سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۲ - ۱۷ ژوئن ۲۰۰۳

آيا انقلابی ديگر در راه است؟

خسرو ناقد

به راستی در دانشگاه ها و خيابانهای تهران چه می گذرد؟ علل بروز حوادث جاری و انگيزه ی اعتراض جوانان و دانشجويان به وضع موجود چيست؟ آيا درخواست های جوانان ايرانی و دانشجويان به طور اخص و مطالبات مردم به طور اعم، فقط جنبه ی صنفی و اقتصادی دارد؟ چرا مسئولان آن قدر اهمال کردن که کار به اينجا کشيده شد؟ آيا حادثه ی دردناک ۱۸ تير ماه برای بيداری از خواب غفلت کافی نبود؟ آيا سرنوشت ما با قهر و خشونت و خونريزی گره خورده است؟ گيرم که اعتراضات کنونی هم فروکش کند، آيا اين آخرين تجربه است و آخرين هشدار؟ آيا گوش شنوايی است و مسئولان به خود خواهند آمد و با تن دادن به دگرگونی های بنيادی و ساختاری و توجه به مطالبات مردم و تحقق خواسته های آنان، از بروز فاجعه ای ملی و وقوع انقلابی خونبار جلوگيری خواهند کرد؟ آيا اين نظام اصلاح پذير است و ايران در راه اصلاحات گام خواهد زد؟ نمی دانم؛ ولی با آنچه در اين سالها ديده و تجربه کرده ايم و با شواهدی که در دست است، به ويژه با عکس العمل ها و ابراز نظرهای مسئولان و مقامات عالی در ماه های اخير نسبت به هشدارهای منتقدان و نامه ی نمايندگان و اعتراضات دانشجويان که باز همه چيز را از منظر «توطئه ی دشمن خارجی و عوامل داخلی» می بينند، چنين می نمايد که اينان هنوز تا «شنيدن صدای انقلاب مردم» راهی طولانی در پيش دارند. تازه معلوم نيست که چون ديکتاتور پيشين، زمانی به خود آيند که کار از کار گذشته باشد.

آيا انقلابی ديگر در راه است؟ خدا را که چنين مباد! چنين مباد و چنين مباد که اين ملت رنجديده و ستم کشيده بعد از آن انقلاب و آن جنگ خونبار، دگربار پرپر شدن جوانان خود را و مرگ اميدهای آينده اين سرزمين را در انقلابی بی فرجام که بی گمان فجيع تر از گذشته خواهد بود، به تماشا بنشيند. خدا را که چنين مباد!

خبرها، گزارش ها، تفسيرها و عکس های رويداد های چند روز و شب گذشته در کوی دانشگاه و خيابانهای اطراف آن را که خبرگزاری های ايران و جهان به طور گسترده پوشش دادند، شنيده و ديده ايد. من در اينجا فقط از زبان و نگاه دو شاهد عينی مطالبی را بازگو می کنم و از اين گوشه ی جهان با دلی لرزان و نگاهی نگران و دستی ناتوان، برای ملت و ميهنم چشم اميد به آينده ای بهتر دارم.

 

زهرا، دانشجوی ساکن کوی دانشگاه با زبانی ساده و بيانی بی پيرايه از حوادث دانشگاه و آنچه بر او گذشته است می نويسد:

جمعه، ۲۳ خرداد ۱۳۸۲

سلام

*وااای خدا اگه بدونين ديشب چه خبر بود؟ بچه های ما داشتن از ترس ميمردن، ديشب در اتاق رو قفل کرديم، تازه روی پنجره بالکن هم چوب گذاشتيم که مبادا کسی بتونه از اونجا وارد بشه، آخه من پريشب که خونه خاله ام بودم، هم اتاقيم ميگفته که دخترای کوی هم دم در خوابگاه جمع شده بودن و سرود يار دبستانی من رو ميخوندن، اما يه عده موتورسوار (همون انصار) با موتورهای هزار محکم به در خوابگاه ميزدن و می خواستن که دخترا بترسن و پراکنده بشن! فکرشو بکنين که نگهبونه خوابگاه در رو با زنجير بسته بوده و گرنه چی ميشد! اينا به دخترا هم رحم نميکنن! به هم اتاقيم ميگم: شما نرفته بودی، ميگه نه داشتم درس ميخوندم! اين بشر هم با اين خرخونيش! توی شبانه روز همش داره درس ميخونه و اونوقت ميگه که يه بار توی اراک رفته خونه خاله اش و ۱۲ ساعت درس خونده و اين بيشترين خرخونيش بوده!!! الان ساختمونای روبروی خوابگاه که هيچ کدوم الان پنجره ندارن و ۳ تاشون رو ديدم که داشتن توری ميکشيدن! صبح که من مياومدم هنوز خيابونا پره پليس بود و اتوبوسای انقلاب به امير آباد اصلا نبودن! فکر کنم اينطوری ميخوان تردد رو به اميرآباد کم کنن!ديشب من حدودای ساعت ۸ ميرفتم سمت خوابگاه، هر يک متر به يک متر پره پليس و لباس شخصيها بود! تازه همه مسيرهای منتهی به اميرآباد رو هم بسته بودن! حتی همه کوچه پس کوچه ها رو! الان نميدونم که ديشب هم شلوغ شده بوده يا نه؟! وای خدا اصلا اين حالتش آدم رو خيلی ميترسونه. يه چيزی هم هست ها، اين همه پليس و لباس شخصی که هستن فکر کنم خود به خود اوضاع رو برای پسرا تحريک کننده ميکنه! از همه وحشتناکتر اين نرده های کوی هست که معلوم نيست به چه دليلی اين مسئولين رفتن الان از جا کندنش! گويا همين باعث شده که نظاميها و انصار وارد خوابگاه بشن و بچه ها به خاطر انتقام ۳ يا ۴ تاشون رو گروگان بگيرن. پريشب موقع اون حوادث دوستم دانشگاه بوده و ۱۲ شب ميخواسته بياد خوابگاه، اما در دانشکده رو هم بسته بودن و وقتی به نگهبونه ميگه ميخواد بره، با فحشای وحشتناکه اون روبرو شده! دوستم تا صبح توی دانشکده خوابيده و ميگه حتی صدای تک تير اندازا رو هم شنيده! بيچاره شوهرش که ميدونسته الان زنش نگرانه، از نرده های کوی بالا اومده و وارد دانشکده شده! شوهرش گفته که شيشه های اتاق ما رو با سنگ شکستن و چند تا سنگ هم خورده با کامپيوترش و اونم آسيب ديده!!! امروز يه برنامه کوه بود که ديشب خوابگاه اعلام کرد که کنسل شده! تازه ورود و خروج از ساعت ۸:۳۰ شب و قبل از ۷ صبح هم ممنوعه!!!

 

** توی اين هير و وير ديشب مامانم زنگ زده و با نگرانی تمام ميگه: زهرا جان تو رو خدا راستشو بگو تو زخمی نشدی؟ بلايی سرت نيومده!!! بين اونهمه ترس و اينا کلی خنده ام گرفت. ميگم: مامان يه چيزی ميگی ها! آخه من توی خوابگاه پسرا چيکار ميکنم که بخوام تير بخورم ؟:) بيچاره اونقدر ترسيده که ميخواد هفته ديگه بياد تهران، اخه به من قول داده بود که اگه من نتونم بيام شمال، مامانم بياد تهران! اين مامان من خيلی دختر سوسوليه، اين دفعه ای مجبورش ميکنم که بياد خوابگاه ما رو ببينه. اولين و آخرين باری که اين خانوم تشريف آوردن خوابگاه مال سال اول من بود که ۱ ساعت توی خوابگاه نشستن و کلی واسه بنده ناز فرمودن که: « اين ديگه چه جور جائيه، اينجا که نميشه آسمون رو ديد، چقدر دلگيره وای زهرا تو ميخوای چه جوری اينجا زندگی کنی، ما خيلی تو رو لوس بار آورديم! من نگرانت ميشم!!! و...»

 

***ديشب يکی از دوستای من که خيلی دختر شيطونی هست، ميخواست از فرصت استفاده کنه و چادر نمازش رو سرش کرده بود، به طوريکه فقط يک چشمش معلوم بود، بعدش ميرفت توی جمع دخترای وحشت زده ای که داشتن درباره اين ماجراها حرف ميزدن، با صدای محکمی ميگفت: خانوم اجتماع بيش از يک نفر ممنوعه :) من خودم اولين بار که بهم گفت کلی ترسيدم، اما وقتی با انفجار خنده اش مواجه شديم، نزديک بود بکشيمش D:

 

**** من ديشب شام نخوردم! شاممون هم ماکارونی بود که يکی از غذاهای مورد علاقه منه. نه اينکه ترسيده باشم، موضوع يه چيزه ديگه بود. ديروز با يکی از دوستای اينترنتيم حرف ميزدم که توی آمريکا هست، داشت خاطره تعريف ميکرد گفت که: يه بار دوستای چينيم دعوتم کرده بودن و کلی هم برای غذا زحمت کشيده بودن و غذاشون هم ماهی بود. ميگفت من ماهی رو خوردم ولی در طول غذا خوردن همش حس ميکردم که مزه اش يه جوره خاصيه! آخر غذا هم وقتی ازشون پرسيدم که غذا چی بود؟ اونا گفتن Eel ( همون مارماهی خودمون!!!) واااااااااای ديشب همش قيافه ماکارونيه به نظرم شبيه مار می اومد و هر چی هم اتاقيم گفت اينکه غذای مورد علاقه تو هست و بخورش نتونستم بخورم! تا اينکه بهش گفتم چرا نميخورم! اما اون با اشتهای کامل گفت: نتيجه اينکه تو خيلی بد معده هستی و الان خوش به حال منه که ماکارونی رو درسته بخورم!!! تازه شام بماند! من هميشه عادت دارم صبحانه به جای چای سن ايچ پرتغالی بخورم اما امروز همش حس ميکردم که توش يه مارماهی داره شنا ميکنه :):) هم اتاقيم هم که ديد بازرم اوضاع بر وفق مرادشه تندی ازم گرفت و با يه عمليات شهادت طلبانه قورتش داد!!!

 

 

محمد سعيد حنايی کاشانی، مربی در گروه فلسفه، دانشکدهی ادبيات و علوم انسانی دانشگاه شهيد بهشتی، در يادداشتی از آنچه در اين روزها تجربه کرده است می نويسد:

شنبه، ۲۴ خرداد ۱۳۸۲

امتحان

بعد از يک هفته که حال خوشی نداشتم، امروز به دانشگاه رفتم تا از دو گروه از دانشجويان امتحان بگيرم. نخستين امتحان ساعت ۸ صبح بود. ده دقيقه به هشت مانده بود که پای دستگاه تکثير حاضر بودم تا پرسشها را تکثير کنم، اما متصدی مربوط گفت که کاغذمان تمام شده است و رفتهاند از انبار کاغذ بياورند. جای تعجب بود که دانشکدهای که میداند امتحانات بايد از ساعت ۸ شروع شود حتی يک بسته کاغذ آماده نکرده است. اعتراض کردم که «چرا قبلا به فکر کاغذ نبودهايد». پاسخ آمد که: «شما بايد يکی دو روز قبل بياييد و ...» ظاهرا بايد ديگر بيش از اين حرفی نمیزدم. ساعت از هشت گذشته بود که يکی از متصديان دانشکده آمد و وقتی ديد کاغذ نيست رفت و، نمیدانم از کجا، فوری يک بسته کاغذ آورد. چند دقيقه بعد نيز يک جعبه کاغذ از انبار آوردند.... نزديک به هشت و پانزده دقيقه بود که به محل امتحان رسيدم. همهمهای بر پا بود. دانشجويان پر سر و صدا به سويم هجوم آوردند و گفتند: «سه شب است نخوابيدهايم و گاز اشگآور و باتوم خوردهايم و از ترس مردهايم ...». يکی پوکهی گاز اشگآور را برداشته بود و نشانم میداد و ديگری تعريف میکرد که چگونه عدهای از در و ديوار خوابگاه بالا آمدهاند تا آنان را کتک بزنند و آنها تا صبح در اتاقهايشان پشت درها را گرفتهاند که کسی به درون اتاقهايشان نيايد...». نمیدانستم چه کاربايد بکنم. منشی گروه و مسئول امتحان را میبينم و از آنها میپرسم چه بايد بکنم. میگويند: «گفتهاند که هرکس میخواهد امتحان بدهد و هرکس نمیخواهد يک روز ديگر بيايد...» خب، معمولا همهی بچههای کلاس در خوابگاه ساکن نيستند، برخی تهرانی هستند، يا خوابگاههايشان ممکن است در مناطق مختلفی باشد که اوضاعشان شبيه به هم نباشد. بچهها را از سرسرا به درون کلاسی جمع میکنم تا ببينم به چه چيزی رضايت میدهند. آخر همگی رضايت میدهند که هفتهی آينده امتحان دهند. کسی داوطلب نيست که امروز امتحان بدهد. به دفترم میروم تا خودم را برای امتحان بعدی آماده کنم، چون دانشجويان بعضی گروهها نشستهاند و دارند امتحان میدهند و اين امکان هست که دانشجويان ساعت بعد هم امتحان دهند ....

ساعت نزديک به ۹ است که صدای فريادهايی را میشنوم. از داخل دانشکده است. از دفتر بيرون میآيم و به سمت صداها میروم. در سرسرای پايين گروهی از دانشجويان جمع شدهاند و دارند عليه رئيس دانشگاه شعار میدهند. امتحان کسانی هم که میخواستهاند امتحان دهند به هم خورده است. از دور ايستادهام و به آنها نگاه میکنم. يکی از دانشجويان خوب کلاسم نزديکم ايستاده است. شروع به صحبت میکنيم. میگويد: «وقتی آنها را میبينم نمیدانم چه کار کنم. از يک سو میخواهم دنبالشان بروم و از ديگر سو نمیدانم چه هدفی دارند و سرشان کيست؟» و بعد اضافه میکند: «اين هم گله است، نيست؟» لبخندی میزنم و میگويم: «جنبشهای اعتراضی تقريبا هميشه بیسر شروع میشوند. سر بعدا پيدا میشود». دانشجويان از پله بالا میروند و در هرسه سرسرای دانشکده گشتی میزنند و تقريبا همهی امتحانات به هم میخورد. سپس پايين میآيند و از در ورودی شرقی که روزهای امتحان معمولا بسته است شعارگويان بيرون میروند. مقصد بعدی دانشکدهی علوم تربيتی است. به دفترم برمیگردم.

نزديک به ده است که بيرون میآيم و به محل امتحان بعدی میروم. از آموزش کل دانشگاه دستور دادهاند که امتحانات بايد در هر صورت برگزار شود و کسانی که امتحان ندهند برايشان صفر رد شود. با خودم میگويم در طی يک ساعت دو دستور مختلف میدهند، مثل اينکه مديريت دانشگاه هم به راست و چپ تقسيم شده است. به کلاس که میرسم میبينم بچهها تقريبا همه هستند. میگويم برای امتحان حاضريد. میگويند: «نه». يک نفر دستش را بلند میکند، اما کمی که به دور و بر خود میچرخد کسی را موافق نمیيابد. از کلاس بيرون میآيم تا يکی پيدا بشود و تکليف مرا معلوم کند. بچهها در گردم جمع میشوند و از وقايع تعريف میکنند. چرا شروع شد؟ کسی نمیداند؟ چطور شروع شد؟ کسی نمیداند. يکی میگويد: «میخواستند خوابگاه ما را با دخترها عوض کنند». بچهها اعتراض کردند، اما رئيس دانشگاه نيامد و آن وقت ديديم که به ما حمله کردند. همين. از خودم میپرسم جا به جايی خوابگاه برای آنها چه اهميتی داشته است؟ و بعد از يکی میپرسم که موقعيت خوابگاه چگونه بوده است و آن وقت بفهمی نفهمی چيزی دستگيرم میشود. خوابگاه دخترها برای پسرها حکم سپر انسانی را دارد. میخواهند آنها را از دخترها جدا کنند تا هروقت خواستند به خوابگاه پسرها حمله کنند محاصرهی آنها راحت باشد و شاهدی هم در ميان نباشد. دخترها اين جور مواقع دست کم با شيون و زاری میتوانند کمک کنند. يکی از بچهها میگويد: «با شمشير به ما حمله کردند. نمیدانيد چه قيافههايی دارند، آدم از آنها میترسد». و بعد ادامه میدهد: «آنها ايرانیاند؟ چه هيکلهايی دارند. چی میخورند؟» در سرسرا که بودم يک لحظه اين انديشه از ذهنم گذشته بود، دانشجويان قبل از انقلاب را نمیشود با اکنون مقايسه کرد. آن موقع پسرها تنومندتر و قدبلندتر و دخترها کمتر بودند، کمتر دانشجويی بود که به سوء تغذيه مبتلا باشد. اينها اکثرشان سوء تغذيه دارند و آنها هم که به ظاهر مرفهند چيپس خور و پيتزاخور هستند بچههای امروز از خوردن آبگوشت و دل و جگر و کلهپاچه بيزارند، شايد هم پيتزا و چيپس ارزانتر است! دانشجوی قبل از انقلاب از خود چريک میساخت، اما زمان اين چيزها ديگر گذشته است اينها میخواهند بچههای جامعهی مدنی باشند، نمیخواهند دوباره به سالهای قبل از انقلاب برگردند ... اينها همه امروز ديدهاند که آدم هرچه بکارد خودش درو نمیکند و آرزوهای ما با آنچه در عمل به وجود میآيد فرسنگها فاصله دارد. اما میبايد پرسيد که چرا يک عده دوست دارند زورشان را به اين بچهها نشان دهند، آيا نمیدانند که آنها هم دارند امتحان میدهند و خدايی هست و چشمها و گوشهايی که میبينند و میشنوند و حافظههايی که به خاطر میسپرند و دهانهايی که نقل میکنند. بسياری از دانشجويان، مانند بسياری از مردم، واقعا به هيچ حزب و گروه و دستهای يا هيچ مسلک و مرامی تعلق خاطر ندارند، آرزوهای بزرگ ديری است که از اين ديار رخت بربسته است، اما وقتی میبينند به اندک اعتراض و مخالفتی ديوار است که بر سرشان خراب میشود و شمشير و دشنه و چاقو و زنجير و ميله و باتوم الکتريکی و گاز اشکآور و ... به سويشان نشانه میرود چه کار ديگری میتوانند بکنند جز انباشتن نفرت از کسانی که با آنان چنين کردهاند؟ و آن وقت آيا اين خوب پساندازی است؟