گنده لات مصلحت پيشه و بچه
سوسول های ساواکی
گوشه هايی از تاريخچه خاندان
کوست ابن مزور
جواد حسينی
راويان شکر شکن شيرين گفتار، آورده اند که در
روزگاران قديم خورده بازرگانی ورشکسته از اهالی حجاز که لات نام داشتی عزم سفر
کردی تا عقيق يمانی به هندوستان بردی و زردچوبه ی هندی به چين و ابريشم چينی به
ايران آوردی. داستان زال و رستم شنيدی و از ايرانيان غيرت و مردانگی آموختی و
شاهنامه ی فردوسی حفظ کردی تا بساط نقالی در قبيله ی خويش که شجره از کوست ابن
مزور داشتی بگستردی و قبيله ای دلاور و بی باک بپروراندی و انتقامی سخت و خونين از
قبيله ی شمر ابن ذی الجوشن همی گرفتی و دمار از روز گار آنان درآوردی. و نيز
آوردندی که سربازی بهرمان نام از لشگريان يزدجرد سوم چون حال لشگر ايران را زار
ديدی، فرمانده ی خود بکشتی و شمشمير و اسب او به سپاه تازی پيشکش کردی، خود را
طرفدار اسلام خواندی و پناه خواستی. فرمانده عرب که بهرمان را فريبکار يافتی او را
مزور نام نهادی و در اصطبل به خدمت گماشی. مزور آنجا بماندی و خوش خدمتی پيشه کردی
تا رئيس اصطبل کنيزکی به او بخشيدی. مزور با کنيزک تزويج کردی و زن پسری آورد که
او را نام کوست نهادند. در جنگ صفين مزور همراه کوست به خدمت معاويه درآمدی و از
لشگريان معاويه شدی. پس از مرگ مزور، کوست ابن مزور در خدمت يزيد ابن معاويه و از
لشگريان او بودی، سخت در پی حشمت و جاه تلاش همی کردی و آرزو داشتی به سرداری سپاه
همی رسيدی. چون چندی گذشتی مصاف کربلا پيش آمدی و کوست ابن مزور خواستی که فرمانده
سپاه شدی و با کشتن حسين ابن علی به مقامی بلند رسيدی، با يزيد مذاکره همی کردی و
حکومت ری از او گرفتی و به مال و منال رسيدی. شمر ابن ذی الجوشن پيش دستی کردی و
عوامل خود به بدگويی کوست ابن مزور نزد يزيد فرستادی. حيلت کارساز افتادی و شمر
برنده شدی و جايزه ها از يزيد همی گرفتی. از آن زمان کينه ی قبيله شمر بر دل اولاد
کوست ابن مزور نسل اندر نسل همی ماندی و لات اين کينه به ارث داشتی. القصه لات چون
سرمايه نداشتی کودک همسايه دزديدی و به غلامی فروختی و عقيقی کوچک خريدی و همراه
کاروانی بزرگ از راه فارس رهسپار هند شدی. قبيله ی شمر که از نقشه ی لات با خبر
شدی از پس او روان شدی. در حوالی بصره لات متوجه حراميان شدی. اما اين خبر به
همراهان نگفتی و نيمه شب چند تکه عقيق از ايشان درديدی و گريختی. بامدادان قبيله ی
شمر به کاروان يورش آوردی و سراغ از لات گرفتی. کاروانيان که از لات بی اطلاع بودی
قسم خوردی که ما هيچ ندانيم که لات چه شدی. حراميان از اين خبر برآشفتی و همه را
از دم تيغ گذراندی. لات که روی سوی وطن نداشتی پياده آمدی و آمدی تا به دهی کوچک
رسيدی. چون گرسنگی بر او چيره شدی و هوا ظلماتی بودی قرصی نان از پيرزنی نگون بخت
دزديدی و از ديوار باغی بالا رفتی. نان خوردی و شب در باغ خوابيدی.
صبح که بيدار شدی خود را کنار درختی با ميوه هايی
شبيه خرما ديدی که رنگی زرين داشتی و لات تا آن روز چنين خرمايی نديده بودی. چندين
از اين ميوه ها پوست کندی و خوردی و لذت همی بردی. باغبان که به باغ شدی لات را
ديدی و بر او تاختی و پيش ارباب بردی. پيرزن نيز شکايت دزد نزد ارباب آوردی. ارباب
که خشمگين بودی فرمان دادی که لات را سياست بايد کرد. لات که زبان فارسی ندانستی
کلام سياست حفظ کردی تا معنای آن بپرسی. پيشکار ارباب از کسی که زبان تازی می
دانستی خواست که با با ايشان همراه شوند. لات را به باغ بردی و گفتی چندی در اين
مکان بايستی کار کردی و روزی يک مشت پسته بر تو حلال شدی و يک مشت از همان زرين
خرما به او دادی و لات دانست که آن ميوه خرما نيست و نام، پسته دارد. لات از
ديلماج پرسيدی سياست به چه معنا است؟ پاسخ شنيد ادب کردن و مجازات نيز معنا دهد.
لات که خيال می کردی مجازات نزد ايرانيان همانند عرب فقط به شمشير است و چون ديدی
که ايرانيان بر او رحم و شفقت روا داشتی در همان ده بماندی و دو چيز بسيار دوست
داشتی يکی سياست که معنی آن را هيچگاه نياموختی و ديگری پسته که لذيذ بودی. لات
همانجا ماندی زبان فارسی آموختی و دانستی که آن ده، بهرمان نام دارد و در حاشيه ی
رفسنجان است. کنيه رفسنجانی بر خود برگزيدی و عقيق فروختی و باغ پسته خريدی و زن
گرفتی و فرزند آوردی و بر فرزندان وصيت همی کردی که دو چيز بر دودمان رفسنجانی خوش
يمن است و از آن غفلت نبايستی کردن، يکی سياست و ديگری پسته و اين شدی که لات در
رفسنجان ماندی. چون دانستی که ايرانيان بر حسين مهر دارند، به مصلحت روزگار خود را
شيعه خواندی. چنين شدی که لات مصلحت انديشی پيشه کردی و سنت بر فرزندان نيز به ارث
گذاشتی که همگی مصلحت انديشی بياموزند و در روزگار مبادا به کار همی بندند.
چنين بودی که خاندان لات در رفسنجان ريشه دواندی،
باغ پسته خريدی، سياست پيشه کردی و مصلحت انديشی بکار بستی و دوام آوردی و نسل
اندر نسل به آن پای بند بودی و به مصلحت روزگار، بر حسين گريستی اما مهر يزيد بر
دل داشتی و هيچ کس ندانستی.
چون سالها از پی هم سپری شدی کودکی از نوادگان لات
پای به عرصه ی هستی نهادی که او را اکبر ناميدندی. اکبر بزرگ شدی تا به مدرسه
رفتی. در آن زمانه لات بازی و پنجه بکس داشتن و زنجير کشيدن را برخی بسيار دوست
داشتندی. اکبر نيز خود را گنده لات خواندی با پنجه بکس و زنجير به جان شاگردان
مدرسه همی افتادی. کودکان به تلافی روی آوردندی و اکبر را اذيت و آزار بسيار
کردندی و او را به تمسخر همی گرفتندی. از همان گاه اکبر از مدرسه بيزار شدی. در آن
زمان مردم امنيه را دوست نداشتی و او را جوجه خور می ناميدی. اکبر همه ی شاگردان
مدرسه را بچه ژاندارم ناميدی و اهالی ده را بر عليه آنان شورانيدی. اما اهالی ده
گفتندی که اصلا در اين ده امينه ای نيست که بچه اش در مدرسه باشد. پس اکبر کينه ی
مردمان نيز به دل گرفتی. و چون کينه ی مدرسه ييان بر دل همی داشتی، با خود
انديشيدی که بايستی مدرسه را به خاک و خون کشيدی آن را با زمين همسان کردی و بساط
مدرسه از عرصه ی هستی برچيدی.
اکبر به مکتب رفتی، درس آخوندی خواندی، چون مرشدش
به شاه تاختی و کلام سياست گفتی، اکبر که وصيت از لات داشتی که سياست پيشه کند، به
مراد خويش دل بستی. مصلحت انديشی کردی خواستی با سياست مدرسه ويران کردی. پسته
فروختی و زمين خريدی. زمين ساختی و فروختی و درس ساختن و با رشوه، خريدن همکاران
آموختی. چون هميشه خواستی که خود را گنده ببينی همکاران را که به مزه ی پسته عادت
داده بودی جمع کردی، وعده ی پسته ی بيشتر دادی و به مدرسه تاختی و گفتی که مدرسه
کار مکتب زار کرده، همه ی مصيبتها از مدرسه داريم. بايستی که مدرسه ويران کردی تا
مکتب رونق گرفتی. اما همکاران او را نهيب زدندی که تو از اوضاع بيخبری، کار مکتب و
حوزه نه با مدرسه که با دانشگاه زار است. اکبر گفتی دانشگاه چيست که من ندانم و
نشنيدمی. هر چه از دانشگاه و دانشجو به اکبر گفتندی، او نفهميدی. فرياد زدی اين چه
سخن است با منی که گنده لاتم می گوييد، می خواهيد فريبم دهيد؟ همکاران گفتند که
فريب و خدعه ای در کار نيست، ما هم از فهم آن عاجزيم. اکبر گفت آيا دانشگاه و
دانشجو ديدنی است و چگونه می توان آن را ديد؟ اکبر را به دانشگاه بردندی. باغی
مصفا، پسرانی رعنا و دخترانی زيبا ديدی که گرد هم جمع شده و با هم سخن می گويند.
شاد و خرمند و صدای خنده شان به هواست.
اکبر فرياد بر آوردی جل الخالق، اين ديگر چه مقوله
ايست؟ آيا به خواب شده ام يا به بهشتم برده اند، اين پريان که می بينم، حوريان
بهشتی اند يا دختران زمينی، اين پسران، مردان بهشتی اند يا جوانان ايران زمين؟
اکبر را گفتند که نه در خوابی و نه به بهشت رفته ای، اينجا دانشگاه است و اينان
دانشجو. اکبر به فکر رفتی و با خود انديشيدی که اگر اينان آدمی زاده اند، پس ما چه
هستيم؟ به همراهان گفت چگونه می توان به دانشگاه شد؟ يکی که زيرکتر بود گفت که
زمان از من و تو بگذشته که به دانشگاه رويم، بهتر آنکه طرح دوستی و مودت در
اندازيم و حوزه و دانشگاه را يکی کنيم. اکبر پرسيد که چگونه چنين چيزی ميسر است؟
آن همراه که از زيرکی توشه ای عظيم با خود داشت، گفت اينان نيز چون ما به سياست
شده اند و می خواهند بساط شاه برچينند.
اکبر هرچه کوشيد هيچ دانشگاهی يی با او سخن نگفت.
سرانجام به وصيت جد بزرگش لات، سياست پيشه کرد و مصلحت انديشی نمود و برای نزديکی
به دانشگاهيان، در ستايش آنکس که مدرسه و دانشگاه به ايران آورده بود، کتابی نوشت
و آن را «امير کبير قهرمان مبارزه با استعمار» ناميد و راه خود به دانشگاه گشود.
اما همچنان کينه ی مدرسه و دانشگاه در دل داشت و وجودش از نفرت به مدرسه ييان و
دانشگاهيان انباشته بود. چون دانست که کار مبارزه ی حوزه با شاه سرانجامی خوش
ندارد، با مرادش به سخن نشست که اين کار نه در توان حوزه، بلکه در قدرت و بينش
دانشگاهيان است که بساط شاه برچينند. اما مرداش نهيب زد که همه ی مصيبت که بر ما
می رود از دانشگاه و دانشگاهيان است. از زمانی که دانشگاه به ايران آمدی روزه
خوانی ها کم شده، سهم امام و خمس و ذکات نقصان گرفته و ما بی پول شده ايم. اکبر
گفت اجازت فرماييد شاه را به دست دانشگاهيان از تخت بزير کشيم و آنگاه بساط
دانشگاه برچينيم. يقين بدان که کين من و همکاران به دانشگاهيان هرگز زدودنی و از
بين رفتنی نيست. مرادش بفکر رفت و گفت هرچه از دانشگاه می دانی به من بگو تا چاره
ای بينديشم. پس گفت و گفتند و نوشتند و وعده ها دادند، قسم ها خوردند که چون شاه
را از تخت بزير آريم، آقايی شما را بر سرنوشت خود خواهانيم. ما به حوزه اندر
خواهيم شد و به روضه خوانی و نصيحت عوام امورات می گذرانيم.
دانشگاه فريب سپيدی موی و زبان نرم مراد نواده ی
کوست ابن مزور را خورد و چون می دانست که حوزويان را يارای اداره ی امور و مقابله
با مشکلات کشور داری نيست، بتدريج آنان را پذيرفت و نيز جانب احتياط نگاه داشت و
شرط رياست دولت را برای دانشگاهيان قيد کرد. دانشگاه به پشتوانه ی دانش خود، صداقت
در گفتار و خلوص در رفتار پيشه کردی. بزرگان دانش و سياست بر دانشگاهيان نهيب زدند
که فريب کهولت سن و تسبيه و سجاده خوردن ظلمی بزرگ بر توده های ناآگاه است. مصلحت
آن است که از هم اکنون راه دانشگاه از حوزه جدا سازيم که فردا چنين کاری نشايد.
اما جوانان که از تجربت توشه ای کم داشتند فرياد زدند که چگونه اين پير زاهد و
ربانی بر جوانانی چون ما و مردمی به اين خلوص نيت تزوير تواند کرد؟ او سالک راه
اولياء و انبياء است و از برای دنيا کيسه ندوخته و همه اش در انديشه ی توشه ی روز
حساب است. رندان بر جوانان دانشگاه خنده ی گريه آور کردند که شما با خدعه و تزوير
نعلين ناآشناييد که از شمشير برنده تر است. کس اين سخن نپذيرفتی تا شاه رفتی و
مراد گنده لات مصلحت آمدی.
از همان آغاز گنده لات مصلحت همپالکی های خود را
به دانشگاه گسيل کردی تا به گمان خود بهشت زمين را زير و رو کردی. پسران رعنا و
دختران زيبا را به بند کشيدی انتقام حقارت تمامی عمر خود را گرفتی و کينه ی ديرينه
را دوا کردی. بساط ريا در دانشگاه گستردی و بر همه فحش ها فراوان دادی. فريب قدرت
عده ای چاقو کش و قداره بند را خوردی و خيال کردی که روزگار هميشه بر وفق مراد است
و در سياست بر يک پاشنه می چرخد و همان اندک مصلحت انديشی که دانستی کارساز است.
چنين شدی که اوباش و لات ها و قداره بندان و عربده کشان به دانشگاه گسيل شدندی.
گنده لات مصلحت، بازار پسته به خدمه سپردی و خود و به قوم و خويش و دوستان به
تجارت نفت روی آوردی. نفت فروختی و برج ساختی و هرچه خواستی وارد کردی و عقده ها
گشودی و خوشحال بودی که دانشگاه به ذلت و اطاعت خويش کشيدی و با دم گردوها شکستی
که همان که خواستم شدی. هرجا که ناله ای بلند شدی، آدمکشان و قداره بندان فرستادی
و عزيزان مردم قطعه قطعه کردی و در عزای آنان خنده سر دادی و فرياد زدی که خوب حال
دانستيد که من کيستم؟
من از نوادگان کوست ابن مزورم، از آغای تاجدار
بزرگتر، از چنگيز خون ريزتر و از هيتلر ديوانه ترم. اگر دانشگاه را با خاک يکسان
نکردم نه به آن دليل بود که مهری بر دانشگاهيان داشتم يا دارم، بلکه به اين دليل
بود که هرکه را که خواستم از دانشگاه راندم و هرکه را که خواستم به دانشگاه آوردم.
بساط تبليغ براه انداختم، مغزها را از شيرخوارگی شستشو دادم. نوجوانان و جوانان
امروز تحت امر منند و همان راهی می روند که من صلاح می دانم. همه ی سران کشور را
متقاعد کردم که من از هر کس راه و رسم مصلحت بهتر می دانم. آيا جهانيان نمی بينند
که من بر هر کس و هر کشور و ملت و دولتی که خواستم فخش ها دادم؟ کدام لات به
اندازه ی من فحاشی کرده، چه کسی می تواند در دانشگاه به ايستد و ميليون ها زن را
در سراسر دنيا روسپی و مردهاشان را بی غيرت و بی ناموس خطاب کند؟ آيا باز نمی
انديشيد که من کيستم؟ من گنده لات مصلحت ام، از هر لاتی گنده تر و از هر سياسی
مکار ترم.
گنده لات مصلحت بر خود غره شدی، نفت بفروختی،
دلارها پارو کردی و ياران را به جارو کردن دلارهای ريخته از پارو فراخواندی. مغزها
از کودکی شستشو دادی، دانشجو با گزينش به دانشگاه راه دادی و خيال خام کردی همه
چيز بر وفق مراد است و به دوستان گفتی بخوريد و بياشاميد و خوش باشيد که تا قداره
بندان و عربده کشان هستند و قاضی ها در اختيار داريم، بر خر مراد سواريم و روزگار
بکام ماست.
گنده لات مصلحت و سياست ندانستی که گندگی به مغز
است و انسانيت و مروت و اجرای قانون و رعايت عدالت و گريز از زورگويی. دوران لاتی
به سر آمده و همه ی لات ها در ذلت و بدختی و بدنامی و رسوايی ميميرند. مصلحت،
انديشه ورزی است و اعتقاد به اينکه همه ی مردم انسانند و انسان موجودی شريف است و
بايستی حرمت و شرافت انسانی را پاس داشت و آنان را که به شرف انسانی هجمه می برند
به پای ميز محاکه کشيد تا ارزشهای انسانی حفظ شود. مصلحت در اين است که گردن
زورگويان و متجاوزان به حقوق مردم شکسته شود، نه در خفا و به دست افراد بی صلاحيت
و به رای صاحبان قدرت، بلکه در دادگاه صالحه و به نظارت عموم و به رای قاضی با
صلاحيت و به دست قانون. سياست در اين نيست که فريب حمايت توده های ناآگاه بخوری و
تحت تاثير فريادهای جمعيت به هيجان آيی و نقشه ی فتح جهان را بکشی. بلکه سياست در
اين است که بدانی توان و صبر مردم محدود است و امکانات را با نيازها هماهنگ کرده و
آن را مديريت کنی تا مردم به کار و کوشش بپردازند و خود کشورشان را بسازند. تو چه
کاره هستی که از طرف مردم فکر کنی و صلاح آنان را تشخيص دهی؟
و چنين بودی که گنده لات مصلحت بر خود غره شدی،
دودمان و گذشته ی خويش فراموش کردی و بر قدرتمندترين عرصه هستی يعنی انديشه تاختی
و حرمت مغز شکستی و شيران عرصه علم و دانشگاه را زبون و ذليل تصور کردی و فرياد
همگان در آوردی. و چون جهانيان را در صدد انتقام گيری از فحاشی ها و نفاق افکنی
های جاهلانه ی بی نتيجه خود ديدی در مقابل آنان بزاری و تمنا نشستی که فرمانبردار
و مطيع ام و اگر فرصتی دهيد گذشته جبران خواهيم کرد. ملک و ملت پيش کش شما باد
تنها رخصت فرماييد چند صباحی ديگر در خانه ی مصلحت بمانيم و نفت بفروشيم و دلار
همی پارو کنيم و به ريش خلايق بخنديک و دوباره فرياد برآريم که ديديد که من گنده
لات مصلحت از همگان داناترم و اوضاع به تدبير بر وفق مراد خود و چاقوکشان
برگرداندم.
ايا ای گنده لات مصلحت پيشه که حتی صلاح خود را
نمی دانی و همه ی دنيا را نصيحت می کنی و به اتکا لات های چاقوکش و قداره بند،
دانشجويان را سوسول و فرزندان ساواکی می نامی، بدان و آگاه باش که مردم حتی کودکان
چند ساله بخوبی رفتار تبعيض آلود حکومت را ميفهمند و به عدالت شما اعتماد ندارند و
مصلحت انديشی شما برای حفظ امتيازات گروهی و شخصی می دانند. آيا مردم حتی کودکان
نمی دانند رانت خوارانی که همه ی رسانه ها در مورد آنها سخن می گويند چه کسانی
هستند؟ آيا شما نمی دانيد اين نيروی بسيجی و سپاه که به آنها می باليد در وابستگی
تنگاتنگ خانوادگی و فاميلی و دوستی با ساير مردم تحت ستم هستند؟ آيا شما نمی دانيد
همان بسيجی را که برای سرکوب تظاهر کنندگان فرستاديد، برادرش در ميان معترضان بود؟
آيا شما نمی دانيد که مردم می دانند که شما دروغ می گوييد و حاضر نيستيد رانت
خواران را به پای ميز محاکمه بکشيد؟ آيا شما نمی دانيد دانشگاهيان می دانند که سخن
از اتحاد حوزه و دانشگاه به معنی اتحاد و همکاری نيست، بلکه به معنی اطاعت محض
دانگشاه از حوزه است؟ آيا شما نمی دانيد که مردم می دانند که يک جامعه شناس يا
اقتصاد دان از شما بهتر می تواند برای حل مشکلات برنامه ريزی کند؟
آقای گنده لات مصلحت پيشه ی بی تقوا که می فرماييد
آمريکا نادان است و نمی داند که با چه کسانی مذاکره کند تا منطقه آرام شود، آيا
نمی دانيد که مردم می دانند که مفهوم روشن اين عبارت التماس عاجزانه به آمريکا است
که به شما اجازه دهند ناراضيان را قلع و قمع کنيد و در مقابل مملکت را تقديم
بيگانگان کنيد؟
نه آقای گنده لات، مردم بويژه دانشجويان می دانند
و خوب هم می دانند که شما حاضريد بدون قيد و شرط تسليم آمريکا شويد و مردم را
سرکوب کرده و مملکت را به بيگانگان تقديم کنيد. به همين دليل با جان خود به ميدان
می آيند تا نقشه های شيطانی شما اجرا نشود.
يقنا اگر ايران مورد حمله ی نظامی آمريکا قرار
گيرد و نظام شما سقوط کند، باز هم اين مردم هستند که پس از تحمل آن مصيبتها بايد
اسلحه بدست بگيرند و با بيگانگان بجنگند و آنان را از کشور برانند. پس بهتر آنکه
از هم اکنون تکليف خود را با نظام و آمريکا يکسره کنند تا هزينه های جانی و مالی
کمتری بپردازند. تمام اتهاماتی را که شما به تظاهر کنندگان وارد می کنيد، به دليل
بی اعتباری شما با پوزخند مردم مواجه می شود. زمانيکه که شما تظاهر کنندگان را
سوسولهای ساواکی ناميديد، مردم می گفتند که رفسنجانی در بيست سال گذشته از نظر
شعور اجتماعی نه تنها رشد نکرده، بلکه عقبتر هم رفته!
بيا و بخاطر خودت و تنها بخاطر خودت به شعور مردم
توهين نکن، زيرا که مردم قبول ندارند که شما حتی به امام حسين ارادت داشته باشی و
می گويند که اگر شما در واقعه ی کربلا حضور داشتيد، قطعا در سپاه يزيد می بوديد نه
در کنار امام. و بدتر از اين، مردم می گويند که اگر خاندان امام حسين به اسارت شما
در می آمد با آنها وقيح تر از يزيد رفتار می کرديد. بدانيد که نه آمريکا می تواند
با شما کنا بيايد(از ترس مردم ايران و بقول شما همين بچه سوسولها) و نه مردم می
گذارند که شما در اين مورد به موفقيت برسيد. فقط کمی فکر کنيد و کاری نکنيد که بيش
از اين مورد تنفر مردم قرار گيريد. حال خود دانيد!
بيست و پنجم خرداد هشتاد و دو
جواد حسينی