دوشنبه ۱۰ شهريور ۱۳۸۲ - ۱ سپتامبر ۲۰۰۳

اسناد ساواک - اعدام جزنی و ديگران

به راستی چه کسانی بر کودکی من، جوانی من، ميانسالگی من و بر دربدری امروز من حکومت کرده اند!

آدم ميخواهد دو مشتش را بلند کند و بزند توی مخش تا آخرين بارقه نور از کاسه چشمش بيرون بپرد

 

رضا براهنی

شهروند - کانادا

 

مقدمه

آنچه خوانندگان محترم ذيلا ميخوانند، ترجمه مقالهای است که در سال ۱۹۸۰، دقيقا يک سال پس از انقلاب، در مجله معروف نيشين که در نيويورک چاپ ميشود، به قلم من درج شده است. در واقع مقاله دو قسمت دارد، يکی مقدمه ی کوتاه شورای دبيران نيشين بر مقاله من، و ديگری مقاله من. شأن نزول مقاله من در مقدمه آن شورای دبيران آمده است. اما گفتن سه نکته نيز پيش از آوردن ترجمه مقاله ضروری است. از حوصله ای که خواننده به خرج خواهد داد پيشاپيش تشکر ميکنم.

۱- علت اينکه مجله نيشين از من خواست درباره اسناد و عکسهای ضميمه مقاله بنويسم اين بود که من يک سال پيش از آن زمان رئيس افتخاری "کميته برای آزادی هنر و انديشه در ايران" بودم که بيش از سيصد نفر از نويسندگان، شاعران، روشنفکران، هنرمندان و فعالان سياسی و حقوق بشر آمريکا و جهان، از جمله آرتور ميلر، نوآم چامسکی، ژان پل سارتر، سيمون دبوار، مدودف و ديگران با آن همکاری داشتند. مقالات من درباره تجاوز به حقوق بشر در ايران، علاوه بر آثار ادبی ام، توسط ناشران و مجله ها و روزنامه های معتبر، منجمله، نيويورک تايمز، نيويورک ريويو آو بوکس، نيشين و مجله تايم چاپ ميشد. آدمخواران تاجدار، مجموعه شعر و مقاله با مقدمه "ای. ال داکترو"، نويسنده رگتايم توسط "رندوم هائوس، وينتج" و ظل الله، شعرهای زندان، توسط انتشارات دانشگاه "اينديانا" در دو سه سال پيش از انقلاب چاپ شده بود، و شهادت من در کنگره آمريکا ]کميته فرعی روابط بين المللی مجلس نمايندگان آمريکا، سال ۷۶[ و مصاحبه "باربارا والترز" با من در همان سال، بين من و جامعه مطبوعاتی و روشنفکری و ادبی آمريکا ارتباط مستقيمی ايجاد کرده بود، و در نتيجه اين تخم دوزرده کردنها بسيار طبيعی بود که نيشين اسناد خفقان دوران شاه را که پس از انقلاب به دستش رسيده بود، در اختيار من بگذارد، تا درباره آن مطلب بنويسم.

۲- نگارش مقاله درباره دوره خاصی از خفقان در کشور، از ديدگاه من ، که هرگز، و در هيچ مرحلهای، عزم ورود به عرصه سياسی را نداشته ام و ندارم، به معنای آن نيست که وقتی خفقان را در دوره بعدی ديدم از آن چشم بپوشم. برعکس معتقدم که دوران خفقان جمهوری اسلامی، بويژه در سه مقطع، سال ۶۰ و ۶۱ شمسی، سال ۶۷ شمسی و سالی که در آن قتلهای زنجيره ای شروع شد و تا به امروز ادامه پيدا کرده است، از هر دوران رژيم پهلوی تيره تر و بدتر بوده است. اما من اين خفقان را هم ناشی از آن خفقان قبلی ميدانم. دو پهلوی مشروطيت را بازيچه اميال و هوسهای نامشروع خاندان خود کردند. آنها بر سر زبانها و فرهنگهای غيرفارس ايران کوبيدند. شاه سابق همه فرصتهای کثرت فرهنگی را با کشتار در تبريز، زنجان، اردبيل، مهاباد و شهرهای کردستان از بين برد، و در واقع اصل اساسی دموکراسی در ايران، يعنی باسواد شدن در عصر تعليم و تربيت به زبان مادری را، تبديل به يادگيری زبان فارسی، يعنی زبان يک سوم مردم ايران کرد. ميگويم عصر تعليم و تربيت، و غرضم اين است که پيش از مشروطيت روی هم رفته دو گروه باسواد ميشدند: دربار و اطرافيان دربار، و روحانيت در حوزه خاص خود. يعنی کشوری که با ذات کثرت فرهنگی و زبانی خود بايد در عصر ورود تعليم و تربيت جديد تکيه بر زبانهای مادری ميکرد، يعنی رابطه مادر و بچه را بر روی زبان در راستای عواطف ذاتی اين زبان نگه ميداشت، توسط عصر دو پهلوی از ذات خود، يعنی زبان به عنوان پديده ای که به زن و مادر مربوط ميشد، جدا شد، و تبديل شد به تحميل پدرسالارانه مرکز، يعنی تحميل زبان فارسی از طريق حکومت پهلوی بر سراسر نقاط ايران، يعنی بر دو سوم مردم ايران، و نتيجه: جدا شدن زبان تحصيلات از زبان اکثريت مردم، و جدا شدن تفکر روشنفکری از مردم. به دليل اينکه سواد روشنفکر فارسی بود، يعنی او در زبان مادری اش بيسواد بود، و زبان مادری زبانی غير از فارسی بود. در حالی که برعکس روحانيت فارس با فارس، فارسی حرف ميزد، روحانيت ترک با ترک، ترکی صحبت ميکرد، روحانيت کرد با کرد، کردی صحبت ميکرد، روحانيت ترکمن با ترکمن، ترکمنی، روحانيت عرب با عرب، عربی و الی آخر. قطع رابطه روشنفکر با مردم خود آن روشنفکر در ذات سياست زبانی و فرهنگی مبتنی بر راسيسم بود. فکر ميکردند که کشور از طريق حاکميت زبان فارسی بر سراسر ايران پابرجا ميماند، در حالی که راسيسم پهلوی، با بيسواد نگه داشتن روشنفکران کشور در زبان مادريشان در حوزه های غيرفارسی زبان، دست روحانيت را در اين حوزه ها به کلی باز ميگذاشت از يک سو؛ و کينه ايجاد ميکرد بين مردمان غيرفارس، و فارس از سويی ديگر؛ و نژادپرستی غريبی را در ميان روشنفکران فارس و فارسی زده ايجاد ميکرد که نمونه بدخيم و عقب مانده و فاشيستی آن را در امثال دکتر جلال متينی و اصحاب او ميتوان ديد، که مدام پرچم رسميت سرچشمه گرفته از عقب ماندگی دو پهلوی را، حتی پس از سقوط مفتضحانه هر دو، در مجلات عقب مانده راسيستی و تلويزيونهای راسيستی افراشته نگه ميدارند، و هرگز کسی از اينان نميپرسد که چرا دو پهلوی، يعنی محمدرضا و رضا چيزی از زبان مادری خود نميدانند، و چرا ياد نگرفتند و چرا ياد نميگيرند، و آيا يادگيری زبان مادری مهم بود و زبانهای خود کشور و يا يادگيری فرض کنيد فرانسه، يا انگليسی؟ در ذات اين روابط، عدم رابطه قرار داشت. رابطه روشنفکر را از مردم بريدن، و آن هم در عصر تعليم و تربيت، نه تنها به ضرر مردم تمام شد، بل که به ضرر خود پهلوی ها هم تمام شد، به دليل اينکه روحانيت، از طريق زبانهای بريده با مردم رابطه برقرار کرد، و روشنفکران به علت تحصيل در زبان به قلدری رسميت يافته، مردم مناطق خود را روشن نکردند، و به همين دليل گرچه همه روشنفکران اعم از فارس و ترک و کرد و عرب و بلوچ و ترکمن مخالف سلطنت بودند، نهايتا آنهايی که رابطه با بخش بيسواد جامعه داشتند، يعنی روحانيت، هم سلطنت را، که روشنفکران نيز برای سقوط آن زحمت کشيده بودند، ساقط کردند و هم اجازه ندادند روشنفکران در اداره جامعه سهمی داشته باشند، و حتی آن نيمچه روشنفکرانی را که خودشان قبول داشتند، يعنی بازرگان و اطرافيان او را، در اولين فرصت تار و مار کردند. و سئوال اين است؟ آيا کشف حجاب مهمتر بود، آيا دادن حق انتخاب شدن و انتخاب کردن برای زنها مهمتر بود، يا تدريس و تعليم و تربيت به زبان مادری، و پرچم حيثيت زن را از همان ابتدا برافراشته نگه داشتن؟ آيا ميشد زبان مادر را بريد، و فقط به زور از سر او حجاب برداشت؟ و آيا نبايد خود او به زبان مادری باسواد ميشد و خود، نه تنها آن حجاب و دهها حجاب ديگر را هم از سر و روی خود و جامعه برميداشت؟ و يا در سی سال بعدتر، آيا يادگيری زبان مادری مهم تر بود يا حق رای دادن و انتخاب کردن و انتخاب شدن به دو مجلس فرمايشی؟ و حقيقت اينکه آن زنها که انتخاب شدند چه گلی بر سر مادرها و دخترهايی زدند که کودکان دو سوم آنها قرار بود باز هم به زبان فرمايشی پهلوی ها، تحصيلات پيدا کنند، و مدام در حال بيگانه شدن به عاطفه زبان مادری، فقط ستون عظيم از خودبيگانگی نسبت به زن و مادر را بلندتر نگاه دارند؟ روحانيت به دليل ذات کاری که ميکرد، کارهايش را به زبان خود آن مردم انجام داد، در نتيجه درست در زمانی که پهلوی تيشه به ريشه ريشه دار شدن تفکر در ايران ميزد و با ايجاد فاصله ايجاد تفکر مدرن از طريق تحصيل به زبان مادری را تعليق به محال ميکرد و بين روشنفکر و مردمی که روشنفکر از ميان آنها برخاسته بود و همه چيز را به فارسی ميگفت و مينوشت و ميخواند رابطه را قطع ميکرد - چرا که مردم نميفهميدند او چه ميگويد - روحانيت خود را در راس امور قرار داد، هم از شر سلطنت خلاص شد، هم از خير روشنفکر ؛ و کشور به دليل راسيسم و عقب ماندگی سلطنت پهلوی، و به دليل بريدگی دو سوم جمعيت از مادر و زبان مادری، غرق در قهقرای غريبی شد که نمونه اش را در عصر حاضر در هيچ کشوری نميتوان پيدا کرد. تنها سلطنت پهلوی نبود که روشنفکرکشی کرد، روحانيت روی سلطنت پهلوی را از نظر روشنفکرکشی سفيد کرد. بويژه که همين روشنفکرها، به تصور اين که در انقلاب آزادی انديشه و بيان خواهد آمد، منويات خود را پيش از انقلاب و در حين انقلاب، بروز داده بودند، و پرونده های ساواک نيز بود که در اختيار ساواما بود - و به محض اينکه دری به تخته خورد، روحانيت افتاد به جان روشنفکران، و بگير و ببند شروع شد. و هنوز هم ادامه دارد. در دوران پهلوی اول از طريق لومپن های او، در دوران پهلوی دوم از طريق لومپن های او، در جمهوری اسلامی، از طريق لومپن های اسلامی. و هر سه دمار از روزگار روشنفکر عصر درآوردند، روشنفکری که ميدانست که بايد با مردم تماس بگيرد، و نميدانست که با مردم بايد با زبان خود آن مردم تماس بگيرد. و رضا پهلوی، سر چشمه را از همان اول با رسمی شناختن زبان فارسی به عنوان زبان همه مردمان ايران، کور کرده بود، و با اين کور کردن، در واقع زمين روحانيت را برای شخم و تخم آماده کرده بود، تا اينکه پس از گذشت هفتاد سال نهايتا مشروعه را به جای مشروطه به کرسی نشاندند. و در خارج از کشور هم دعواست، و بنگريد صالح ترين دعواکنندگان را که وقتی قانون اساسی مينويسند اول ميگويند زبان رسمی کشور فارسی است، و بعد ميگويند همه اقوام ايران با هم مساوی هستند، و اين را به نام تجدد مينويسند و مينويسانند، و نميفهمند که اگر اين نوشته را به يک خارجی نشان بدهند و ترکيب زبانشناختی و قوم شناختی سازمان ملل از ايران را هم در برابر او بگذارند، و بگويند ما با اين قانون و يا قوانين اساسی ميخواهيم در ايران مدرنيته را رواج دهيم، با يک ويرايش کوچک، هر شاگرد متوسطه کانادايی حتی خط بطلان بر اين قوانين اساسی ميکشد، چرا که آدمی که بويی از دموکراسی برده باشد آنا ميفهمد که اغلب قوانين اساسی نوشته شده توسط همين روشنفکران ما فقط تجزيه ايران را ميخواهند، وگرنه درک ترکيب، و نگارش قانون اساسي اين ترکيب، امر بسيار ساده ای است. فقط بايد خود را از سبعيت تعصب، از فاشيسم و شووينيسم آريايی گرايی رضا و محمدرضا پهلوی، و افلاس و اندراس قوم گرايی منحطی که کشور را برای اقوام ديگر به صورت دارالعجزه ميخواهد، رهايی داد. و چنين چيزی حاصل نميشود جز از طريق دقت در ساختار قومی مردمانی که در يک حوزه جغرافيايی - تاريخی زندگی ميکنند، و اين که يک قوم نبايد برده و غلام قوم ديگر محسوب شود. پس از ورود وسيله اوليه مدرنيته به ايران، که عبارت بود از مدرسه جديد و تعليم و تربيت جديد، هيچکس از باشعورهای کشور نبايد زير بار بيشعورترين شعارها که زبان رسمی کشور فارسی است ميرفتند، چرا که سه چهارم مردم ايران هرگز بوی تحصيل به مشامشان نخورد، به دليل اينکه تحصيل به زبان ارباب، اگر رعيت بخواهد قيد رعيت بودن را از سر خود وابکند به درد هيچ رعيتی نميخورد. و هم از اين نظر است که اعاده حيثيت از کسانی که زندگانيشان را بر سر حقوق مليتهای ستمديده ايران گذاشتند، برای هر کسی که در جهت آزادی و برابری در ايران گام برميدارد حياتی است. من در اين ترديد ندارم که اگر زنده ياد دکتر محمد مصدق درک متوسع تری از دموکراسی ميداشت، و در همان زمان که نفت را ملی اعلام ميکرد، مسئله اصلی قانون اساسی، يعنی موضوع شوراهای ايالتی و ولايتی را نيز احيا ميکرد، و از روح گسترده و بلاديده آن زنده ياد ديگر يعنی سيد جعفر پيشه وری که به حيلهی قوام و استالين در باکوی باقراوف تنش را تشريح کرده، در جذام خانه باکو دفنش کردند الهام ميگرفت، و دموکراسی چند سری را براساس کثرت اقوام و مليتهای ايران شکل ميداد، هرگز، به صراحت ميگويم، هرگز، فاتحه حکومتش را پنج يا شش هزار لومپن برادران رشيديان و کرميت روزولت و سرلشگر زاهدی پرورش يافته در نازيسم هيتلری نميتوانستند بخوانند. وقتی کسانی که در چارچوب کشوری مثل ايران دموکراسی ميخواهند بايد به اين قضيه توجه کنند که اين دموکراسی را برای اين کشور ميخواهند، و يا برای کشوری ميخواهند يکسان و يکدست ساخته از يک مليت و زبان و فرهنگ و ريشه. و اگر قبول داشته باشيم که ايران کشوری است چند مليتی و چند فرهنگی، آنگاه کسانی که شيفته دموکراسی هستند ميتوانند با هم کار کنند. چرا که اگر تنها بمانند در سال ۴۵ قاضی محمد بالای دار ميرود، پيشه وری به تبعيد ميرود و پناه دهنده اش دشمن جانش از آب درميآيد، و آن يکی هم، مصدق به آن حال و روز دچار ميشود. و بدتر از آن حال و روز مردمی است که در آن شبانه روز يک نفر دست نشانده به نام محمدرضا پهلوی، به ملتی در سکوت نگه داشته شده، و در زندان نشسته، لاف عظمت خود را بزند تا اينکه به قول تيمسار ربيعی در دادگاه اسلامی، ژنرال "هايزر"ی بيايد و گوشش را مثل سگ بگيرد و از ايران بيرون بکند، و نيز در همان دادگاه وقتی که از خلعتبری وزير خارجه سئوال ميکنند چه کسی با سيا تماس ميگرفت؟ بشنوند: "محرمانه است." يعنی يک نفر حتی تا آخرين لحظه نداند در کجا زندگی کرده، دارد در کجا ميميرد، و هنوز هم گمان کند که همهاش بازی بوده. و به راستی که چه کسانی بر کودکی من، جوانی من، ميانسالگی من و بر دربدری امروز من حکومت کرده اند! آدم ميخواهد دو مشتش را بلند کند و بزند توی مخش تا آخرين بارقه نور از کاسه چشمش بيرون بپرد تا دست کم اين تاريکی عظيم را در کوری مطلق نظاره کند.

۳- اين مقدمه دارد بيش از متن ميشود و اميدوارم خواننده نگويد متن درخور مقدمه نبود. اما: در همان روزهای اول انقلاب وقتی که نصيری و رحيمی و ناجی و خسروداد و ديگران را محاکمه ميکردند، از دوست روزنامه نگاری که دکتر يزدی را ميشناخت و با او مراودهای داشت خواهش کردم از او بخواهد که من با تيمسار نصيری مصاحبه ای بکنم. ولی پيش از آنکه به من رخصت مصاحبه دهند، کار از کار گذشته بود. دو روز بعد از خواب بيدارم کردند که بلند شو، راديو ميگويد که چهار نفر از تيمسارهای شاه را اعدام کرده اند. در آن روز مخالفان تلويزيونی قطب زاده، در ميان جماعتی که در دانشگاه جمع شده بودند، دنبال اشخاصی ميگشتند که درباره اعدام ها صحبت کنند. اولين اعدام های حاکميت جديد بود. کسی از پشت پرده خبر نداشت. من آن روز از بلندگوی مخالفان قطب زاده خطاب به جمعيت گفتم که من با اين اعدام ها مخالفم، و به طور کلی با اعدام مخالفم. مسئله مخالفت يا موافقت با خود آن اشخاص نبود. مسئله اصلی اعدام بود. اگر در آن زمان به چند دليل مخالف بودم حالا به هزار دليل مخالفم. چهار روز بعد در مقاله ای در اطلاعات، عليه قطب زاده، نوشتم: "انقلابيون ايران سانسور را در جنين خفه کنيد!" من برای حقوق انسانها مبارزه ميکنم نه برای مرگ آنها. شايد يکی از نفرت انگيزترين آدمها نصيری بود، که به خود من نيز شخصا ظلم کرده بود. ولی اعدامش را نميخواستم. شاه مرا به اعدام محکوم کرده بود. پشت سر من انواع مختلف بد و بيراهها را هم گفته بود. ولی من سقوط او را ميخواستم، اما اعدامش را نميخواستم. گرچه در يازده سالگی شاهد اعدام کسانی شده بودم که شاه حکم اعدام آنها را صادر کرده بود، و در اين دوره نيز نامم در فهرست کسانی که بايد کشته ميشدند گذاشته شده بود - هنوز هم بايد اسمم توی همان ليست باشد - ولی اعلام کرده ام که اگر کسی مرا کشت نبايد کشته شود. علی بن ابيطالب به پسرانش گفته بود - اميدوارم عين جمله را دارم مينويسم - قاتل من بر سر من يک ضربت زده، اگر مردم شما هم بر او يک ضربت بزنيد. من اعلام ميکنم که اولا زندگی و مرگ من ربطی به پسرانم ندارد. ثانيا کسی حق ندارد قاتل مرا بکشد، خواه با يک ضربت، خواه با هزار ضربت. من اعدامهای دوران شاه و اعدامهای جمهوری اسلامی را محکوم ميکنم. ولی جواب اعدام، اعدام نيست. وظيفه من روشن کردن مسئله مرگ و مسئله آزادی، و مسئله مبارزه برای آزادی است. من جاده صاف کن مرگ و قتل نيستم. دوستان مرا کشته اند: غفار حسينی، ميرعلايی، مختاری و پوينده، همه با من دوست بودند. مختاری نزديکترين دوست من بود. مختاری معصوم ترين فرد جمع مشورتی بود. و يکی از دقيق ترين و هوشيارترين آنان. من نميخواهم قاتلان او هم کشته شوند. ما قتل را با قتل جواب نميدهيم. قتل را با مرگ قتل پاسخ ميگوييم. کشتن قاتل هم جنايت است. قاتل آفريده شرايطی است که ما به وجود آوردهايم. من اگر سواد پيدا نميکردم، اگر به طرف شعر و هنر و مسئله آزادی کشيده نميشدم، من اگر زنها و مردها و بچه های جهان را نميشناختم، من اگر شعر حافظ و مولوی و هولدرلين و گرترود استاين را نميخواندم، من اگر عشق را تجربه نميکردم، شايد قاتل ميشدم. شرايط قتل در من از بين رفته. بايد شرايط قتل را برای قاتلهای احتمالی از بين ببريم. من از لاجوردی نفرت داشتم، ولی با قتل او مخالف بودم. به من گفته اند روزگار دوزخی آقای اياز و رازهای سرزمين من خيلی قتل دارند. درست است. از من بيشتر، شکسپير و داستايوسکی آدم کشته اند. البته در آثارشان. قتل اگر جامه هنر بپوشد تا ما حضور مرگ را حس کنيم، چه بسا که مايه صفای باطن شود. تهديد مرگ را در هنر شاهد شويم، لرزه بر انداممان به صورت هنری بيفتد، ولی نه بميريم و نه بکشيم، بل که مرگ عام در ما تفريد شود، بخشی از فرديت ما شود، بدانيم که رفتنی هستيم و فقط هنر ماندگار است و هنر مبارزه با مرگ است. حق نداريم با کينه زندگی کنيم. هر کسی فقط يک بار زندگی ميکند، يعنی اين فرصت تنها فرصت است. من عارف نيستم، شاعرم که از عارف هزار برابر بالاتر است. جهان بر من بزرگ ترين هديه اش را ارزانی داشته. ادای دين من به اين صورت است که مينويسم: کسی را نکشيد. همه عصبانی ميشوند. همه بد و بيراه ميگويند، همه گاهی جهان را تيره و تلخ ميبينند. اين زندگی است، و زندگی عجيب دندانگرد است. همه گاهی کينه ميورزند. ولی ما حق گرفتن جان کسی را ندارم. و اين عرفان نيست. گذشت هم نيست. نوعی درک معنای زندگی و مرگ است. هيچکس مستوجب مرگ نيست، حتی قاتل. من با هزار زحمت به خود قبولانده ام که نبايد قتل بکنم، يعنی تب کرده ام از دست کسانی که عمری به من ظلم کرده اند، و حقم را از دستم درآورده اند، و دور و بر دنيا از دولت سر مردمی که من به آنها تعلق دارم عيش عالم را کرده اند و منتش را بر من و امثال من گذاشته اند. ميدانم که قدرت تربيت کردن آنها را ندارم. جوان، جاهل و اشتباهکار هستند، و جوانان جاهل و اشتباهکار حتی تعدادی از پيران خرفت شده را عليه من ميشورانند. ولی من مرگ آنها را نميخواهم. از جهل آنها هم لذتی نميبرم. به طور کلی شاعر و نويسنده موجودات بی دفاعی هستند. ولی به رغم اينها بايد از آن چيزی که به ذهنشان به عنوان حقيقت - ولو حقيقتی موقتی - راه باز ميکند، دفاع کنند. اين نوع دفاع کردن را در ذات کار شاعر و نويسنده ميدانم، اما کار شاعر و نويسنده را پيچيده تر از آن ميدانم که بگذارم دفاع يا عدم دفاع مستقيما در شعر يا در رمان ظاهر شوند و مانع استقلال اثر شوند. به همين دليل اين قبيل امور را به چارچوب مقاله ميآورم.

درباره آدمهايی که موضوع متن اين مقدمه طولانی هستند، حرفی جز اين نميتوانم گفت که من شخصا موافق يا مخالف آنها از نظر سياسی نيستم. من مخالف قتل آنها هستم. اينها به دستور شاه کشته شده اند. معتقدم آخرين شاه ايران ترسو، نادان، خودخواه و جاه طلب، بی سياست و وابسته بود. و از پاکشی های افتخار آميز علم چنين برميآيد که بدجوری درگير عياشی بود. پس بر من حرجی نيست اگر از او آن تصوير رازهای سرزمين من را کشيده ام. اگر شاه زنده بود و بو ميبرد که علم قرار است قصه عياشی های او را به اين صراحت بنويسد، حتما او را پيش از جزنی و ديگران ميکشت. و علم روی قوادهای شهرنو را سفيد کرده. اما چيزی که بيش از خصلت ديگر به شاه لطمه زده تزلزل درونی و نادانی اوست. فرض کنيد شاه اين پنجاه نفر را که اسنادشان موضوع مقاله من در نيشين هستند، نميکشت. و در عين حال سقوط هم ميکرد - گرچه در سقوطش اين قتلها هم نقش داشته است - و در همان سال هم که سقوط کرد، سقوط ميکرد. بی شک آن پنجاه نفر در سال ۶۰ و ۶۱ و يا در سال ۶۷ توسط خمينی کشته ميشدند، و يا از ايران خارج ميشدند و به جمع اپوزيسيون هزار سر ايرانی در خارج از کشور ميپيوستند. من گمان نميکنم اگر جزنی در فاصله ۵۷ تا ۶۰ زنده بود و با اپوزيسيون خمينی همکاری ميکرد، تاريخ عوض ميشد. البته من نه به فرض اعتقاد دارم، و نه به فرض محال، و از نظر تاريخی هم قاعدتا اعتقاد ندارم که مرده ها را در مرحله بعدی تاريخ دخالت دهيم تا چيز عجيبی پيش آيد. ولی شاه ميتوانست بدون کشتن گروه جزنی همان باشد که بود. و باز هم سقوط ميکرد. جز تزلزل درونی و نادانی هيچ دليلی برای اين کشتار نميبينم. يکی مثل آيت الله خمينی طبق قانون اسلام آدمها را ميکشت، و تعداد عظيمی را هم ميکشت، به دليل اينکه طبق آن قانون هر کسی در عصر چهارده قرن پس از صدور آن احکام حتما در عمرش يک کار غيرشرعی واجب القتل کننده مرتکب ميشود. پس همه گناهکارند، فقط هنوز همه شان در حين ارتکاب جرم گير نيفتاده اند. ولی معلوم نيست شاه به چه مناسبت حکم اعدام اشخاص را صادر ميکرد. انگار وقتی که آدمی را ميکشت آن تزلزل موقتا از بين ميرفت. شاه ميخواست ثابت کند که شخصا شاه است. در روزهايی که ميخواهند عليه مصدق کودتا کنند، شاه چنان متزلزل است که معلوم ميشود اعتقاد راسخ دارد که شخصا شاه نيست. پيش از انقلاب نيز همين وضع را دارد. کافی است آدم خاطرات ژنرال هايزر را بخواند. در اين دوره نيز شخصا شاه نيست. افسوس که چند نفر را گير نميآورد بکشد تا شخصا شاه شود. همسرش گفته است که شاه چون نميخواست مردم کشته شوند ايران را ترک کرده است. اين حرف بيشتر به شوخی شباهت دارد. شاه اگر نميرفت کشته ميشد، و بعد که رفت، چون عادت داشت سلطنت کند و ديگر نميشد سلطنت کند فورا بيماری اش قوت گرفت و مرد. ولی شاه مسئول حکومتی است که بعد از او بر سر کار آمد. شاه از دولتی که انتظار دوستی از آن داشت، يعنی آمريکا، حتی يک پناه ساده هم نديد - شاه مريض بود و ميرفت بميرد. غدر زمانه مرگش را شتاب داد.

شاه در سراسر حکومتش به ندرت آخوند کشت (پدر هادی غفاری جزو استثناهاست) اما همه کسانی که کشت روی هم روشنفکر به حساب ميآمدند. گفته اند که شاه به اين دليل روحانی ها را نکشت که قلبا مذهبی بود. شايد مذهبی بودن هم بخشی از وجود او بود. ولی شاه به اين دليل آيت الله خمينی را نکشت که بين سيستم فکری روحانيت و سيستم فکری سلطنت تشابهاتی ميديد. هر دو سيستم پدرسالار بودند و هر دو مدعی قيمی ملت، و هر دو معتقد به شيء بودن زن، و حتی بيشعور بودن زن. (زنها حتی يک آشپز خوب هم به دنيا تحويل نداده اند." از مصاحبه شاه با اوريانا فالاچی) هر دو معتقد بودند که با واسطه يا بی واسطه با خدا رابطه دارند. ثابت کردن اين قبيل ارتباطات بسيار دشوار است، شاه هيچ روشنفکری را تبعيد نکرد. اگر خمينی آن حرفهايی را که در جريان ۱۵ خرداد زد، در دوران رضاشاه ميزد، به تبعيد نميرفت. کشته ميشد. محمدرضا، خمينی را نکشت، تبعيد کرد. ولی يک اشتباه بزرگ هم کرد که از بيست و هشت مرداد شروع شده بود و آمده بود تا روزهای آخر سلطنتش . شاه روشنفکران را سرکوب کرد و هر جا که دستش رسيد آنها را کشت. و اشتباه بزرگی کرد. شاه اگر ميخواست خمينی برنگردد و او را همانطور که تهديد کرده بود که گوشش را ميگيرند و از مملکت بيرونش ميکنند، از ايران بيرون نکند، بايد به تقويت تنها رقيب خمينی، يعنی روشنفکران، ميپرداخت. برای اين کار بايد به سلطنت صوری اکتفا ميکرد. نه اينکه با سلطنت صوری موافق باشيم، اما هر کس ميتواند خود را در آن لحظه تاريخی قرار دهد و بپرسد اگر من شاه بودم و ميخواستم سلطنت خود را حفظ کنم و يا کل سلطنت را حفظ کنم چه ميکردم؟ شاه همه صفوف روشنفکری را با شکست مواجه کرد، و به همين دليل روشنفکران جوان به سوی کار چريکی کشيده شدند، که شاه تعدادی از آنها را يا در خيابانها و يا در زندانها کشت، و بعد با بستن مجلات، با ايجاد حزب رستاخيز، با سانسور و ارعاب و تهديد، روشنفکران را سرکوب کرد. و سرکوب روشنفکران منظری زشت در سراسر جهان از شاه ساخت، و کار شاه را پيش از آنکه خمينی به پاريس برود ساخت. اين يک واقعيت است. خمينی بر موجی که روشنفکران در جهت احراز دموکراسی در کشور به وجود آورده بود، سوار شد، و همه مردم عامی و عادی را که حرف شنوی از او داشتند و نه از روشنفکران، به يک جا جمع کرد و قدرت را به دست گرفت و با هوشياری تمام آن را به روحانيت سپرد. ولی به رغم اين هوشياری خمينی هم به سوی اشتباهی شبيه اشتباه شاه رفت. او کار ناتمام شاه را در سرکوب روشنفکران جدی گرفت و به زعم خود در سال ۶۷ کار را يکسره کرد، اما غافل از اينکه روشنفکران ققنوس وار از درون خاکستر بار ديگر در آغاز دهه هفتاد سر بر کردند و با اعتراض به روحانيت، با نگارش متن ۱۳۴ و منشور جديد کانون، راه رسيدن به تفکر فردی و جمعی و مبارزه با سانسور را نه تنها پيش پای روشنفکران جوانتر، بل که پيش پای جوانانی از طرفداران سابق خمينی گذاشتند که از انحصارطلبی، خودکامگی و ثروت اندوزی، و فقدان درک ماهيت انسان در عصر جديد توسط روحانيت، به تنگ آمده بودند، و شيفته تجربه روشنگری و روشنفکری بودند. و چون در ايران، يا مردم ايمان خود را به هاله مذهبی از دست داده بودند، و يا روحانی ای با هاله مقدس از نوع خمينی ديگر در ميان نبود، روشنفکران دينی جز کشش به سوی عمل روشنفکری، از نوعی که هميشه در دستور کار روشنفکران بود، راه حل ديگری در پيش نداشتند. همين راه ادامه دارد.

اکنون آيت الله خامنه ای نيز درست وضع شاه را پيش از دو سه سال قبل از انقلاب دارد. عده ای روزنامه نگار با سر نترس در زندان هستند. عده ای روزنامه نگار با سر نترس در خارج از زندان هستند. اذهان عمومی مردم و اذهان عمومی جهانيان مخالف حاکميت روحانی در ايران هستند. همانطور که شاه گمان ميکرد که با کشتن امثال جزنی امکان دارد هم سلطنت خود و هم سلطنت به عنوان يک نهاد تاريخی را حفظ کند، و اشتباه ميکرد - چرا که اگر نميکشت و آزادی ميداد شانس بيشتری برای ماندن داشت - آيت الله خامنه ای هم با يکی شمردن خود با اسلام - و با اين تصور که اگر او برود اسلام هم رفته است - همه روزنامه نگاران مهم کشور را يا زندانی کرده و يا دور از دسترسی به روزنامه ها نگاه داشته است. در واقع آيت الله خامنه ای کشور را به خاطر خود و تصور خود از: اسلام تعطيل اعلام کرده است. اکنون فقط يک راه در برابر روحانيت وجود دارد، اجتناب از آدمکشی، کناره گيری ازحکومت، و سپردن حکومت به دست کسانی که به دموکراسی و انديشه کثيرالمله بودن کشور و اعتلای اعتبار جهانی مردم ايران عميقا دل بسته اند و به خاطر آن تا پای جان مبارزه کرده اند و مبارزه هم خواهند کرد. اين نباشد، سرنوشت محمدرضا شاه، همان سرنوشت روحانيت خواهد بود، خواه حکم کشتار بدهند و خواه حکم کشتار ندهند. کسی که نيمی از قالی ايران را بافته باشد، نيمه ديگر را عين نيمه اول خواهد بافت. دير و زود دارد، سوخت و سوز ندارد.

اگر من مقاله ای را که بيست و سه سال پيش در يک مجله خارجی نوشته ام در اين جا ترجمه ميکنم و ميآورم برای عبرت پاره ای از دست اندرکاران مسئله ايران است، هم آنهايی که داخل ايران هستند، و هم آنهايی که در خارج از ايران. يک چيز روشن است. مردم ايران بيش از هر زمان ديگر اشتهای دموکراسی پيدا کرده اند، و اين اشتها را با خوردن مجدد آن چيزی که آن را قبلا از هضم رابع گذرانده اند ارضاء نخواهند کرد. مردم از کهنگی خسته شده اند، تازگی ميخواهند، تازگی دموکراسی، و در سايه بردباری، هوشياری، و کار جمعی آن را به دست خواهند آورد.

تورنتو ۲۴ اوت ۲۰۰۳

 

گزارش مخصوص

اسناد ساواک

مجله نيشين، ۲۳ فوريه، ۱۹۸۰

آنچه دائما به عنوان«اسناد منتسب به جنايات شاه» در رسانه ها به آن اشاره ميشود، به نظر ميرسد توسط کميسيونی بين المللی بررسی خواهد شد. اخيرا نسخه هايی از اسناد و عکس های اصلی که از پرونده های ساواک، پليس مخفی ننگين ايران برگرفته شده، در اختيار مجله نيشين قرار گرفته است. اين اسناد توسط مقامات دولت ايران به گروهی از کشيشان آمريکايی که همراه پروفسور«تامس ريکس»، ايرانشناس دانشگاه «جورج تائون»، به ايران رفته بودند، در تهران، تحويل داده شده است. اسناد در واقع اوراق معمولی مرگ هستند - اجازه دفن و گزارش کالبد شکافی پنجاه نفر از زندانيان سياسی معروف ايران، که در بسياری از موارد در نتيجه خشونت بيرحمانه در زندان مرده اند. عکس ها اين مردگان را به هيأتی که آنان در برابر اطبای کالبد شکاف رسمی قرار داده شده اند، نشان ميدهد. در نثر خشک طبی و اداری اسناد، اشاره به شکنجه، و يا تاييد اين که در واقع اينها قتلهای قانونی هستند، ديده نميشود. اما وقتی که آنها را در مجموع در نظر بگيريم، و از طريق قرائت شخصی که آشنا با عمليات ساواک بوده، و نيز از روی اسنادی که در دادگاه های پس از انقلاب ارائه شد، اين برگه ها و عکس ها مجموعه ای از شواهدی را تشکيل ميدهند که بر مکانيسم کينه توزانه خفقان در سلطنت شاه صحه ميگذارند. ما از رضا براهنی، شاعر، رمان نويس و همکار سابق نيشين، که شخصا توسط ساواک شکنجه شده، دعوت کرده ايم که گزارش ها را تفسير کرده، آنها را بر زمينه حوادث قرار دهد. اصالت اسناد را يکی از مقامات سازمان عفو بين المللی و يک کارشناس مستقل ايرانی - آمريکايی تاييد کرده اند.

شورای دبيران نيشين

 

رضا براهنی*

 

انقلاب در ايران ناگهان دری به اتاقی تاريک در گذشته ملت ايران گشود و اسناد محرمانه رژيم سابق را در رويت همگان گذاشت. بوروکراسی عظيمی از دروغ، ريا و فساد سقوط کرده بود، و خوشبختانه اين بوروکراسی، سرمست روياهای جاودانگی خود، درباره همه چيز و همه کس اسناد مربوط را حفظ کرده بود. اسامی، شماره های رمز، شماره های شناسنامه و عکس های ماموران ساواک در همه جا به چشم ميخورد. محل اتاق ها و ايستگاه های شکنجه معلوم شد. تهران شهر بيماری مينمود که اتاق های شکنجه وحشتناک آن را نقطه چين کرده بود. سه مرکز عمده تفتيش عقايد در نزديکی دانشگاه تهران ساخته شده بود. اين مراکز از بيرون شبيه خانه های ايرانی های مرفه بود. وقتی که من در روز دوم انقلاب از دو تا از اين مراکز ديدن کردم، هنوز بعضی از وسائل شکنجه به چشم ميخورد. يک مرکز بازجويی مرموز درست در قلب تهران، نقب های زيرزمينی داشت که چراغ های کم نور روشنشان ميکرد. اين نقب ها به سلول هايی منتهی ميشد که در آن هنوز تکه های فاسد گوشت انسان ها به دستگاه های شکنجه چسبيده بود. شاه گفته بود که شکنجه پس از سال ۱۹۷۶ قطع شده است. چگونه امکان داشت اين قطعات گوشت و استخوان کنده شده و اره شده قبل از ۱۹۷۶ در اين محل به جا مانده باشد؟ تعجب اين جاست که صاحب اين خانه سرهنگی به نام «زيبايی» بود.

ولی اين ايستگاه ها، و ساير ايستگاه های کمابيش مهم در مقايسه با کميته، و زندان های اوين و قصر رنگ ميباختند. در اينها کتک زدن، شلاق زدن و شکنجه زندانيان سياسی شب و روز، بی وقفه ادامه داشت. مدرن ترين اينها اوين بود که بعضی از سلول های آن گويا با رمز باز ميشد. وقتی که نيروهای انقلابی اين زندان را محاصره کردند صداهای ضعيف و استغاثه مانندی، انگار از ته چاه، از پشت ديوارهايی با درهای مخفی شنيده ميشد که گويا کليد آنها در اختيار عالی ترين مقامات ساواک بود.

اسنادی که در اختيار«نيشين» قرار گرفته اند در لفاف زبان معمولی ساواک پيچيده شده اند. من از تجربه شخصی خود به عنوان زندانی سياسی ميدانم که ساواک از دو زبان مختلف در بازجويی های توأم با شکنجه اش استفاده ميکرد: يکی زبانی خصوصی بين شکنجه گر و شکنجه شده؛ و ديگری دستگاه مشروحی از حسن تعبير و زبان آراسته برای استفاده رسمی و اداری. هر دو زبان اعمال مشابهی را وصف ميکردند، ولی فرهنگ لغات اولی، از فرهنگ لغات دومی سلب اعتبار و حيثيت ميکرد، و يا به زبان ديگر، به آن تجاوز ميکرد. شکنجه گر فرياد ميزد:«مادرقحبه، مشخصات اون بچه کونی را که جمعه شب باهاش بودی بالاخره از مخت ميکشم بيرون!» ولی وقتی که اين کلمات را به متن بازجويی رسمی مصوبه ساواک بر ميگرداند کلمات با گستاخی تمام تغيير پيدا کرده بود:«حضرتعالی لطفا هويت دوستی را که جمعه شب ملاقات کرديد بيان بفرماييد.» «حضرتعالی» همان «مادرقحبه» بود؛ «دوست» همان «بچه کونی» و «لطفا بيان بفرماييد»، «از مخت ميکشم بيرون».

ممکن است اين را گذراندن زبان از خلال روند آدمخواری نام بگذاريم. اسنادی که در اختيار نيشين گذاشته شده اند بايد با در نظر گرفتن اين شيوه رمزگشايی شوند.

اين اسناد، که کپی يکی از آنها ذيلا چاپ شده است، برگ اجازه دفن و گزارش های کالبد شکافی در حدود پنجاه زندانی سياسی برجسته است که توسط پليس مخفی سياسی شاه کشته شده اند. به ظاهر اسناد ساده و رسمی است. در صفحه اول شماره و تاريخ سند آمده، با نشانه رسمی وزارت دادگستری، با شير و خورشيد، و شمشير برافراشته. کتاب قانون روی پاهای شير مفتوح است، و در زير آن ميخوانيم:«اداره پزشکی قانونی».

برگ اجازه دفن بيژن جزنی، از نظريه پردازان برجسته چريکی و ملقب به «چه گوارای ايران»، نمونه وار ترجمه ميشود:

«بدين وسيله اجازه دفن بيژن، پسر --[اسم پدر درج نشده است]، نام خانوادگی جزنی، در حدود سی ساله، که به علت اصابت گلوله به جمجمه اش و ضايعه مغزی در تاريخ ۲۹ بهمن ۱۳۵۴ درگذشته، صادر ميشود.»(۱) پزشکی اجازه دفن را امضا کرده و مهر اداره پزشکی قانونی روی امضا زده شده. تاريخ امضا، يک روز بعد از تاريخ مرگ است.

گزارش کالبد شکافی که به دنبال اجازه نامه دفن می آيد، مفصل تر است، و معنای واقعی اش فورا معلوم نيست. تاريخ دوم اجازه نامه دفن روی اين برگ نيز آمده است. به دنبال آن، اسامی پزشک، بازپرس، نماينده دادستانی ارتش، نام ونام فاميلی مرده، روز و ساعت کالبد شکافی، اسم بيمارستان، که بيمارستان ۵۰۱ ارتش است، شماره اجازه نامه دفن، ماهيت حادثه ای که منجر به مرگ متوفی شده، آمده است. علت مرگ: زد و خورد با ماموران موقع فرار از زندان.» و نيز اسامی گزارشگران مرگ هم داده شده که در اين مورد بخصوص دادستانی ارتش و کميته ضد خرابکاری است، و آخر سر تاريخ مرگ است. جاهايی هم برای درج نام پدر، شماره عکس، محل حادثه و محل مرگ هست، ولی جلو اينها خالی است.

گزارش کالبد شکافی اين است:«جسد متعلق به مردی است در حدود سی و پنج ساله که موقع معاينه از بيرون هيچگونه نشانه خفگی و مسموميت در او ديده نميشود. جای اصابت دو گلوله ديده ميشود، يکی به قطر يک سانتيمتر روی ابروی چپ، و ديگری دو سانتيمتری بالای ابروی چپ به قطر ۱/۱۵ سانتيمتر. تيرها به جمجمه اصابت کردهاند ولی جای خروج تيرها نيست. از محل ورود گلوله ها، مايع مغز، و خون آبکی به بيرون تراوش کرده. جمجمه در اطراف سوراخ ها خرد شده است. با در نظر گرفتن متن اطلاعات فوق، علت مرگ اصابت گلوله به جمجمه و آسيب مغزی است. به اين ترتيب اجازه نامه دفن طبق اعلام دادسرای نظامی و نماينده ساواک صادر ميشود.»

ظاهر قضيه نيز نشان ميدهد که سند مشکوک است. چگونه ميتوان به پيشانی مردی در حال فرار دو تا گلوله زد؟ چرا محل حادثه و مرگ داده نشده است؟ ساواک حتی حوصله اين را نداشته است که قصه های مفصلی برای پوشاندن عمل خود سر هم کند.

مورد بيژن جزنی و ۹ زندانی سياسی برجسته ای که در تاريخ ۲۹ بهمن ۵۴ به ضرب گلوله کشته شدند، مسئله ای غير عادی نيست. بسياری از پنجاه گزارش کالبد شکافی ساواک که در اختيار مجله نيشين قرار دارد مرگ را به جراحات تيرهايی نسبت ميدهد که هنگام فرار قربانيان بر آنها اصابت کرده است. ولی بسياری از اين جراحات ناشی از اصابت گلوله، روی سينه و پيشانی قربانيان قرار دارد، در نتيجه طبيعی است که ناظران مستقل به اين نتيجه برسند که زندانيان در برابر جوخه اعدام قرار داده شده، به قتل رسيده اند. بسياری از اسناد، از جمله سندی که عکس آن در اين مقاله به چاپ رسيده در توصيف زخم ها و کوفتگی های سينه، شکم، دست راست و هر دو پاست. يکی از گزارش های کالبد شکافی علت مرگ را «سوءتغذيه» درج کرده است.

پس از ماه فوريه ۱۹۷۹، انقلاب قادر شد حتی مرموزترين اسناد را به کمک اعترافات علنی اشخاص معترف به عضويت در ساواک رمزگشايی کند. در مورد جزنی، يکی از ماموران ساواک به نام بهمن تهرانی در جلسه دادگاه انقلابی که به صورت سرتاسری از تلويزيون، در ايران پخش ميشد، افشا کرد که او يکی از چهار عضو جوخه اعدامی بوده که جزنی و هشت زندانی ديگر را درست از روبه رو هدف قرار داده اند، تهرانی اعتراف کرد که ساواک، داستان فرار را برای اجتناب از آشوب مردم جعل کرده است.

ساواک زبان را به چيزی غير از معنای واقعی آن مسخ ميکرد. وقتی که سوراخ گلوله در تن زندانی ديده نميشد، توصيفی از بدن مثله شده داده شده و بعد کلمات زير اضافه شده است:«علت مرگ بعدا تعيين خواهد شد.» قطعاتی از بدن مرده و مقداری از خون او، که مستقيما از قلب او بيرون کشيده شده بود، به آزمايشگاه فرستاده ميشد. اما جنازه را برای دفن به گورستان ميفرستادند. در دادگاههای انقلاب، ماموران رژيم شاه گزارش دادند که اين قبيل زندانی ها را تا حد مرگ شکنجه داده اند. زندانيان هم پرونده اين قربانيان تاييد کردند که علت اين مرگ ها شکنجه بوده است.

در دادگاه، دهها قربانی عليه شکنجه گران سابق خود شهادت دادند. اين صحنه ها صاحب اين قلم را که جريان دادگاه را در تلويزيون تماشا ميکرد، به ياد ريچارد سوم، نمايشنامه شکسپير، می انداخت که در آن نيز اشباح ظاهر ميشدند و با سئوالهای خود پادشاه را دچار عذاب وجدان ميکردند. فريادهای مضطرب قربانيان شکنجه در دادگاه، اگر نه واژه به واژه، از لحاظ روانی به فريادهای استغاثه آميز اشباح شکسپير شباهت داشت: «يادت نيس به من تجاوز کردی؟». «يادت نيس منو از پام آويزون کردی؟» «يادت نيس چقدر التماس کردم منو کابل نزن؟»

بر اسناد مربوط به زنان نوعی طنز تلخ صريح و گستاخانه حاکم است. مهبل و مقعد هر دو معاينه شدهاند. در همه موارد، جز يک مورد که زن بيست و هشت سال داشته و «احتمالا» شوهر داشته، گزارش به اين صورت تنظيم شده است:«پرده بکارت معاينه شد. دست نخورده است. عضله مقعد دست نخورده است، و وضع طبيعی مقعد را پس از مرگ دارد.»

اين حوادث را از رمان پرنده رنگ شده[پرواز را به خاطر بسپار]، اثر يرزی کازينسکی کش نرفته ايم. اين ساواک است. ما از قرائت خاطرات اشرف دهقانی، يکی از معروفترين زندانيان سياسی زن، پی ميبريم که به زنان در زندان تجاوز ميشده است. از زندان کميته مشترک، مرا به دفتر شهربانی مرکز که چسبيده به کميته است بردند تا زنم را ببينم. مامور مسئول اتاقی که در آن روز زندانيان در آن ملاقاتی ها را ميديدند، دکتر رسولی، يکی از وحشتناکترين شکنجه گران ساواک بود. من نجوای آهسته دختری سيزده چهارده ساله را شنيدم که به پدرش ميگفت:«اين رسولی است، به من تجاوز کرده.»

ساواک از زبان به عنوان وسيله فريب، و وسيله تجاهل، جهت مخفی کردن حقيقت استفاده ميکرد. تنها يک انقلاب ميتوانست حقيقت را برملا کند. اسنادی که در اختيار نيشين قرار گرفته به وضوح تمام نشان ميدهد چه کسانی عليه شاه جنگيدند و انقلاب را به واقعيت تبديل کردند. اغلب شهدا جوان هستند، ۲۰ تا ۳۰ ساله. شايد يک نفر بالای چهل سال باشد. در گوشه بعضی از اسناد و يا عکس ضميمه، يادداشت کوتاهی ديده ميشود.

«عضو سازمان چريک های فدايی خلق.» يا :«عضو سازمان مجاهدين خلق.» اين دو سازمان، اولی مارکسيستی لنينيستی، و دومی دارای موضع راديکال چپ نسبت به اسلام به طور مساوی فهرست افتخارآميز شهدا را به خود نسبت ميدهند. اين مردان و زنان و پيروان آنان، سرسختانه عليه شاه، ساواک و ارتش شاه جنگيدند. بسياری از ماموران ساواک در دادگاه بر سر اين نکته توافق داشتند که نام اين دو سازمان در آنها احساس هايی حاکی از بهت، وحشت و تحسين بر می انگيخته است شکستن اعضای آنها در زير شکنجه تقريبا غيرممکن بود.(۲)

من شاهد مبارزه اين دو گروه در انقلاب بودم. اين دو گروه الهام بخش اميدهای بزرگ بودند. وقتی يکی از اعضای اين دو گروه در ميان مردم ظاهر ميشد، مردم بوسه بارانش ميکردند، راه را برای او و سلاحش باز ميکردند تا او به سوی سرنوشت خود رهسپار شود، سرنوشت رويارويی با ارتشی که آمريکايی ها تا بن دندان مسلحش کرده بودند. پادگان ها، ايستگاه های راديو و تلويزيون، کاخ های شاه و امرا، مشاوران و وزرايش يک يک سقوط کردند، تا اين که کل دستگاه سلطنت سرنگون شد و انقلاب به پيروزی رسيد.

روز دوم انقلاب روی کف طبقه چهارم روزنامه اطلاعات خون ريخته بود. از طبقه چهارم، که در اشغال هيأت تحريريه روزنامه بود پشت بام زندان کميته ديده ميشد. ماموران ساواک از پشت بام کميته، بالکن طبقه چهارم را زير باران گلوله گرفته بودند.

مرد جوان مسلحی، که به يکی از دو سازمان مذکور تعلق داشت، از نردبان بالا آمد تا به بالکن طبقه چهارم برسد. از پشت بام کميته يکی از ماموران ساواک گلوله ای به او زد، ولی او توانست پيش از مرگ خود را به بالکن برساند. اعضای تحريريه پشت ديوارها مخفی شده بودند.

مرد جوان ديگری وارد شد و با عجله به طرف بالکن خزيد، تفنگ مرد مرده را برداشت و سينه خيز خود را به اتاق بزرگ که غرق سکوت بود، رساند. يکی از اعضای هيأت تحريريه پرسيد:«تو کی هستی؟» او گفت:«من برادر مردی هستم که روی بالکن مرد.» همان عضو تحريريه پرسيد:«اسمت چيه؟»او جواب داد:«من اسمی ندارم، برادرم هم اسمی نداشت.» - «جنازه را چه کارش کنيم؟» جواب داد:«نميدونم. دفنش کنيد. من به تفنگ او احتياج دارم. نه جنازه اش.»

در مصاحبه مطبوعاتی اخير با «ديويد فراست»[روزنامه نگار معروف انگليسی] شاه ايران مدعی شد که از شکنجه زندانيان سياسی در ايران در طول سلطنت درازش اطلاعی نداشت. با لحن شکوه آميزی از مصاحبه کننده پرسيد که وقتی او[شاه] اطلاعی از شکنجه نداشت، چگونه امکان داشت برای اتفاقات داخل زندان های ايران سزاوار سرزنش باشد؟ ولی شاه بلافاصله با گفتن اين که هوادارانش در سال ۱۹۷۶ دست از شکنجه کشيدند، خود به خود حرف قبلی خود را رد کرد. با پذيرش اين حرف، شاه ايران، مسئول بيش از سی سال شکنجه در ايران است.

عدالت ايجاب ميکند که شاه در همان دادگاه محاکمه شود که بهمن تهرانی محاکمه شد. بهمن تهرانی در تلويزيون ايران اعتراف کرد که او نه تنها به دستور پرويز ثابتی، معاون ساواک ايران، دست به شکنجه زده بود، بل که نيز کپسول های سمی را به زور توی دهان قربانيانش فرو کرده بود. در چهارديواری زندان آنها را به مسلسل بسته بود، به دليل اين که آنها - همانطور که تهرانی مدعی شد - قصد فرار داشتند. آيين مسموم کردن به همان سادگی تيرباران بود. تهرانی، زندانی را در محوطه زندان به گردش ميبرد، و در تمام مدت حرف های محبت آميز به او ميزند و وانمود ميکند که به زودی او را آزاد خواهند کرد. و بعد ناگهان گردن قربانی اش را ميگيرد، دهان او را باز ميکند و کپسول سمی را در دهان او فرو ميکند. زندانی در مدتی کمتر از نيم ساعت ميميرد.

در يک مورد ديگر، مزدور شاه در سال ۱۹۷۵[در همان تاريخ ياد شده در روز کشتار جزنی و ديگران] توسط دوست و رئيسش، شکنجه گر تبهکار، حسين زاده، به هتل آمريکا احضار ميشود. اين هتل و رستوران معروفش روبه روی سفارت آمريکا در ايران قرار داشت[گويا هنوز هم آن جاست].

در آنجا چهار شکنجه گر ديگر به آنها ميپيوندند. پس از صرف چلوکباب آنها با ماشين به طرف شمال غرب تهران، که زندان اوين در آنجا قرار دارد، ميروند.

پس از آن که داخل محوطه زندان ميشوند، به هر کدام يک مسلسل داده ميشود. بعد ۹ نفر از زندانی ها را از سلول های انفراديشان بيرون ميکشند و به بيرون محوطه زندان ميبرند تا تيربارانشان کنند. اين زندانی ها برجسته ترين زندانيان سياسی ايران هستند، و در ميان آنها بيژن جزنی هم ديده ميشود، همان کسی که، چنان که در بالا گفتيم، سند کالبد شکافی اش مرگ او را به «زد و خورد با ماموران موقع فرار از زندان» نسبت داده است. قاضی دادگاه از متهم تهرانی پرسيد:«شما چکار کرديد؟» تهرانی گفت:«باور کنيد ماموران ديگر اول تيراندازی کردند، من بعد از آنها تيراندازی کردم.» اين ۹ زندانی قبلا تحت شکنجه شديد قرار گرفته بودند تا از آنها«سلطنت طلب» ساخته شود، اما از آنجا که شکنجه با توفيق روبه رو نشده بود، سرهای آنها را درست از روبه رو هدف گلوله قرار داده بودند.

کودکان شش ساله را شکنجه دادند تا هويت مهمانان پدر و مادرهاشان را برملا کنند. من از فجايعی صحبت ميکنم که يا به چشم خود ديدم، و يا برايم روايت شد. زنها را با قرار دادن سيم های برق در آلت تناسليشان شوک برقی دادند. در سلول ۲۲ در بند اول زندان کميته زنی بيش از ده ساعت جيغ زد:«شک برقی شيرم رو خشک کرده، به من يک ليوان شير بدين بدم به بچهم.» جوانی به نام محمدعلی شهبازی ۹ روز تمام روزانه بيست ساعت شکنجه شد تا به ساواک نگويد از چه کسی يک کتاب «ممنوعه» گرفته بوده. نگهبانی در زندان کميته به من گفت که جنازه مردی که بيش از سی کيلو وزن نداشت روی کف اتاق شکنجه طبقه دوم کميته افتاده است. قبلا او چند دقيقه ای به سلول من انداخته شده بود. مورد ديگر جريان زندانی ای است که من تن نيمه کباب شده او را کول ميکردم و به دستشويی ميبردم. او را از روند«تطهير به وسيله آتش» گذرانده بودند. بعدها هميشه بو و قيافه گوشت حالش را به هم ميزد، چرا که او را به ياد کباب شدن گوشت خودش می انداخت. و کارگری را ديدم که شکنجه گری با اسم مستعار «اردلان» به او تجاوز کرده بود.

در اين ترديدی نيست که شاه به اندازه هيتلر آن جاه طلبی و تخيل شيطانی را نداشت تا نقشه قتل عام ميليونها زن و مرد را بريزد و اجرا کند. ولی نقشه هايش به «دانته»، وقتی که او طرح دوزخ را ميريخت تنه ميزد. زندان کميته يکی از آن دوزخ ها بود. زندانيان، دست بند به دست، چشم بند به چشم، مثله شده، زخمی، هم از نظر جسمانی و هم از نظر روانی، و جملگی فلج، از سلول ها به توالتها و از توالت ها به اتاقهای شکنجه ميرفتند و باز به سلول ها برميگشتند.

وسعت عذاب گيج کننده بود. دستکم نيم ميليون ايرانی در زمان حياتشان، لااقل يک بار طعم کتک، شلاق و شکنجه ساواک را چشيده اند. شايد در هر خانواده دستکم يک نفر باشد که ساواک از او بازجويی کرده است. اطلاع از شکنجه ايرانيها فقط مربوط به خود ايرانيها نبود. سازمان عفو بين الملل، اتحاديه بين المللی حقوق بشر، انجمن قلم آمريکا، بسياری از سازمان های مذهبی و سازمان های حقوق بشر، و نيز دهها روزنامه نگار در سراسر جهان شکنجه در زندان های شاه را توصيف و مستند کرده اند. اما کاخ سفيد، وزارت خارجه، شاه و همه سفرايش، هرگونه نسبت شکنجه را انکار کرده اند.

بسياری از آمريکايی ها کوشيدند رئيس جمهور کارتر را درگير مبارزه در راه آزادی زندانيان سياسی ايران بکنند. در سال ۱۹۷۷، «کميته آزادی نوشتن»، در انجمن قلم آمريکا نامه ای به کاخ سفيد نوشت و از کارتر خواست که گروهی مرکب از نويسندگان برجسته آمريکا، از جمله آرتور ميلر، ادوارد آلبی، ريچارد هائورد و چند تن ديگر را بپذيرد تا آنان درباره وضع وخيم نويسندگان و روشنفکران ايران به او اطلاعاتی بدهند. در فهرست اسامی ايرانيان مورد بحث، اسامی آيت الله طالقانی و نيز آيت الله منتظری نيز ديده ميشد. اين دو پس از انقلاب به دستور آيت الله خمينی به امامت جمعه تهران منصوب شدند.

کارتر از پذيرفتن هيأت نمايندگی انجمن قلم و نيز پذيرفتن دادخواست جهت آزادی ايرانيان سرشناس در زندان امتناع کرد. او از اجابت درخواست مکرر و مصرانه اپوزيسيون خارج از کشور در مورد متوقف کردن حمايت از رژيم ديکتاتوری خودداری ورزيد. به جای آن هزاران جعبه گاز اشک آور، و سلاح های ضدآشوب فراوان در اختيار رژيم شاه قرار داد. حتی او در زمانی که شاه مشغول کشتار مردم در خيابانها بود به شاه تلفن کرد تا به او روحيه بدهد. او نه تنها از شاه در کاخ سفيد استقبال کرد، بلکه به تهران پرواز کرد و آغاز سال مسيحی ۱۹۷۸ را در کاخ ديکتاتور گذراند.

در نظر بسياری از مردم ايران سياست حقوق بشر کارتر بازی ای رياکارانه در جهت دفاع از دست نشانده های آمريکا به قيمت زندگی مردمی رنج کشيده و فقير بود. تسليحات نظامی آمريکا، هم مستقيم کشت و هم غيرمستقيم. پس چگونه مردم ايران ميتوانند آن چه را که به عنوان همکاری آمريکا با شاه در طول سی و شش سال زمامداری او بر مردمی رنجيده ميبينند، فراموش کنند؟

 

*رضا براهنی، شاعر، رمان نويس و منتقدی ايرانی است. آخرين کتاب های او عبارتند از:«ظل الله، شعرهای زندان(چاپ دانشگاه اينديانا) و آدمخواران تاجدار( وينتج، رندوم هائوس). براهنی در دانشگاههای آمريکا و ايران تدريس کرده است. او حالا در ايران زندگی ميکند(اين يادداشت در ذيل صفحه اول مقاله براهنی در مجله نيشين در همان تاريخ ۲۳ فوريه ۱۹۸۰ درج شده است.)

۱- اين بخش که به صورت نقل قول آمده، از ترجمه انگليسی متن فارسی، دوباره به فارسی ترجمه شده است. عين متن فارسی در اختيارم نيست. ممکن است کلمات اين ور و آن ور شده باشند.

۲- چون مطالب از انگليسی به فارسی ترجمه ميشود، ممکن است عين کلمات که برای چاپ در نيشين از فارسی به انگليسی ترجمه شده بود نباشد. ولی مفهوم دقيقا همان است که در اصل اسناد بوده است.

۳- راقم اين سطور هرگز با اين دو سازمان، نه قبل و نه بعد از انقلاب، ارتباط نداشته است. آنچه بر سر اين دو گروه در دوران انقلاب، و در طول اين بيست و سه چهار سال آمده، بخشی از تاريخ معاصر است که بايد دست اندرکاران تاريخ به آن بپردازند.(براهنی، سال ۸۲ شمسی)

زيرنويس عکس ها:

۱- رضا براهنی

۲- طرح از اردشير محصص

۳- پيکر رضا رضايی

۴- پيکر سرور آلادپوش

۵- پيکر بهمن (علی اصغر) روحی آهنگران

۶- پيکر نورالدين شاه صفدری

۷- متن فارسی گزارش پزشکی قانونی درباره بهمن روحی آهنگران

۸- ترجمه انگليسی گزارش پزشکی قانونی درباره بهمن روحی آهنگران

۹- بيژن جزنی