پنجشنبه ۲۰ شهريور ۱۳۸۲ - ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۳

 

 

هوا خوری در باغ

(داستان)

 

 علی صديقی

 

 

صدايی گفته بود: چشم هاشونو باز کنيد. (صدای حاجی، ناظر عمليات بود)

گفتم پس تنها نيستم. پايم سست شد. مأمورم، دستم را ول کرد. فکر اين که کسان ديگری هم با من هستند کمی قوت قلبم شده بود. ايستادم. حدس می زدم داخل يک باغ يا يک محوطه ی پر درخت باشيم. دستی را پشت سرم احساس کردم که می خواست چشمبندم را در آورد.

- سرتو يه کم پايين بگير.

صدای مأمورم بود. بغل گوشم گفته بود. سرم را پايين گرفتم. چشمبند را از روی سرم بيرون کشيد. چند لحظه نمی ديدم. تيره گی بيش از انتظارم بود. يعنی هوا تاريک بود. چشمم که باز شد فکرم رفت روی دست هايم که قفل دستبند بودند. درد از دو طرف کتفم تا مچ دست هايم، بيشتر و بيشتر می شد. به گمانم سه ساعت می شد که چشمبند و دستبندم زده بودند.

تقريبا همين حدود ساعت بود که بيدارم کردند. از آن زمان تا حالا خوابم نبرده است. اما يک جورهايی هم خواب بوده ام.يعنی فکرم ساعت ها خواب بوده و جسم و تنم بيدار بود. چيز عجيب اما لذت بخشی که اولين بار ديروز تجربه کردم. فکرم ايستاده بود. کاملا، انگار منجمد شده بود. در آن موقع سبک سبک بودم. فرق نمی کرد چشمم باز يا بسته باشد، همه چيز در ذهن و نگاهم سفيد و سفيد بود.

مأمورم گفته بود : تو رو می بريم يه جای ديگه.

داشتم لباس می پوشيدم پرسيده بودم: چرا؟ يه زندان ديگه يا يک شهر ديگر؟

- درست نمی دونم، ولی از اين زندون ميری. ديگه ام ازم چيزی نپرس.

در راه، تمام مدتی که داخل ماشين بودم همه فکرم اين بود که چرا حالا که فقط شش ماه، يعنی شش ماه و هفت روز ديگر محکوميتم مانده مرا به شهری ديگر منتقل می کنند.

البته فکر اعدام هم از سرم گذشته بود. ولی جوابم به خودم اين بود که اگر قرار است اعدام کنند زندانی هايی را می بردند که حبس پانزده يا بيست سال دارند. ته باغ ( درست حدس زده بودم داخل يک باغ بوديم) روبرويم آن سوی درخت های بلند تبريزی يا چنار و يا کاج و سرو نمی دانم، روشنی نور را از لای شاخ و برگ ها می ديدم. سکوت باغ سنگين بود. بوی بهار در هوا پراکنده بود و تنم از سرمای پيش از صبح بهاری تيغ تيغ می شد. نور سفيد رنگ انتهای دالان درختان ( ما از راهی می گذشتيم که ديوار درخت ها نمی گذاشت چپ و راستمان را ببينيم) و اندک ابرهای سفيدی که چون تيکه های پنبه در آن گوشه آسمان کمی بالاتر از نوک درخت ها لميده بودند، منظره ای بود که در تمام عمرم نديده بودم. به ميدانچه ای که کفش مانند راه کالسکه رو باغ سنگ فرش بود رسيديم. گنبد آسمان آبی بود. ستاره ها هنوز کم و بيش می درخشيدند. به آسمان که نگاه کردم سقف آسمان هی پايين و پايين تر می آمد. سرم گيج رفت. خودم را به سمت يک درخت کشيدم. مأمورم که بازوی سمت راستم را از پای ماشين تا زمان باز کردن چشمبند گرفته بود به بازويم چسبيد.

- چيزی شده؟

نای جواب دادن نداشتم. سمت چپ سينه و بازويم را به درخت که چندان تنومند نبود سپردم. صورتم را به شيار های ضخيم درخت چسباندم و چشمم را بستم.

- اين ها هم پرونده هاتن. اگه خواستی می تونی برا چند دقه با اونا حرف بزنی.

حرف های مأمورم در سرم چرخ می زد. چشم که باز کردم هوا يک ذره روشن شده بود. سرم گيج نمی رفت اما احساس می کردم دارم می لرزم. سرما به تنم نشسته بود. روی شکم و نافم، انگار يک قالب يخ بسته شده بود. به آنها نگاه کردم. يک نفر مثل من به درخت تکيه داده بود و داشت با مأمورش که پشت به من ايستاده بود حرف می زد. زندانی ديگر که سرش مو نداشت و کتانی سفيدی به پا کرده بود حالا داشت بلند تر حرف می زد. گويا داشت دنباله ی حرفی را تعريف می کرد. در مسير باغ هم او چند گام از ما جلو تر بود و مرتب با مأمورش پچ پچ و گاه خنده می کرد. يکی دو قدم آن طرف دايره ميدان، در امتداد راه سنگ فرش، مأمور ناظر ايستاده بود. قد بلند هيکل مند بود. ريشش معلوم نبود. شايد کوسه بود. اسلحه اش مثل اسلحه بقيه مأمورها، يوزی بود. زندانی ای که کتانی سفيد به پا داشت و سرش را تيغ زده بود، لباس زندان به تن نداشت و دستش هم باز بود. يک دستش را روی شکمش گرفته بود و از خنده ريسه رفته بود. مأمورش هم لحظه ای از خنده روی زانويش نشست و زود پا شد. با خودم گفتم من اين ها را کجا ديده ام، مگه می شه با اين ها هم پرونده باشم؟

گفتم: اولين بار است که آقايان را می بينم، چطور ممکن است هم پرونده شده باشيم؟

- زياد پيش اومده که يه عده با هم کار کردند، اما همديگر رو نديدن. بعدها همشون با هم، همه پرونده در آمدند.

مأمورم صدايش را از مرد کوسه پايين تر آورد:

- من اونقده می دونم جزء اعترافاتته که با اين ها بودی.

گفتم: اشتباه می کنی. من شش ماه و هفت روز ديگر محکوميتم تمام می شود. من حکمم را شش سال قبل ، موقعی که يک سال از زندانی شدنم گذشته بود گرفتم.

- حالا وقت اين حرف ها گذشته. البته اين چيزا رو که تو می گی من نمی دونم.

روکرد به مأمور کوسه :

- لازم باشه حاجی هست، خودش توضيح می ده.

گفتم: ( به خودم گفتم ) « وقت اين حرف ها گذشته»!؟

مرد زندانی که به درخت تکيه داده بود رفته بود زير همان درخت روی خاک بر آمده نشسته بود و سرش را رو به آسمان به درخت تکيه داده بود. وا رفته بود، پاهايش را روی خاک دراز کرده بود. يک پايش را کمی تا کرده بود و پای ديگرش ( ظاهرا کفش يا دمپايی به پا نداشت) به سنگ فرش رسيده بود. مأمورش روی زانو نشسته بود و به حرف های او که به فاصله از دهانش خارج می شد گوش می داد.

مأمورم گفت: حالا، پيغومی، تقاضايی اگه داشتی طبق مقررات برات انجام می ديم.

مردکچل چند قدم به من نزديک شده بود. صورت گردی داشت. شايد کله اش را تيغ زده بود اين طوری به نظرم رسيد. بيش از چهل سال نشان نمی داد. نگاهی به من انداخت و بی تفاوت، همان گونه که يک نفر در بازی ورق با شخصی خارج از بازی حرف می زند گفت: بی حرفی داداش، اين قده سخت نگير. و رو کرد به مأمورش: حاجی، کشتی ما رو با اين جوک گفتنت.

به نظر خودمانی می آمدند . مأمورش دو نخ سيگار را که روی لبش گذاشته بود آتش زد. يکی را گذاشت رو لب مرد کچل.

- خوب شد گفتی، يادم رفته بود.

مرد کچل از لای دود سيگاری که از دهانش خارج می شد گفت: نو- کر- تم. بقيه رو بنال، بالاخره با زنه چه کار کرد؟

مأمورش چيزی را که از دور معلوم نبود به طرف مرد کچل گرفت و گفت: اينو بگير. اينا تازه اومده، ميگن، حرف نداره، خيلی کارتونو راحت می کنه. اختراع جديده.

جوک گفتن مأمور باز هم نيمه کاره مانده بود. مرد کچل بسته کوچک را در کف دستش گرفته بود و داشت وارسی اش می کرد.

- ما رو گرفتی حاجی، اين که کاندومه

- آره جون عمه ات، فکر کردی يکی رو هم آورديم تو باغ باهاش حال کنی؟

مرد کچل که شوخی کردنش گل کرده بود جواب داد:

- خدا رو چی ديدی حاجی.

مأمورش گفت: بازش کن. فکر نکن کوچيکه و نخش باريکه، اين نخ ها معجزه می کنن.

مرد کوسه که گويا داشت ادای وظيفه می کرد ادامه داد: شماها اولين نفرهايی هستيد که در اين مملکت با اين وسيله جديد اعدام می شين. مطمئن باشيد اسمتون يه جای تاريخ می آد. تازه، معجزه ی اين نخ باريک تنها اين نيست که کارتون رو راحت می کنه. کار اصليش اينه که پس از بند اومدن نفساتون، ساعت ها اعضای بدنتون رو زنده نگه می داره. حقا که انقلابی در مجازات اعدام به وجود اومده.

مرد کچل مانده سيگار را زير پايش انداخت و با ته کتانی خاموشش کردو گفت: به کتم نمی ره حاجی که اين متر نخ بتونه کاری بکنه.

زندانی ديگر، همچنان زير درخت روی خاک نشسته بود و با مأمورش حرف می زد. مأمورش حرف های او را روی يک کاغذ که سفيدی اش به چشم می زد می نوشت. در سمت چپم، آنجا که نيم دايره ميدانچه به دنباله ی راه کالسکه رو وصل می شود، يک دار اعدام کوچک شايد به ارتفاع دو متر روييده بود. مأمورم داشت با آن ور می رفت و به چيز هايی از آن دست می زد و گويا داشت امتحانش می کرد. دار اعدام با اين قد و بالا لحظه ای مرا به ياد اسب های مينياتوری انداخته بود. چطور پيشتر متوجه اش نشده بودم نمی دانم، شايد تازه درستش کرده بودند. مأمورم کف دستهايش را مانند دو کف سنج به هم زد و خاک دستش ريخت. کارش با دار تمام شده بود. اسلحه اش را که زير دار خوابانده بود برداشت و به طرف من آمد.

- راستی نگفتی، هيچ حرف و تقاضايی نداری؟ زنی، بچه ای، پدر و مادری، پيغومی، دست خطی و يا چيز يادگاری برای کسی؟

گيج و مبهوت شده بودم و بعد سبک سبک. طوری به پاهام فشار می آورم تا از زمين کنده نشوم. دست های بسته ام نيز درد نمی کردند. شايد از شدت درد بی حس شده بودند. به خودم می گفتم پس می شود بيدار بود و فکر نکرد. اين همه سال به اين قضيه فکر کرده بودم. هيچ فعاليتی نداشت ذهنم. ديگر به هيچ چيز فکر نمی کردم. هيچ صدايی را نمی شنيدم. تنها تپش قلبم را که به قفسه سينه ام می کوبيد حس می کردم. انگار از رنجی بزرگ و از باری سنگين که همه ی عمر روی گرده ام سنگينی می کرد خلاص شده بودم. به کشفی بزرگ رسيده بودم. با خودم گفتم اين را بايد در يادداشت های روزانه ام بنويسم.

گفتم: نه، فقط می دانم که در مورد من اشتباه می کنيد. من با اين ها نبوده ام. از اين گذشته، من بايد شش ماه و هفت روز ديگر آزاد شوم.

با گفتن همين کلمات بار سنگين فکر بار ديگر به وجودم بازگشته بود. ديگر سبک نبودم. خستگی داشت مرا از پای می انداخت.

دلم می خواست بنشينم. فکر می کردم با اين پرسش می توانم از بن بست بيرون بروم:

- يادم آمد، چرا يک تقاضا دارم. حاجی شما لطف می کنيد نام، نام خانوادگی و نوع جرمم را به من بگوييد؟

مأمورم بلافاصله گفت: چه تقاضايی، نام و نام خانوادگی؟ اين چيزها در اين موقع چه به دردت می خورد.

فکر می کردم که دارد ضعف نشان می دهد و من به هدف نشانه گرفته ام. اين تنها راهی بود که می توانست مرا از اين اشتباه بزرگ نجات دهد.

ناظر عمليات ( مرد کوسه) گفت: لااقل اينو زودتر می گفتی بنده خدا. با اين وجود اگر تقاضات همينه شايد بشه يه کاريش کرد.

و رو کرد به مأمورم: حاجی، برو از نگهبانی باغ تلفن کن مشخصات و نوع جرمش رو بپرس.

درد استخوان های دو طرف کتفم و بدتر از آن درد استخوان آرنجم کلافهم کرده بود. اما روی مچ دست هايم دردی را احساس نمی کردم فقط پنجه های دو دستم آنقدر سنگين بودند که هر لحظه انتظار داشتم از مچم کنده شوند.

دنبال ابرهای سفيد می گشتم که چشمم به مرد کچل افتاد. اول فکر کردم روی چند آجر سر پا ايستاده است، اما مأمورش را که ديدم در حال کنار زدن دو پله آجر زير پای اوست فهميدم که آويزان دار است. فکر کردم چه راحت.

گفتم: اون به قول شما هم پرونده ام حتا خداحافظی هم با ما نکرد!

گفت: حقا اين وسيله تازه چقدر ماهه. کار همه رو راحت کرده. آره درست ميگی، بيچاره بهرام حتما داشت امتحان می کرد.

هوا تا حدودی روشن شده بود. مأموری که داشت حرف های زندانی اش را می نوشت گفت: تمام تمام.ديگر حرفی نيست؟

مرد زندانی از زمين پا شده بود و داشت خاک شلوار طوسی رنگ زندانی اش را با کف دستش می تکاند. مأمورش رو به من ايستاده بود. اسلحه اش را زير پايش گذاشته بود و در حال گذاشتن کاغذ حرف های زندانی، درون جيب روی سينه اش بود.

همزمان از جيب ديگرش يک قطعه کوچک وبه قول بهرام يک بسته کاندوم در آورد. دستبند زندانی را باز کرد و بسته کوچک را به دستش داد. زندانی گيج و منگ به نظر می رسيد و حتما خسته بود. دو مرد که معلوم نبود از کجا پيدايشان شده بود، داشتند جسد بهرام را که روی تخت روان گذاشته بودند به طرف در ورودی باغ ميبردند. مأمورش همراه جسد نبود. زودتر رفته بود.

مأمورم نيامده بود. ناظر عمليات گويا کم حوصله شده بود:

- عزيزم(به من می گفت) می دونی که ما مشخصات مجرمين رو نمی دونيم. کسای ديگه ای زندونی ها رو به ما می دن و می گن نوبت هوا خوری اين هاست. اينا رو ببريد باغ.

چيزی در جواب مرد کوسه نداشتم، يعنی حواسم به مأموری بود که تا چند دقيقه ديگر جسد اعدامی خودش را می برد. او هم به من چشم دوخته بود. نفهميدم که چطور به طرفش رفتم. گفتم: فرزاد، منم.

فرزاد هم رويم را بوسيد اما زود خودش را از من جدا کرد. گفت: من اسلحه دستم است.

گفتم: می دانم، راستی حال خاله چطور است. شنيده ام فراموشی اش بيشتر شده.

فرزاد گفت: تو با اين ها افتادی؟

گفتم: من چرا اينجام فرزاد؟

فرزاد که کمی از من فاصله گرفته بود بار ديگر به من نزديک شد :

- به اسم صدام نکن. فقط بگو حاجی، اون ممکنه گزارش کنه.

بعد اضافه کرد: چقدر برات پيغام دادم برزو، همه می گفتند تو در زندان« تو حيد»ی . اگه می دونستم در«مالک اشتری» کی پيدات کرده بودم.

گفتم: همه ی هفت سال را همان جا بودم.

فرزاد گفت: البته من چند سالشو جنوب بودم، راستی بهم بگو مفت که معامله نکردی؟! کی برات جوش داده؟

گفتم: معامله ی چی؟

گفت: من که نمی خوام به کسی چيزی بگم. فقط می خوام بدونم که کلا سرت نرفته باشه.هر چند زن و بچه نداری اما بالاخره پدر مادر پيرت و اون خواهر بيچاره ات «بنفشه» که خونه بابات پير شده چی، سر اون بدبخت ها کلاه نره. اين بنده خدا رو می بينی( به اعدامی خودش که آويزان دار بود می گفت) همه ی کارهاشو من انجام دادم. تازه، قلب، کليه ها و چشم ها شو براش پيش فروش کردم. می دونی چقد پول گير خانواده اش اومده. مرد حسابی اين همه پيغام فرستادم... چی بگم والله.

زبانم بند آمده بود. کم کم سبک می شدم. فکر نمی کردم. همه ذهنم داشت پاک می شد.

- نباست چک می گرفتيد. يا طلا يا پول نقد. حالا بگو جای چه کسی اعدام می شی برزو؟

مأمورم آمده بود. در يک دستش يوزی بود و با دست ديگرش در جيب روی سينه فرم نظامی اش دنبال کاندوم می گشت. کاندوم نبود، کاغذ در آورد.

مرد کوسه گفت: براش بخوان.

- نام عباس ، نام خانوادگی رحمانی اصل. فرزند رحمت الله متولد ۱۳۳۶تهران. نوع جرم قتل عمد دو فقره.

خوشحالی مبهم اما ترسناکی لرزه به پاهايم انداخته بود. ديگر طاقت دستبند را نداشتم. گفتم: ديديد، ديديد اشتباه می کرديد. اسم و مشخصات من اين نيست. تازه، من برای چيزهای ديگر زندانی ام.

فرزاد در حالی که دنبال جسد می رفت دستی برای من تکان داد و با صدای بلند گفت: من رفتم زود باس اينو(آن دو نفر جسد را روی تخت روان می بردند) به بيمارستان برسونم. مريضای نيازمند و خانوادهاشون تو بيمارستان چشم براهند.

مأمورم گفت: چيزی که تو می خواستی برات انجام داديم. تو پرونده ات همين چيزاست که خواندم. حالا دير موقع ست. يه عده بدبخت تو بيمارستان ها منتظرند. دستش را به طرفم گرفت و تأکيد کرد:

- بگير معطل نکن. ديدی که اين بسته واقعا معجزه می کنه.

گفتم: حاجی، حاجی فرزاد مرا خوب می شناسد. اون می داند که اين فردی که شما می گوييد نيستم. من اسمم...

مأمور کوسه نگذاشت حرفم تمام شود:

- حاجی فرزاد ديگه کيه؟

و بعد به مأمورم رو کرد:

- نخ معجزه رو بهش نده. مگه نمی بينی. اينقدر اين دست اون دست شد که آفتاب در اومد. گناهه، مقررات هم اجازه نمی ده. بايد پيش از آفتاب تمام می کرديم. همه چيز می مونه فردا. فردا کار ما با همين يه مورده.

بار ديگر سبک می شدم. همه چيز داشت به شدت از ذهنم خارج می شد. سال ها بود که به اين موضوع فکر می کردم که چگونه ممکن است زنده و بيدار بود اما فکر نکرد. ديگر به هيچ چيز فکر نمی کردم.

۲۱ ارديبهشت ۱۳۸۱ - نروژ

 

 

از مجموعه ی آماده چاپ: «اين داستان ادامه دارد»