهنه مان را بفروشيم

چند تصوير باسمه ای در آستين

جای دهيم

و راه بيفتيم

کو لی ها می رقصند

ما هم برويم يا خودمان

همين جمع کوچک

آوازی سر دهيم

گاه بيست نفر،

در شهرهای بزرگ بيشتر می آيند

يک بار هم

در آمستردام

فقط ده نفر آمدند

تا بشنوند روياهامان را

روزی آفتابی بود

آمستردام از اين روزها کم دارد

و گربه ای

آرام ميان صند لی ها می چرخيد

جمعی هستيم غريب

برويم ميان کو لی ها؟