چهارشنبه ۲۶ شهريور ۱۳۸۲ - ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۳

نامداران ما و ننگ حکومتيان

 

اين دوستان بر خاک افتاده ما و يا به زبان حافظ اين خونين کفنان که برای حفظ نام شان اين جا گرد آمده ايم که اگر به هرکدام از ما رشته سخن سپرده شود شبان روزان از آن ها خاطره و حرف داريم، همه انسان هائی عادی بودند. انسان های ساده و معمولی که خيلی ساده به زندگی عشق می ورزيدند. و علائق و دلبستگی های معمول همه انسان هائی را داشتند که به زندگی عشق می ورزند و آزادی را و ادبيات را و شعر را و موسيقی را و زن را و مرد را و عشق را می شناسند. تاريخ مملو از مرگ و ميلاد چنين انسان هائی است.

 

از همان زمان که اين نامداران ما را از زن و مرد، پير و جوان در زندان ها به قتل رساندند و بطور پنهانی در گورهای دستجمعی به خاک سپردند نبردی ديگر بين نام و ننگ در تاريخ سرزمين ما آغاز شد. در همان عمل مختصر و به ظاهرخردگل گذاشتن مادران و خانواده های جان باختگان بر سر گورهای ناشناخته و کردار متقابل ،غير انسانی و زشت حکومتيان نطفه يک نبرد کهن از نو بسته شد. با گذاشتن هر گل از سوی مردم بر خاک، آن ها نام می يافتند و صدای شان که خواهان آزادی انسان ها از قيد هرگونه ستم بود از ميان گل بوته های عشق و عاطفه مادران در رگ زندگی جاری می شد و ديو سيرتان هی حمله می بردند تا با لگد مال کردن هر گل و بوته ای آن ها را از نو بکشند.

 

مراسم ما که کوشای حفظ واقعيت هايی برای خودمان در آئين های زندگی بود اکنون به مراسمی جهانی تبديل شده است. دولت ها در پای ميز مذاکره از آن حرف می زنند. قاتل در هيچ جا پناهی ندارد. روز به روز نقاب های دروغين جهره اش برداشته می شود تا بدان سان که از ظلمت زاده شده بود در قعر ظلمت نيز فرو رود. ما نيز در پرتو همين مشعل های کوچک دانائی که در دست گرفته ايم کم کم آموخته ايم يا می آموزيم برای حفاظت از نام مان چگونه بايد، فروتنانه و جستجوگر، در روشنائی به خود نگاه کنيم.

 

 

نسيم خاکسار

 

----------------------------------------------

متن سخنرانی نسيم خاکسار در هايلدلبرگ و آخن، در بزرگداشت خاطره همه آن هائی که در تابستان سال ۶۷ در زندان های سياسی جمهوری اسلامی به قتل رسيدند

-----------------------------------------------

 

 

چرا هر ساله خاطره جان باختگان تابستان سال ۶۷ را در اين روز گرامی می داريم و در مراسمی که برای آن ها می گذارند شرکت می کنيم؟

اين پرسشی است که من از خودم می کردم. و اين چند کلمه را که خدمتتان عرض می کنم حرف هائی است و يا زمزمه هائی است که در ادامه اين پرسش با خودم داشته ام. اول در ذهن و بعد و يا اکنون در زبان و گفتگو با شما.

انگار يکبار در جائی گفته بودم که اين نوع مراسم برای من به يکجور برگزاری آئينی قديمی شبيه است و يا با اجرای شان ، يکی ازآن آئين ها در ذهنم تداعی می شود. کار برگذاری آئين ها تا آن جا که خوانده ام زنده کردن وقايعی است که در گذشته رخ داده تا از طريق آن ها به واقعيت های درون شان زندگی ببخشد. يعنی آئين ها کارشان تضمين تداوم واقعيت هايی است که در درون آن هاست. و قدر مسلم نه همه واقعيت ها، بلکه آن هائی که بشر احساس می کرد و يا احساس می کند به حضورشان درزندگی نياز دارد. اين تعريف در مجموع خويشکاری همه آئين ها را شامل می شود: چه آئين های سری ، عرفانی و مذهبی و چه آن های که فارغ از آن ها هستند و مستقيم با مسائل عينی و اجتماعی در زندگی ربط دارند مثل آئين های برای بارآوری زمين و آمدن باران در روستاها که در بازی و رقص تجلی می يابد. انگار انسان با اجرای آن ها و يا شرکت در برگذاری آن ها نمی خواهد با فرهنگ و تاريخ گذشته اش وداع کامل کند. بخش هائی را که مضر و بی فايده می داند و يا در طی زمان بی فايده و پژمرده و فرسوده شده اند دور می اندازد و بخش هائی را که هنوز مفيد می داند رنگ و جلائی نو می دهد. مثل برگذاری آئين نوروز و يا چهارشنبه سوری در ميهن ما. و نمونه های فراوان از اين دست در جاهای ديگر. برای من اين گردهمائی هرساله ما هم يکی از آن ها شده است. و برای همين است که چون فردی از اين جمع از خودم پرسيدم می پرسم با شرکت کردنم در بزرگداشت خاطره عزيزان مان که با دست شوم ارتجاع و استبداد مذهبی جان باختند و ديگر برای ما نمادی آئينی يافته چه انتظاری از آن دارم.

تجديد عهد با قهرمانان مان؟ بيدار کردن حس و شعور مبارزه جويانه برای ستيز با هر آن چه دشمن آزادی و انسان است؟ نزديک شدن به خرد و شجاعت آن هائی که در اين راه جان باختند و فهم آرمان ها شان ؟ جلوگيری از فراموشی ؟ فکر کردن روی تجربه مبارزاتی آنانی که رو در رو با مرگ ستايشگر زندگی و زيبائی های آن بودند؟ غنا بخشيدن به زندگی مان با بررسی کار و کردار آن ها؟ تماشا کردن اوج روح ومقاومت انسان و در ضمن افشای شقاوت و بيرحمی آدميانی ديگر که رفتارشان تجسم حقيرانه ای است از زيستنی آلوده به بيداد ، زورگوئی ، دروغ و جهالت و جنايت؟ يعنی آن چه در اين لحظه در حکومتی مثل جمهوری اسلامی تجسم يافته است؟

با شرکت در اين گردهمائی همه اين پرسش ها در وجودم جاری می شود. و يا در وجود همه ما.

ترديدی در اين نيست که اين روز برای ما از يک اهميت سياسی برخوردار است. زيرا اين موضوع در نبرد آرمانی آنانی که جان در راه آن گذاشتند گره می خورد. برقراری آزادی و دمکراسی و محو ستم ، هرگونه ستم بر انسان در جامعه ما خواست آنان بود. آن ها در مبارزه ای سياسی برای تغيير نظامی که انسان سرزمين ما را در بند کرده است جان باختند. ما با بزرگداشت خاطره آن ها راه شان را پی می گيريم. يعنی نمی گذاريم اين راه مسدود شود. يا بی رهرو بماند. و درست در همين جاست که کار ما نمادی آئينی می يابد. آئينی که کارش ايستادن در برابر نيروی قوی فراموشی است. چگونه؟ با ناميدن شان. صدا زدن شان به نام؟ نشان دادن تصويرشان، و حرف از کار و کردارشان و نوع نگاهشان به زندگی تا زمان، اين نيروی ناگزير و مهيب، آن ها را در باد خود نپيچد و گم کند.

 

که چون باد بر ما همی بگذرد

خردمند مردم چرا غم خورد

 

زمان می گذرد. آدم ها می ميرند و کسی را از آن گريزی نيست.

فردوسی در مرگ طهمورث ديوبند می گويد:

 

برفت و سرآمد برو روزگار

همه رنج او ماند از او يادگار

جهانا مپرور چو خواهی دورود

چه می به دروی، پروريدن چه سود

سرآری يکی را به چرخ بلند

سپاريش ناگه به خاک نژند

 

جسم و يا تن می ميرد و حياتش بر باد است. شناختن اين واقعيت اگر بخشی ازشناخت انسان های حماسی بود بخش ديگر شناخت آن ها آگاهی يافتن بر بخش ديگری از حيات بود که جاودانه می ماند که آن را در واژه نام خلاصه می کردند.

اين دوستان بر خاک افتاده ما و يا به زبان حافظ اين خونين کفنان که برای حفظ نام شان اين جا گرد آمده ايم که اگر به هرکدام از ما رشته سخن سپرده شود شبان روزان از آن ها خاطره و حرف داريم، همه انسان هائی عادی بودند. انسان های ساده و معمولی که خيلی ساده به زندگی عشق می ورزيدند. و علائق و دلبستگی های معمول همه انسان هائی را داشتند که به زندگی عشق می ورزند و آزادی را و ادبيات را و شعر را و موسيقی را و زن را و مرد را و عشق را می شناسند. تاريخ مملو از مرگ و ميلاد چنين انسان هائی است. اما همين انسان های معمولی در يک نبرد دائم با زمان هستند. زمانی که به نقل از کليد محمود دولت آبادی آدمی را در باد خود می پيچد و می برد. در داستان های حماسی می بينيم که همه قهرمانان تلاش می کنند تا از خود نامی بگذارند. نام آن ها را زنده نگه می دارد. تمام قهرمانان شاهنامه از رستم و سهراب گرفته و تا اسفنديار و گشناسب و سام و زال و پيران، همه در جستجوی نام اند.

فردوسی در مرگ هوشنگ می گويد:

 

ببخشيد و گسترد و خورد و سپرد

برفت و جز از نام نيکی نبرد.

 

و يا

 

اگر شهرياری و گر زير دست

چو از تو جهان آن نفس را گسست

همه درد و خوش تو شد چو آب

به جاويد ماندن دلت را متاب

خنک آن کزو نيکوئی يادگار

بماند. اگر بنده . گر شهريار.

 

يعنی آگر آن ها، آدم ها، نام بگيرند و نام بيابند زندگی شان ادامه می يابد و در برابر مرگ و زمان می ايستند و ناميرا می شوند. و پايه های قدرتی که آن ها را کشته است از حس حضور مداوم و پاينده آن ها به لرزه می افتد. قدرت در شکل بيدادگرانه اش با کشتن آن ها زمان را به خدمت می گيرد تا آن ها را حذف کند. در واقع نيت اصلی کشتن آن ها حذف ابدی آن هاست از صحنه زندگی، يعنی از ميدان گسترده ای که خير و شر، نيکی و بدی، عدالت و بی عدالتی،آزاديخواه و مستبد در آن برابر هم ايستاده اند. ستمگر به محو آن ها که در برابرش ايستاده اند می پردازد، چون بودن آن ها باعث نام يافتن شان می شود و همين حيات حکومتش را که بر پايه زور و جنايت ايستاده است به خطرمی اندازد. از اين جاست که نبرد زندگان برای حفظ نام آن هائی که در راه آزادی جان باختند شروع می شود. حکومت ها همچنان در کشتن آن ها حرکت می کنند و ما در زندگی بخشيدن به آن ها، از طريق يادآوری و بکارگيری نامشان. اين آئين هرساله با جوشش و گرمای بيشتری برگذارمی شود تا ما در فردائی هنوز نيامده اما در آرزو هايمان به آن دلبسته، بشنويم صدای شان را در خيابان ها و ببينيم گل خنده هايشان را در روزهای آزادی. نام هميشه بايد با نيکی و آزادگی همراه باشد و گرنه نام نيست و ننگ است. پس حفظ نام يعنی تلاش برای آزادی و حفظ آزادگی. برای مثال وقتی رستم در نبردی اجباری با اسفنديار روبرو می شود بيش از همه چيز هراس نامش را دارد. اگر دست بسته همراه او شود نام پهلوانی اش بيرنگ می شود و گر جوانی آزاده مثل اسفنديار را که به تحريک پدر با او به نبرد آمده بکشد می ترسد از او به خوبی نام نبرند.

 

دوکاراست هردو به نفرين و بد

گزاينده رسمی نو آئين و بد.

هم از بند او بد شود نام من

بد آيد ز گشناسب انجام من

به گرد جهان هرکه راند سخن

نکوهيدن من نگردد کهن

که رستم ز دست جوانی بخست

به زاول شد و دست او را ببست

همان نام من بازگردد به ننگ

نماند زمن در جهان بوی و رنگ

و گر کشته آيد به دشت نبرد

شود نزد شاهان مرا روی زرد

که او شهرياری جوان را بکشت

بدان کو سخن گفت با او درشت

برين بر پس از مرگ نفرين بود

همان نام من نيز بی دين بود.

و گر من شوم کشته بر دست اوی

نماند به زاولستان رنگ و بوی

شکسته شود نام دستان سام

ز زابل نگيرد کسی نيز نام

 

و زال هم با تاکيد به اهميت نيک ماندن نام همين را به او می گويد

 

به دست جوانی چو اسفنديار

اگر تو شوی کشته در کارزار

نماند به زاوال ستان آب و خاک

بلندی بر و بوم گردد مغاک

و رايدونک او را رسد زين گزند

نباشد ترا نيز نام بلند

همی هرکسی داستان ها زنند

برآورده نام ترا بشکرند.

 

اين ها را گفتم تا بگويم از همان زمان که اين نامداران ما را از زن و مرد، پير و جوان در زندان ها به قتل رساندند و بطور پنهانی در گورهای دستجمعی به خاک سپردند نبردی ديگر بين نام و ننگ در تاريخ سرزمين ما آغاز شد. در همان عمل مختصر و به ظاهرخردگل گذاشتن مادران و خانواده های جان باختگان بر سر گورهای ناشناخته و کردار متقابل ،غير انسانی و زشت حکومتيان نطفه يک نبرد کهن از نو بسته شد. با گذاشتن هر گل از سوی مردم بر خاک، آن ها نام می يافتند و صدای شان که خواهان آزادی انسان ها از قيد هرگونه ستم بود از ميان گل بوته های عشق و عاطفه مادران در رگ زندگی جاری می شد و ديو سيرتان هی حمله می بردند تا با لگد مال کردن هر گل و بوته ای آن ها را از نو بکشند. در اين چرخش مردن و از نو زنده شدن آن ها بود که نبرد آن ها ديوارهای بتونی زندان ها را پشت سر گذاشت و به خانه ها رفت و به انجمن ها، و حکومتيان ناچار شدند که از خفا بيرون آيند و در تعقيب آن ها به هر محفل و انجمنی با سوء ظن نگاه کنند. و هر محفل و انجمنی حکومتيان را بترساند. و چنان شد تا آن چه که در سال ۱۳۶۷ پنهان از چشم دنيا در زندان ها صورت گرفته بود بعد از آن آشکارا در برابر چشم خانواده ها صورت بگيرد. در اين نبرد بين نام و ننگ ما هم از طريق همين برنامه هائی که در بزرگداشت خاطره جانباختگان مان برگذار می کرديم و برگذار می کنيم شرکت داشتيم. اين صف آرائی رو در رو به مثابه سندی روشن نشان می دهد قاتل همواره قتل می کند. چه در درون زندان و چه بيرون از زندان. قاتل دست به شلاق و شکنجه و طناب و کارد می برد و زنجيره جنايت هاش از قتل عام در زندان به قتل عام نويسندگان، روشنفکران و روزنامه نگارها می رسد. آن ها تهديد می کردند و مردم گمنام ما از کلمه دفاع می کرد. آنها زندان می کردند و مردم در گمنامی شان از انسان دفاع می کرد. آن ها می کشتند و مردم در گمنامی شان از شعر دفاع می کرد. آنها که ننگ را پذيره شده بودند در ننگ غرق شدند و مردم ما نام يافتند. اگر بعد از قتل عام شصت و هفت زندانيان سياسی در زندان ها، در گورهای دست جمعی فقط انگشت و دست يکی از اجساد از خاک بيرون افتاده بود به نشانه افشاگری. در چند سال بعد از آن با پيدا شدن مرده محمد مختاری و پوينده در بيابان ها با آثار طنابی به دور گردن شان و يا پيدا شدن اجساد خونين پروانه و داريوش فروهر در خانه شان تمامی جسد بر خاک افتاد. ننگ در سراشيبی ننگ بيشتر فرو می افتد و در مقابل هر لحظه به انجمن نام آوران مردمی گمنام، که در خاموشی خود سازندگان و آفرييندگان زيبائی و عشق و راستی و هنر هستند، نامدارانی افزوده می شوند. نام دارانی چون دکتر ناصر زرافشان وکيل شجاع خانواده پرونده قتل های زنجيره ای و محمد رضا باطبی دانشجوی شجاعی که پيراهن خونين دوستانش را بر دست گرفته بود. و هم اکنون در آخرين حلقه اين قتل های زنجيره ای قتل مظلومانه زهرا کاظمی روزنامه نگار و عکاس هموطن مان برابر چشم جهانيان است. مراسم ما که کوشای حفظ واقعيت هايی برای خودمان در آئين های زندگی بود اکنون به مراسمی جهانی تبديل شده است. دولت ها در پای ميز مذاکره از آن حرف می زنند. قاتل در هيچ جا پناهی ندارد. روز به روز نقاب های دروغين جهره اش برداشته می شود تا بدان سان که از ظلمت زاده شده بود در قعر ظلمت نيز فرو رود. ما نيز در پرتو همين مشعل های کوچک دانائی که در دست گرفته ايم کم کم آموخته ايم يا می آموزيم برای حفاظت از نام مان چگونه بايد، فروتنانه و جستجوگر، در روشنائی به خود نگاه کنيم.

 

نسيم خاکسار

سپتامبر ۲۰۰۳