سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۱ - ۲۱ اکتبر ۲۰۰۳

تعطيلات ميان ترم

 

بعد از يک روز بارانی آفتاب واقعا دوست داشتنی بود. رودخانه پاراماتا آرام بود و انگار آفتاب سطح آب را نوازش می داد. حالا چمن ها سبز و شاداب تر شده و برق می زدند.

از فروشگاه ايرانی بر می گشت و کمی کسل بود، خودش هم نمی دانست چرا. چند روزی بود که صورتش را اصلاح نکرده بود و ته ريشش نمايان شده بود. تعطيلات بود و کار خاصی نداشت.

مردم بصورت پراکنده نشسته بودند روی صندلی ها، کنار پياده رو و يا روی چمن های کنار رودخانه. با ديدن اين منظره و گرمی ملايم آفتاب تصميم گرفت تا کمی در آنجا بنشيند.

روی ستون کنار پياده رو نشست و کيفش را کنار دستش گذاشت. در حاليکه با پاهايش بازی می کرد و پاشنه کفش ها را به هم می کوبيد اطرافش را ورانداز می کرد. مردمی که هر کدام به چيزی سرگرم بودند. ناهار خوردن، مطالعه، پيرمردی که با سگش بازی می کرد و کودکی که سعی می کرد تا به مادرش کمک کند و کالسکه خواهر يا برادرش را هل می داد.

نگاهی به کيف کنار دستش و انداخت و روزنامه فارسی را از کيف بيرون آورد. شروع کرد به خواندن روزنامه. خبرها برايش چندان جذاب نبودند و تازگی نداشت چون تقريبا بيشتر آنها را قبلا در اينترنت خوانده بود. بيشتر دنبال مقاله و يک مطلب خواندنی می گشت تا خبر.

به وسط روزنامه رسيده بود که متوجه شد کمی آنطرفتر دختری نشسته و انگار يا به روزنامه خيره شده يا به او. بدش نمی آمد که دختر را ورانداز کند ولی ترجيح داد آرام و به مرور اينکار را انجام دهد تا عادی تر جلوه کند.

به ميانه روزنامه نگاهی انداخت، انگشت شستش را روی زبانش تر کرد و روزنامه را ورق زد. دوباره از کنار روزنامه نگاهی به دختر انداخته لبخندی زد و چشمانش را به ميانه روزنامه کشاند.

ترکيب چهره و رنگ پوستش نشان می داد که نبايد استراليايی باشد و بيشتر به شرقی ها شبيه بود. موهايی قهوه ای و بلند که از پشت بسته شده بودند. تاپ مشکی، شلوار جين با کفشهای اسپرت آبی رنگ. دوست داشت بيشتر به سينه های برآمده دختر نگاه کند. به نظرش زيبا آمدند.

دختر متوجه نگاه های او شده بود و با لحنی آرام گفت: ببخشيد می تونم يکبرگ از روزنامه تان را بگيرم و نگاه کنم؟

پسر که انگاراز شنيدن کلمه های فارسی کمی هول شده بود، گفت: سلام، خواهش می کنم. ببخشيد نمی دونستم شما ايرانی هستيد.

ميانشان لبخندی رد و بدل شد، دختر گفت: ولی من وقتی از اينجا گذشتم و روزنامه فارسی را ديدم متوجه شدم که شما بايد ايرانی باشيد.

هر دو ظاهرا از اين آشنايی خوشحال بودند و اينکه می توانند با هم فارسی حرف بزنند. پسر برگ اول روزنامه را جدا کرد و گفت: من کوروش هستم.

- من هم رکسانا هستم، خوشوقتم. به ساک کنار کوروش نگاهی کرد و گفت: شما مثل اينکه اين نزديکی ها زندگی می کنيد، نه؟

- خيلی نزديک که نه ولی خوب دور هم نيستيم. ده دقيقه تا يکربع پياده است تا اينجا. آمده بودم فروشگاه ايرانی خريد کنم ويک روزنامه فارسی هم گرفته بودم. موقع برگشتن ديدم آفتاب خوبی است گفتم کمی همينجا بنشينم. شما چی اين نزديکی ها هستيد؟

- نه، من چستوود زندگی می کنم. آمده بودم اين منطقه کار داشتم و ماشين ام را گذاشته بودم توی پارکينگ همين شاپينگ سنتر. چند تا دونات گرفته بودم گفتم اينجا بنشينم و قبل از رفتن بخورم.

پاکت دونات را برداشت و به سمت کوروش دراز کرد و گفت: راستی بفرما دونات.

کوروش روزنامه را جمع کرد، کيفش را برداشت و رفت چند قدم نزديک تر نشست. روزنامه را به رکسانا داد و يک دونات برداشت.

رکسانا گفت: کاری داريد مزاحمتان نشوم؟

- نه، اتفاقا کار خاصی که ندارم هيچ، حوصله ام هم کمی سر می رفت. تعطيلات ميان ترم هست و جون ميده واسه زير آفتاب نشستن!

کوروش نفهميد چرا ولی حس می کرد با حرف زدن با رکسانا ياد خاطرات گذشته و آخرين دوست دخترش درايران افتاد. يادش آمد که شايد چون از نظر ترکيب اندام و هيکل به هم شبيه هستند.

رکسانا گفت: خواهش می کنم. آخ قربون هاليدی اسکول.

و بعد در حليکه عينک آفتابيش را جابجا می کرد و با ناخن انگشت کوچکش چيزی را از روی شيشه عينک پاک می کرد گفت: راستی آقا کوروش نگفتی رشته ات چی هست؟

- من مکواری يونی ميروم و سال اول کرايمينولوژی هستم.

- رشته جالبيه! من هم سيدنی يونی ميروم و سال آخر حسابداری را می خوانم.

سر صحبت ميانشان باز شده بود و هر کدام کمی با گذشته و حال يکديگر آشنا شدند.

رکسانا گفت که با يکی از همکلاسيهايش که يک دختر چينی هست خانه مشترک دارند و بيست ساله بوده که با خانواده اش به استراليا آمده اند. شش سال پيش با پدر، مادر و خواهر کوچکترش که از ترکيه آمده بودند به بريزبن رفته و همانجا ساکن شده بودند، چون در آنوقت کسی را نمی شناختند جز يکی از دوستان پدرش که در آنجا ساکن بود. ولی بعد که خود او در دانشگاه سيدنی پذيرفته می شود به سيدنی آمده و و زندگی دانشجويی را در آنجا آغاز می کند و حالا هم هفته ای سه روز برای يک شرکت خصوصی کوچک کار می کند.

کوروش هم گفت که بيست و هشت سال دارد و چهار سال پيش از طريق پاکستان به استراليا آمده است. در يک آپارتمان کرايه ای کوچک تنهايی زندگی می کند و بعضی از روزها را هم در يک مغازه رنگ فروشی کار می کند.

انگار هر کدامشان مدتها بوده که دنبال يک دوست فارسی زبان می گشته است تا کمی حرف بزند. از همه چيز با هم حرف زدند. کوروش می گفت چند ماه پيش از دوست دخترش که استراليايی بوده جدا شده و بعد از آن تصميم گرفته بود تا مدتی را تنها باشد. رکسانا هم گفته بود که پسری را به معنای واقعی و دوست پسر بودن دوست ندارد ولی معمولا روزهای آخر هفته را با چند همکلاسی پسر و دختر می روند بيرون و تفريح.

غروب شده بود و به غير از آن دو و چند نفر ديگر همه رفته بودند و اطراف خلوت شده بود. کوروش بلند شد، دستانش را پشت گردنش گره کرد و در حاليکه به رکسانا لبخند می زد، گفت: آفتاب رفته و هوا هم کم کم داره سرد ميشه.

- آره خوب شد گفتی. من هم بايد قبل از بسته شدن پارکينگ ماشين ام را بياورم بيرون. بعد عينک آفتابی را از روی چشمها برداشت و گيره موهايش کرد.

کوروش که انگار از ديدن مژه های بلند رکسانا خوشش آمده بود، همانطور که به چشمهايش نگاه می کرد، گفت: ببين جدی ميگم، خونه من خيلی دور نيست و کار خاصی هم ندارم. خوشحال می شوم که شما هم باشيد؟

رکسانا کمی ساکت ماند، به کفشهايش نگاه کرد و به انگليسی گفت: Are you sure

کوروش که انگار با اين سوال، جواب خود را نيز گرفته بود، گفت: Yes I am.

رکسانا که حالا بلند شده بود و هر دو پايش را آرام کمی تکان می داد تا خستگی يکجا نشستن را از بدنش دور کند، گفت: نه، اتفاقا من هم کار خاصی ندارم فقط بايد به دوستم دايانا تلفن بزنم تا نگران نباشد.

کوروش گفت: عاليه، پس اول همين جا مشروب را می خريم و بعد هم سر راه پيتزا می گيريم. راستی مشروب که می خوری؟

- آره رابطه ام با مشروب بد نيست.

با هم راه افتادند. چراغ های کنار پياده رو روشن شده بودند و انعکاس نور چراغ ها روی آب موج ميزد. سکوت اطراف باعث شده بود تا صدای آرام آب کمی بگوش برسد. از روی پل ميانی رودخانه گذشتند و چند دقيقه بود که هر دو ساکت بودند و شايد هر کدام منتظر ديگری بود تا چيزی بگويد. کوروش می خواست دست رکسانا را بگيرد اما می ترسيد.

وارد فروشگاه شدند و رفتند قسمت مشروب فروشی. کوروش رو به رکسانا کرد و گفت: خوب شما بگو، چی دوست داريد؟

رکسانا اطرافش را نگاه کرد، کمی لبهايش را بهم ماليد و در حاليکه چانه اش را تکان می داد، گفت: چيز خاصی مد نظرم نيست.

کوروش درب يخچال ويترينی را باز کرد و يک شيشه لمون راسکا به او نشان داد و گفت: لمون راسکا چطوره، تا حالا خوردی؟

رکسانا خنديد و گفت: آره خوردم ولی يه چيزی بگيريم که با هم بخوريم.

کوروش با کنايه گفت: عرق سگی!

- آه، ودکا نه. ويسکی چطوره؟ ويسکی با نوشابه

کوروش که از اين پيشنهاد بدش نيامده بود، گفت: پس معلومه که کارتون خيلی درسته رکسانا خانوم!

رکسانا به دوستش تلفن زد، سوار ماشين شدند و سر راه هم دوتا پيتزا خريدند. چندين دقيقه بعد رکسانا داشت ماشينش را توی پارکينگ جا می داد.

کوروش در حاليکه کليد را در قفل می چرخانيد گفت: پيشاپيش بگم که خانه ام خيلی مرتب نيست وببخشيد.

وقتی که وارد شدند رکسانا به اطرافش نگاهی انداخت و گفت: خيلی هم بد نيست، مگه خانه يک دانشجوی مجرد قراره چه جوری باشه؟

کوروش به آشپزخانه رفت، شيشه زيتون را برداشت با دو ليوان و مقداری يخ آورد. دوتا شمع روی ميز را روشن کرد و روی مبل کنار رکسانا نشست. ليوان ها را تا نصفه ريخت و تلويزيون را روشن کرد.

شبکه SBS در حال پخش اخبار بود:

A suicide bomber killed at least six Iraqis in an attack on a Baghdad Hotel

بدون اينکه کانال تلويزيون را عوض کند، صدای تلويزيون را بست. کنترل راديو را برداشت و رايو را روشن کرد. ترانه Camily portrait بود که با صدای پينک از راديو پخش می شد:

Mama please stop crying, I can't stand the sound

our pain is painful and its tearing me downY

رکسانا در حاليکه ليوان ويسکی را روی ميز می گذاشت گفت: چطوره يه نوار بگذاريم؟

کوروش همينطور که راديو را خاموش می کرد، گفت: بهترين چيز است. دکمه شروع ضبط را زد و اينبار صدای فروغ بود که پخش می شد:

«آن کلاغی که پريد

از فراز سر ما

و فرو رفت در انيشه آشفته ئ ابری ولگرد

و صدايش همچون نيزه ئ کوتاهی، پهنای افق را پيمود

خبر ما را با خود خواهد برد به شهر.»

صدا انگار هر دو را تا حدی راضی کرده بود که تا چند دقيقه ای هيچ کلمه ای بين آنها رد و بدل نشد. اما ديری نپاييد که همديگر را دوباره پيدا کردند و حرفها و گفته ها جای خود را پيدا کرد.

ليوان ها پر و خالی می شدند و بطری از نصف کمتر شده بود. کوروش چشمان رکسانا را زيباتر می ديد و مژه های سياهش را بلندتر. دوباره پستان های رکسانا بود که چشمانش را می ربود. سينه های برآمده در زير تک پوش سياه رنگ انگار دو آتشفشان در حال فواره بودند. برجستگی نوک پستان ها از روی لباس کاملا نمايان بود.

رکسانا که پاهايش را روی هم انداخته بود متوجه چيزی شد و با طعنه پرسيد: چيزی شده آقا کوروش؟

- نه فقط داشتم فکر می کردم.

- به چی؟

کوروش لبخندی زد و به ليوان نگاه کرد و گفت: هيچی بابا.

رکسانا تکانی خورد، دست راستش را دور گردن کوروش انداخت و سعی کرد او را به بغل خود فشار دهد. کوروش انگار فرورفتن نوک پستان را در پهلويش حس می کرد و از گرمای آن لذت می برد. موهای رکسانا را از روی پيشانی و صورتش کنار زد و لبانش را روی لبان رکسانا گذاشت. هنگام بوسيدن انگار رژ لب او را می مکيد و با لبهايش پاک می کرد. در همان حالت و بدون اينکه لبانش را بردارد، رکسانا را آرام کشيد و توی بغل خود نشاند. دستانش را بصورت ضربدر پشت کمر رکسانا حلقه کرد. گرمی باسن و بدن رکسانا تن کوروش را می سوزاند و ديگر هيچ رژ لبی روی لبهای رکسانا نمانده بود.

رکسانا به بوسه طولانی پايان داد. سرش را بلند کرد و موهايش را جمع کرد و به پشت شانه هايش انداخت. در حاليکه حس می کرد تمام بدنش گر گرفته با مشت به آرامی روی سينه کوروش کوبيد و گفت: نگفتی به چه چيز فکر می کردی؟

کوروش که سعی می کرد روی مبل جابجا شود ولی در عين حال رکسانا را هم توی بغلش نگه دارد، گفت: يه گيلاس ديگه سر بکشيم.

رکسانا همانطور که نشسته بود بدنش را کشيد و ليوان ها را يکی يکی برداشت.

از بيرون صدای باد خفيفی می آمد، نوار تمام شده بود و بوی آسانس شمع ها اتاق را پر کرده بود. رکسانا می دانست که ليوان را نبايد سربکشد، لبانش را کمی تر کرد و دوباره کش آورد و ليوان ويسکی را روی ميز گذاشت.

کوروش که ليوانش را تمام کرده بود، گفت: راستش نوک سينه هايت توجه ام را جلب کرده بود. يک حالت مجذوب کننده و حدس می زدم که سينه بند نپوشيده ای؟

رکسانا توی بغل کوروش جابجا شد، پاهايش را بالا کشيد و روی زانو دو طرف رانهای کوروش گذاشت. کمی مکث کرد و با حالتی صميمی گفت: کوروش ازت خواهش می کنم يک قول بهم بدی؟

کوروش کمی بخود آمد ولی الکل قدرت تجزيه و تحليل سريع را از وی گرفته بود و هيچ حدسی نمی توانست بزند، گفت: مطمئن باش.

رکسانا گفت: که امشب از سکس خبری نباشد. بعد تن و بدن هر دويشان را باچشم مرور کرد و ادامه داد: فقط در همين حد. چون مشروب خورده ايم، Ok?

صدای باد شديدتر شده بود و صدای حرکت برگها و تکان شاخه ها سکوت را پر کرده بود. رکسانا دلهره داشت و دلش می خواست بداند در ذهن کوروش چه می گذرد.

کوروش گفت: قول می دهم و دوست دارم که مطمئن باشی و به من اعتماد کنی!

رکسانا يک بوسه صدادار از کوروش گرفت و با لبخندی که نشانه رضايت بود انگشتان دستانش را ميان انگشتهای کوروش گذاشت و کمی فشار داد. بعد دستان کوروش را گرفت، بلند کرد و زير تی شرت روی پوست شکمش گذاشت و به سمت بالا کشاند.

کوروش گر گرفته بود. هنگاميکه پستان های رکسانا را با هر دوست می پوشانيد با حرکت چشم ها به رکسانا گفت که حدسش درست بوده است.

آفتاب از درز پرده کنار پنجره می تابيد. کوروش چشمانش را باز کرد و بعد از چندبار پلک زدن به رکسانا نگاه کرد که کنارش خوابيده بود. با لذت به رکسانا که کنارش دراز کشيده بود نگاه می کرد و به نظرش آمد که نقطه های سياه روی زمينه ای سبز چقدر می تواند زيبا باشد. موهای رکسانا را به کناری زد و پيشانيش را بوسيد.

رکسانا چشمهايش را باز کرد و با همان لبخند ديروزی گفت: صبح بخير.

بعد از صبحانه که تنها در دو ليوان نسکافه خلاصه شده بود، رکسانا در حاليکه کم کم آماده رفتن می شد و داشت موهايش را گره می زد گفت: کوروش خيلی خوش گذشت و ممنون، حسابی زحمت دادم. بايد بروم و کمی به کارهايم برسم.

کوروش حرفش را قطع کرد و گفت: ببخشيد اگر ...

رکسانا نگذاشت ادامه دهد و انگشت سبابه اش را روی لب بالايی کوروش گذاشت تا او را به سکوت وادارد. و بعد خودش ادامه داد:

امشب بر می گردم و از مشروب هم ديگر خبری نيست!

کوروش فقط يک کلمه گفت: عاليه و خم شد و گونه رکسانا را بوسيد.

سينا حافظی

اکتبر دوهزار و سه - سيدنی

 

 

پانويس ها:

- پاراماتا و چستوود نام دو منطقه در سيدنی

- دانشگاه سيدنی و دانشگاه مکواری

- بريزبن نام شهری است در استراليا

- لمون راسکا نام نوعی مشروب

- Pink. Camily Portrait / Album Misunderstood

- شعر فتح باغ از فروغ فرخراد