جدال با دوست
نامه ی سرگشاده ی اسماعيل خويی
به دکتر باقر پرهام
دوست دانا و ديرينم.
دکتر باقرجان پرهام:
درود بر تو،
پس از بيش از چهل سال آشنايی، که از دوره ی دانشجوييی
مان در دانشسرای عالی ی تهران آغاز شد و در سال های همکار بودن مان در هيات دبيران
کانون نويسندگان ايران (در ايران) به اوج دوستی،. همسخنی و همدلی، رسيد. اکنون
برای من به راستی درد آور و دريغ انگيز است که می بينم روزگار دارد مرا به
رويارويی ی انديشگی با تو می کشاند. اما، خوب، روزگار است ديگر. و چاره نيست. من
تورا همچنان دوست می دارم، اما حقيقت را و مردم را و مردم سالاری را از تو بسی
بيشتر. و، پس، به ناگزير می روم سر سطر.
و بگذار، بی پرده، بگويم:.
می گويند: دکتر با قر پرهام، پس از بيش از بيست و
سه سال خاموشی ی عافيت جويانه در برابر آخوندهای خون آشام، چون يک سلطنت طلب است،
اکنون، که به ميدان نبرد با اين دينوسورهای مردمخوار می شتابد.
و، نه، خواهش می کنم از کوره در نرو.
دست کم، نه هنوز!
من اين را نمی گويم.
من می گويم، اما، چيزکی بايد باشد تا مردم، بر بنياد
آن يا به بهانه آن، چيزها بگويند.
و چيست آن "چيزک"؟
آهنگ گفتار تو :
که، در سخن گفتن با جمهوری خواهان، تند و سرزنشگر و
پرخاشجو می شود و، در سخن گفتن از سلطنت طلبان، نرم و نوازشگر و همدلانه.
انگار از جمهوری خواهان چيزی طلبکار باشی و به سلطنت
طلبان چيزها بدهکار!
انگار مدعی العموم جمهوری خواهان باشی و وکيل مدافع
سلطنت طلبان!
و چيست که چنين انگاره ای را در من برمی انگيزد؟
همه ی نوشته ها و گفتارهايت در دو سه ماه گذشته:
که، بدبختانه، همه شان را در اينجا نمی توانم بياورم.
و، تا اين مثنوی هفتاد من کاغذ نشود، ناگزيرم به گفتاوردهايی ازت بسنده کنم.
بفرما:
آقای دکتر حاج سيد جوادی، چون يک جمهوری خواه، در تاريخ
نوزده دی ۱۳۸۱، در تارنمای "ايران امروز"، به خود اجازه داده است که
"گفتار ، تو ، در بنياد اسماعيل خويی، در آتلانتا،" را به گفته خودت
" چيزی جز هموار کردن راه رسيدن دوباره ی خانواده ی پهلوی به قدرت سياسی در ايران،
ارزيابی نکند. يا، درست تر بگويم، و به گفته خودش: " خطابه ی آقای باقر
پرهام ... زير عنوان، سخنی در باب رفراندم و برای ثبت در تاريخ، را ... اعلام حضور
نوعی از جريان روشنفکری ی مخالف رژيم خودکامه ولايت فقيه در کنار بازماندگان سلطنت
پهلوی " بشناسد.
و ببين تو با چالشگر پير و دليری که دست کم دو دهه
پيش از خودت با دستگاه خلافت مردمخوار و فرهنگ ستيز و آزادی کش آخوندی جانانه رويارويی
کرده است چگونه برخورد می کنی:
" از خودم پرسيدم ... آيا خودشان ، يعنی آقای
حاج سيد جوادی ، در بخش اعظم آن دوران ، يعنی در دوران به گفته آقای حاج سيد جوادی
" سلطنت مطلقه و خودکامه" و "رژيم پليسی و خفقان و سرکوب" ،
چه می کرد و به چه فعاليت هايی مشغول بود؟ مگر در آن ايامی که روح الله خمينی علم
مخالفت با محمد رضا شاه بر افراشت و به زودی تا جايی پيش رفت که خواستار براندازی
ی سلطنت او شد، آقای حاج سيد جوادی فعالانه در کنار وی بود، يا سرگرم فعاليت در
مطبوعاتی که به گفته خود ايشان نمی توانست از حکم کلی ی "اسارت" و
"اختناق" و "رژيم پليسی" برکنار بماند؟ آن همکاری های عادی ی
مطبوعاتی و قضايای ديگر با اين حد از نوحه خوانی بر بيداد و ستم و اختناق پليسی در
همان رژيم چه نسبتی می تواند داشته باشد؟ "
" و قضايای ديگر" ؟!
کدام قضايای ديگر ؟!
من به اين می گويم "گمان پراکنی" يا
"ظن آفرينی": همان که به زبان آخوندی می شود "القاء شبهه":
که برد و کارکرد آن را خودت هم خوب می دانی، باقر جان!
به هيچ روی کمتر نمی کنی که هيچ، بسی بيشتر هم می کنی، با افزودن اين که: "اما
بزودی ديدم که طرح مساله از اين زاويه و مقايسه ی گذشته ی آقای حاج سيد جوادی با
دعاوی ی امروز وی، در واقع، پرداختن به همان دعواهای حيدری و نعمتی ست که بايد از
آن پرهيز کرد." در اين شيوه از سخن گفتن سفسطه ی ويژه ای در کار است که من آن
را تا خودت نام رساتری بر آن ننهاده باشی "سفسطه ی گفتن در نگفتن" می
نامم: سفسطه ای که هم دادستانان و هم وکيلان مدافع در دادگاه ها به کارش می گيرند
و، در پيشگيری از آن، از رئيسان دادگاه نيز هيچ کاری بر نمی آيد.
وگيل مدافع يا دادستان: "گذشته ی متهم آلوده است
به کارهای زشت و شرم آوری که ..." يا "گذشته نشان داده است که ..."
يا دادستان وکيل مدافع: "اعتراض دارم. قرار بود
به گذشته ها، در اين دادرسی، کاری نداشته باشيم."
رئيس دادگاه: "اعتراض پذيرفته است:"
من، البته، نمی پذيرم که هرگونه سخن گفتن از
"گذشته" ی اين يا آن کس لزوما" "بازگشتن به ... دعواهای حيدری
نعمتی" باشد. پرداختن به اين نکته را، اما، بايد بگذارم برای پس از اين.
حاليا، می خواهم ازت بپرسم که مگر داشتن "همکاری
های عادی" و ، شگفتا! خودت هم می گويی "همکاری های عادی" با
مطبوعات در زمان شاه به معنای سرسپرده بودن يا کنار آمده بودن يا همدست بودن با
"سلطنت خودکامه" و "رژيم پليسی" بود؟! فعاليت عادی ی مطبوعاتی
می توانست، و می تواند، سرپوشی باشد بر کارهای ديگری. فراموش کرده ای آيا که خسرو
گلسرخی نيز با مطبوعات در زمان شاه "همکاری های عادی" داشت ؟ همچنان که
رحمان هاتفی، و بسياری ديگر هم؟ از جمله خودم، و خودت؟ اين کار را، اگر بد می بود
به گفته حافظ "بهتر آن بود که مطلق نکنيم"؛ چرا که کم و زيادش در گوهره
ی آن تفاوتی پديد نمی آورد. و، تازه، همکاری های دکتر حاج سيد جوادی با مطبوعات به
زمان شاه که همه شان هم، البته و لزومأ، آريامهری نبودند هميشه انگار خيلی هم
"عادی" نبوده است؛ وگرنه نام او در فهرست ممنوع القلم های ساواک
آريامهری نمی آمد و، از همه ی اينها گذشته، گذشته انديشگی ی او را چه به انديشه
ورزی های کنونی ی او؟ مگر او يک فيلسوف است و تو به نقد زير و بم ها يا چگونگی ی
شکل گرفتن دستگاه انديشگی ی او نشسته ای؟
و، با اين همه، در رويارو شدن با آقای حاج سيد جوادی،
هنوز انگار در آغاز کاری: و، يعنی که، انگار در نقش های دوگانه ای که برای خود
پذيرفته ای، در مدعی العموم بودن برای جمهوريخواهان و به ويژه . در وکيل مدافع بودن
برای سلطنت طلبان، هنوز چندان به دلاسودگی و با اطمينان به خود جا نيافتاده ای. در
پاسخ نوشتن به دکتر حسين جان باقرزاده است که ردای اين هر دو نقش را بر دوش هوش
وبينش خويش چنان برازنده و، يعنی که، خودت را در اين هر دو نقش چندان بر حق می
يابی که دست و دلت ديگر هيچ نمی لرزد در يا از يورش بردن به جمهوری خواهان و دفاع
کردن از سلطنت طلبان.
ناگزيرم نزديک به دو صفحه ای از نوشته ات با عنوان
"گرمسلمانی از اين است که حافظ دارد، وای اگر از پس امروز بود فردايی" را،
که در تارنمای "ايران و جهان"، روز سه شنبه چندم بهمن ۱۳۸۱ آمده است، در
اينجا بياورم: تا هيچ کس گمان نکند که من دارم و دور باد از من چنين کاری به تو
تهمت می زنم، يا که حرفی در دهانت می گذارم، يا با واژه های خودت در همين نوشته
بگويم "بخشی از سخن" ات را "از متن" بيرون می کشم و "معنای
ديگری به آن" می دهم.
می گويی:
" آقای باقرزاده، در مقاله ی ۸ بهمن ۱۳۸۱، دوباره
برگشته اند به دعواهای حيدری و نعمتی و تکرار اين مطلب که عنوان کردن يک ائتلاف
وسيع ملی با شرکت همه ی نيروهای سياسی از سوی رضا پهلوی از ديد بسياری از جمهوری
خواهان حکايت از يک توطئه می کند. ايشان از همه ی آنچه در ميثاق با مردم آمده است
فقط به اين نقل جمله بسنده کرده اند که شاه ... مظهر وحدت ملی و تداوم بخش هويت
تاريخی و نماد يگانگی مردم در دفاع از استقلال و تماميت ارضی کشور است، و گفته اند
که اين جمله بربدگمانی ها می افزايد".
من به عنوان شهروندی ايرانی که مثل آقای باقرزاده ميثاق
با مردم را خوانده ام، از ايشان صميمانه می پرسم: اين جمله ای که شما نقل کرده ايد
آيا به طور مطلق و در تعريف و تمجيد و ستايش از نظام پادشاهی گفته شده است يا در
مقايسه دو نظام پادشاهی مشروطه و جمهوری در صورت تأمين شرايط دموکراتيک در هر دو
نظام و به عنوان تعيين يگانه نقشی که برای پادشاه در يک نظام مشروطه باقی می ماند؟
رضا پهلوی در ميثاق خويش می گويد اگر نظام آينده ايران به انتخاب مردم، نظام
پادشاهی مشروطه باشد، در چنين نظامی، پادشاه مقامی است کاملا" غيرمسئول و غير
مجاز به دخالت در امر حکومت. و تنها مظهر وحدت ملی و تداوم بخش هويت تاريخی و نماد
يگانگی مردم در دفاع از استقلال و تماميت ارضی کشور خويش. سؤال من از آقای باقرزاده
اين است: مگر در يک نظام پادشاهی مشروطه نقش ديگری هم می شود برای پادشاه تصور
کرد؟ و اگر در ميثاق رضا پهلوی گفته شده است که در صورت انتخاب پادشاهی مشروطه
توسط مردم اين پادشاه جز آنچه شما نقل کرده ايد نقش ديگری نبايد داشته باشد، آيا
اين سخن بدان معناست که رضا پهلوی، شاه، و فقط شاه را مظهر وحدت ملی و تداوم بخش
هويت تاريخی و ... می دانند؟ به چه دليل چنين استنباطی به شما دست داده است؟ از
اين گذشته، اگر شما می خواهيد از ميثاق رضا پهلوی سخنی نقل کنيد چرا به دنباله سخن
ايشان توجهی نکرده ايد که گفته است: اگر مردم به پادشاهی مشروطه رأی بدهند و بدين
سان پادشاهی مشروطه مشروعيت مردمی پيدا کند، بايد از هم اکنون در قانون اساسی
ايران تدابيری انديشيده شود که اين مشروعيت مردمی در تداوم بعدی زير سايه مکانيزم
موروثی بودن قرار نگيرد؟ و به صورتی نهادينه شود که پادشاهی مشروطه هيچگاه خود را
از تجديد حمايت مردمی بی نياز نبيند. آيا از اين روشن تر در باب لزوم ايجاد تحول
در نهاد پادشاهی مشروطه می شود سخن گفت؟ آيا شما نظير چنين پيشنهادی را از زبان
هيچ کس ديگری جز ايشان شنيده ايد؟ و شما چه مشکلی داشته ايد که به اين بخش بسيار
مهم از نظرات ايشان در باب پادشاهی مشروطه اشاره نکرده و بر عکس، با برگرفتن بخش
ديگری از سخن ايشان در مورد تنها نقش پادشاه )آن هم نمادين) در يک نظام پادشاهی
مشروطه کوشيده ايد همان بخش را از متن جدا کنيد و معنای ديگری به آن بدهيد؟ از
شما که به آزاديخواهی و دموکرات منشی شهره هستيد آيا واقعا" چنين انتظاری می
رفت؟ بگذريم از اينکه در ميثاق رضا پهلوی نه از سلطنت جانبداری شده است نه از
جمهوری. بلکه داوری قطعی در اين زمينه، چنانکه شما نيز در اين مقاله ۲۴ دی ماه
۱۳۸۱ خودتان در آن تأکيد داشتيد، به عهده مردم ايران گذاشته شده است. آقای
باقرزاده عزيز، به قول ما ايرانی ها شتر سواری دولا دولا نمی شود. اگر شما معتقد
شده ايد که مبارزه با نظام جمهوری اسلامی به منظور سقوط اين نظام و سپردن کار
تعيين سرنوشت به مردم ايران جز با شرکت همه نيروهای آزايخواه به مردم ما ميسر
نيست. و اگر می گوييد در شرايط کنونی: روشنفکران ايرانی به عنوان سخنگوی وجدان
عمومی مردم بايد بتوانند آرمانها و آرزوهای دموتراتيک و آزاديخواهانه مردم ايران
را در قالب بيانيه يا منشوری در برابر نيروهای سياسی جامعه قرار دهند و تحقق آن ها
را از آنان بطلبند؟ چرا ديگر قدم به قدم عقب می نشينيد و در مقاله بعدی حرف مقاله
قبلی خودتان را پس می گيريد و سرانجام به جايی می رسيد که از رضا پهلوی می خواهيد
تعهد بسپارد که چنين و چنان نکند؟ چرا فقط رضا پهلوی بايد تعهد بسپارد؟ چون فرزند
پادشاه و به قول شما مظهر سلطنت طلبی است؟ و چون سابقه سلطنت خوب نبوده؟ آيا سابقه
جمهوری کذايی فعلی که شما و همفکرانتان و نيز همه ما در روی کار آوردن اش سهيم
بوده ايم به نظر شما و جمهوريخواهانی مثل شما آنقدر درخشان است که شما نيازی به
سپردن تعهد نداريد؟ از اين گذشته، رضا پهلوی اين تعهد را به چه کسی بايد بسپرد؟ به
شما به نمايندگی از مردم ايران؟ شما خودتان را نماينده مردم ايران می دانيد؟ اگر
چنين است ديگر چه نيازی به رأی مردم ايران است. رأی شما و همفکران شما برای حل مسئله
ايران کافی خواهد بود. در کجای ميثاق رضا پهلوی، شما بوی اين خطر را استشمام کرده
ايد که قرار است با نيروی قهريه مسلح نظامی )داخلی يا خارجی) ايشان به تخت سلطنت
بنشينند؟ و اگر برای اين احساس خطرتان دلايلی در دست داريد، چرا لازم نديده ايد
اين دلايل را ارائه دهيد تا مردم ايران بدانند و آگاه باشند؟ تعهد سپردن آقای رضا
پهلوی آيا جلوی چنين خطری را خواهد گرفت؟ و اگر اصولا" رضا پهلوی يا هر شخص
ديگری اميدی پنهانی به حمايت چنين نيرويی داشته باشد آيا وقت خود را بيهوده صرف
اين خواهد کرد که با نوشتن ميثاق من و شما و امثال ما را قانع کند؟ با داشتن يک
چنين حمايت نظامی چه نيازی به قانع شدن من و شما هست؟
آدمی که تشنه قدرت باشد کافی است از همان حمايت های
پنهان بهره برگيرد و بر خر مراد خويش سوار شود. آيا به راستی تصور می فرماييد که
طرح چنين پرسش هايی در شأن فعال سياسی با تجربه ای مثل شما هست يا فقط برای راضی
نگاه داشتن همان اندک شمار مدعيان جمهوريخواهی که خودتان به درستی فرموده ايد جز
کلمه جمهوريخواهی در کمتر نکته ديگری با هم توافق دارند از سوی شما عنوان شده
است"
خوب، باقر جان: وگيل مدافع سلطنت طلبان بودن آيا شاخ
و دم دارد، يا مدعی العموم بودن برای جمهوريخواهان؟ از شاهزاده رضا پهلوی چنان سخن
می گويی که انگار "هرچه آن خسرو کند شيرين بود"؛ و با جمهوريخواهان چنان
سخن می گويی که انگار اين "کم شماران" شايسته ی هيچ نيستند مگر تو سری و
تو دهنی خوردن. از ديدگاه تو، هر چه رضا پهلوی می گويد و می نويسد، از پيش،
"روشن" است، و درست و شک ناپذير است، و به روشنی و به درستی و بی چون و چرا
در راستای همسخن و همراه کردن "همه ی نيروهای آزاديخواه"، است: آن هم
تنها و تنها در راه برانداختن فرمانفرمايی ی آخوندی، و نه به هيچ انگيزه ی ديگری؛
حال آنکه، از سوی ديگر، جمهوريخواهان هيچ سودايی در سر ندارند مگر سنگ انداختن در
اين راه. و چنين است که خود را وظيفه مند می يابی به آراستن و پيراستن سخنان
شاهزاده، از يک سو، و بدخواهانه و کژ نماياندن گفته های جمهويخواهان، از سوی ديگر:
و در اين هردو راستا دريغا! حتی از ناراستی و هوچی گری نيز رويگردان نيستی. برخی
از سخنان شاهزاده در "ميثاق" او با مردم را من نيز، بی گفت و گو، درست
می يابم؛ و، در برخورد با تک تک شان، می توانم بگويم: "جانا! سخن از زبان ما
می گويی" . متن اين "ميثاق"، اما و بدبختانه آلوده است به سخنانی
که از آنها بوهای ناخوشايندی برمی خيزد. شاهزاده، در اين متن همچنان که در گفت و
گوهای راديويی و تلويزيونی ی خود، با کسانی که او را "اعليحضرتا!" می
خوانند انگار خود را "شاهزاده" به معنای "وليعهد" يا "وارث
تاج و تخت شاه" نيز می گيرد، و نه "شاهزاده" تنها به معنای "فرزند
شاه". و، يعنی که، فراموش می کند، يا خود را به فراموشی می زند که گرچه او
تا جاودان همچنان فرزند شاه يعنی شاهزاده خواهد بود، اما، تخت و تاجی ديگر در کار
نيست تا او بتواند وارث آن باشد. و اين يعنی که سخن گفتن از "نقش ويژه ی شاه
در نظام سلطنت مشروطه" را ديگر ۲۴ سالی است که تنها می توان سخن گفتن از يک
"تعريف"، با کاربرد پژوهشی و دانشگاهی، دانست و نه سخن گفتن از واقعيتی
به هنگام، امروزين و آينده دار؛ درست است که، در"نظام سلطنت مشروطه"،
"پادشاه مقامی است کاملا" غيرمسئول و غيرمجاز به دخالت در امر حکومت، و
تنها مظهر وحدت ملی و تداوم بخش هويت تاريخی و نماد يگانگی مردم در دفاع از
استقلال و تماميت ارضی کشور خويش". اين، اما، تعريفی منطقی است از نقش شاه
در چنين نظامی که با واقعيت تاريخی ی آن، در فرمانفرمايی ی "آن پدر و
پسر"، هيچ همانندی و پيوندی نداشت. نه رضا شاه، در اين معنا، به راستی، يک
"پادشاه مشروطه" بود و نه محمد رضا شاه. هردو خودکامه بودند؛ و همين
خودکامگی ی ايشان بود، به راستی، که تاج و تخت دودمان پهلوی را بر باد داد و
پرونده ی سلطنت در ايران را من يکی اميدوارم برای هميشه بست.
تعريف منطقی و مجرد نقش شاه در نظام سلطنت مشروطه،
البته، هنوز هم همان است، و تا جاودان همان خواهد بود، که شاهزاده می گويد و تو می
گويی. دکتر باقرزاده، اما، درست بودن اين تعريف را نيست که به پرسش می گيرد: تا تو،
به پرخاش و، می بخشی هوچی گرانه از او بپرسی: "مگر در يک نظام پادشاهی ی مشروطه،
نقش ديگری هم می شود برای پادشاه تصور کرد؟" انگار او منکر اين "تعريف"
شده باشد، برای نمونه، که، در سيستم اعداد طبيعی، صفر يک عدد است يا نقش يک عدد
را بازی می کند؛ يا که، در نظام پادشاهی ی سوئد، شاه را با حکومت هيچ کاری نيست، و
تنها نقش نمادی ملی را دارد! آقای باقرزاده می گويد سخن گفتن شاهزاده از نقش
پادشاه در نظام سلطنت مشروطه نمونه ای است از سخنان او در "ميثاق" خود
با مردم که جمهوريخواهان را "نگران" می کنند. و راست هم می گويد. خود من
يکی. من می بينم ۲۴ سال است که مردم ما اسير ضد ملی ترين، ضدايرانی ترين، و
ضدمردمی ترين فرمانفرمايی در سراسر تاريخ خويش اند؛ و، با اين همه، "وحدت
ملی و هويت فرهنگی" ی ما کوچکتری آسيبی نديده است، آن هم به رغم جنگی که دست
کم "تماميت ارضی" ی کشور ما را هدف گرفته بود. در ۲۴ سال گذشته، شاهی در
کار نبوده است؛ اما ايران همچنان ايران است و ايرانی همچنان ايرانی. و من بر بنياد
همين واقعيت است که نقش شاه در پادشاهی مشروطه را نقشی پوشالی، انگلی و بيهوده می
دانم: مقامی پرهزينه برای مردمانی نادار، که هيچ کاری هم نمی کند و هيچ کاره ای هم
نيست. کار او بايسته و سودمند نيز نمی شود، و نخواهد شد، حتی اگر "مکانيسم
موروثی بودن" پادشاهی "به صورتی نهادينه شود که نماد پادشاهی ی مشروطه
هيچ گاه خود را از تجديد حمايت مردمی بی نياز نبيند".
اين "پيشنهاد" شاهزاده شايد برای هموارتر
شدن راه او به سوي شاه شدن نقش "پادشاه مشروطه" را بسی نزديک می کند؛ به
نقش يک "رئيس جمهور برای همه ی عمر"؛ و می شد آن را چون پيشنهادی به
گفته ی تو، باقرجان! "در باب لزوم ايجاد تحول در نهاد پادشاهی مشروطه پذيرفت
و حتی ستايش کرد اگر، و تنها اگر، نظامی که هم اکنون بر ايران فرمانروا است
پادشاهی ی مشروطه می بود. اما پادشاهی مشروطه در ايران ورافتاده است؛ و، از همين
رو، اين سخن تو که: "آيا از اين روشن تر در باب لزوم تحول در نهاد پادشاهی
مشروطه می شود سخن گفت؟" تنها يک هوچی بازی است. مرده که تحول نمی پذيرد،
دوست من! مگر آن، البته، که تو نظام فرمانروايی در ايران آينده را از هم اکنون
نظام پادشاهی ی مشروطه ببينی، يا بخواهی: که، در آن صورت، و البته تنها در آن
صورت، گيج کننده و شگفت انگيز نخواهد بود رنگ و بويی از چاپلوسی و هوچی بازی که اين
سخنانت در خود و برخود دارند: "آيا شما، آقای باقرزاده! ، نظير چنين پيشنهادی
را از زبان هيچ کس ديگری جز ايشان شنيده ايد؟ و شما چه مشکلی داشته ايد که به اين
بخش بسيار مهم از نظرات ايشان در باب پادشاهی ی مشروطه اشاره ای نکرده" ايد؟!
زيرا، در آن صورت، آشکار خواهد بود که تو نه تنها وکيل
مدافع سلطنت طلبانی، بل، که خود نيز تنی از آنانی.
چرا، به جای شگفت زده شدن و هورا کشيدن از اين که شاهزاده
پيشنهادی دارد که نظام پادشاهی مشروطه را به نظام جمهوری نزديک می کند، از او
نخواهيم تا واپسين گام را نيز به سوی مردم گرا شدن بردارد و جمهوريخواه شود؟ من،
به جد می گويم، او را، با دانش و بينش امروزين و شخصيت مردم پسندی که دارد، شايسته
ی اين می دانم که نخستين رئيس جمهور آينده ی ايران باشد. رياست جمهوری ی او با
پادشاهی ی دلخواهش چندان فرقی هم نخواهد کرد؛ چراکه، در شرايط فرهنگی اجتماعی ی
کنونی ی ما، رياست جمهوری ی او، يا هر کس ديگری، کم احتمال نيست که "برای
همه ی عمر" باشد!
و بی درنگ بگويم که درست به دليل همين "شرايط"
است که من يکی بازگشت سلطنت تو بگو پادشاهی به ايران را سرنوشتی شوم می شناسم برای
ميهن و مردمان خويش. ميزان بی سوادی در جامعه ی ايرانی بدبختانه، هنوز بسيار بالا
است. درصد بالايی از هم ميهنان ما زير خط فقر زندگانی می کنند. تن دادن به زور و
خودکامگی ، در درازای تاريخ، درونی ی بسيارانی از ما شده است. و، از همه با اهميت
تر، مردمان ما هنوز هيچگاه فرصتی را که به راستی فرصتی باشد برای تجربه کردن دموکراسی
به دست نياورده اند. گناه اين همه، البته تاکنون، بيش و پيش از همه، به گردن شاه
و شيخ بوده است. اين حقيقت، اما، اين حقيقت را از ميان بر نمی دارد که مردمان، در
شرايط نادانی و ناداری، بت ساز يعنی خودکامه پرورند، گيرم سرانجام بت شکن يعنی
خودکامه افکن نيز باشند. و درست است که هم ميهنان ما، در "انتخابات" همين
يک هفته پيش، به سراپای فرمانفرمايی ی آخوندی به فرياد گفتند "نع"؛ و
اين نشانگر اوج گرفتن بيداری وآگاهی ی سياسی ی ايشان است؛ اما ريشه دار بودن
پدرسالاری و "استبداد آسيايی" در فرهنگهايی همچون فرهنگ ما راه را برای
بازگشت خودکامگی به کشورهايی همچون کشور ما، دست کم تا آينده های پيشبينی پذير،
همچنان باز می گذارد. و درست به همين دليل است باقرجان! که همانندانم و من، بی گفت
و گو، جمهوری را بر پادشاهی بر می گزينيم .
و نگو: جمهوری هايی داريم که رئيسهاشان فرزندان خود
را به جانشينی ی خود می گمارند؛ و جمهوری ی اسلامی را داريم که، خام خام، آدم می
خورد.
آری، داريم. -سوريه ی، حافظ اسد و کره ی شمالی ی کيم
ايل سونگ، تا کنون، و ايکاش تا هميشه- که اينها، اما، استثناء هايی شوم اند که
قاعده را گمان نمی کنم بتوانند براندازند. "پسر ناقص عقل" يک رئيس جمهور
را آسانتر می توان از کار بر کنار کرد تا پسر ناقص عقل يک پادشاه را.
و، تازه، مگر قرار نيست شاه در نظام مشروطيت تنها
"نقشی نمادين" داشته باشد؟
شاهزاده ی ما، اما، از هم اکنون درباره ی همه چيز رهبرانه
نظر می دهد. می شود آيا، و اصلا" درست است آيا، که يک رهبر، با رسيدن به
قدرت، از همه ی نظريه های سياسی ی خويش دست بردارد و، "زبان بريده، به کنجی"
بنشيند و تنها "سلطنت" اش را بکند و به کار "حکومت" کاری
نداشته باشد؟
گمان نمی کنم:
به ويژه که آهنگ گفتار شاهزاده، در"ميثاق"
خويش با مردم، از آهنگ گفتار يک شهروند عادی و ناسياسی ی ايرانی به دور است که
هيچ، از هم اکنون ای همچين بفهمی نفهمی آريامهرانه نيز هست:
"من به آن عهدی که در آن روزهای تاريک با خود
بسته بودم، در تمامی اين سالهای پرمشقت و رنج برای مردم کشورم، تا به امروز وفادار
مانده ام: کوشش برای تماس با نخبگان فکری و سياسی ايران، از داخل و خارج کشور، به
ويژه کوشش برای تماس و گفت و گو با جوانان ... ".
و خودکامگی را شاهزاده تنها در گذشته های دور می بيند،
نه در همين ديروز آريامهری:
"مبارزه امروزی مردم ايران با استبداد مذهبی حاکم
برای اين نيست که اين استبداد سرنگون شود ولی جای خود را به نظامی بسپرد که دوباره
به گونه ای ديگر باز توليد کننده ی سنتهای استبدادی در گذشته های دور باشد."
و پدر تاجدار خود را مظلومی سياسی می داند که، اگر
آخوندها می گذاشتند، می رفت تا به زودی همه ی حقوق و آزادی های شهروندی را به مردمان
ما اعطا فرمايد.
شاهزاده انقلابی را که اگر، به گفته ی زنده ياد شکرالله
پاک نژاد "ملاخور" نشده بود می توانست مردمان به جان آمده از خودکامگی ی
فزاينده ی شاه و نک حزب "رستاخيز" اش را، بی نياز به پاسپورت گرفتن و
ترک ميهن گفتن، دست کم به کمترينه ای از خواسته های انسانی ی خود برساند، يک
"شورش" می نامد.
"شورش" ويران می کند تا ويران کرده باشد.
انقلاب، اما، ويران می کند تا بسازد. "شورش" هدفی فراتر از خود ندارد،
گيرم زمينه های پيش آمدن آن نا خرسندی های مردمی باشد. "انقلاب"، اما،
برای رسيدن به آرمان يا آرمان هايی ست که در می گيرد. "شورش" را می
توان، و بايد، سرکوب کرد. انقلاب، اما، سرکوب شدنی نيست. اگر آنچه در سال ۵۷ در
ايران درگرفت "شورش" می بود، وظيفه ی فرمانفرمايی ی آريامهری بود که آن
را سرکوب کند. چرا نکرد؟ اگر می توانست و نکرد، وظيفه ی تاريخی ی خود را انجام
نداد؛ و، در نتيجه، بی عرضه بود و حق اش بود که برافتد. حقيقت اين است، اما، که
نمی توانست. خود شاه نيز غريو "انقلاب" مردم را بود که شنيد، نه صدای
"شورش" ايشان را. اکنون از کجاست و چراست که شاهزاده و اندرزگويانش، در
بازنگريستن به انقلاب بهمن، کاسه های داغ تر از آش شده اند؟ من يکی در اين چگونگی
چيزی سخت نگران کننده و هراس انگيز می يابم. و بر آنم که همين چگونگی بس است تا
با واژه های خودت بگويم، باقرجان! "آزاديخواهان راستين" را بر آن دارد
تا از شاهزاده بخواهند به نقد گذشته ی شاهنشاهی بنشيند، يا برخيزد، تا بسيارانی از
آزاديخواهان باز هم با واژه های خودت بگويم "تکليف خود را با ايشان
بدانند".
و، تا از يادم نرفته است، بگويم که تو نيز باقرجان!
. "انقلاب" ۲۲بهمن را، همچون شاهزاده و همه ی سلطنت طلبان، تنها يک
"شورش" می دانی. جز اين اگر می بود، بر منشور ۸۱ ايراد نمی گرفتی که چرا
در "روز ۲۲ بهمن رژيم" پخش شده است؛ و ايراد خود را به اين دروغ نمی
آلودی که: آن هم "در سايتی که به طرفداری از جمهوری ی اسلامی و اصلاح طلبان
مشهور است." همگان می دانند که منشور ۸۱ ، هم از آغاز، در سايتی به همين نام،www.manshoor.org، انتشار يافته است؛ و پذيرندگان يعنی امضاء کنندگان آن پاسخ گوی اين
پرسش نيستند که چرا سايتی هوادار جمهوری اسلامی يا اصلاح طلبان يا جمهوری خواهان
يا مشروطه خواهان يا هر گرايش ديگری نيز آن را به بينندگان خود عرضه می دارد.
اين يکی.
ديگر اين که ۲۲ بهمن همانا يکی از روزهای تاريخی و
ملی ی ما است که ملاخور شدن و بدفرجام بودنش کمترين چيزی از گوهره ی مردمی ی آن نمی
کاهد؛ همچنان که و در راستای برعکس ۲۸ مرداد نيز يکی از غم انگيزترين و عبرت آموزترين
روزهای تاريخی ی ما است، گيرم شاهنشاه آريامهر به خيره می کوشيد تا آنرا از ياد
مردم و تاريخ بزدايد. و از خودت می پرسم آقای دکتر پرهام! . : "روز ۲۲ بهمن
رژيم" خواندن روز انقلاب، آيا نشانه ای از سلطنت طلب بودن، يا دست کم همدلی
نمودن با ايشان، نيست؟ و آيا، گيرم نخواسته و ندانسته، نشانه ای ديگر از همين
گرايش خويش به راست نمی دهی، آنجا که آقای حاج سيد جوادی را برای "روضه خوانی"
درباره ی "کربلای ۲۸ مرداد" سرزنش می کنی؟ و باز هم نشانه ای ديگر از
همين گرايش تو آيا آشکار نيست در همين از خود بيرون آمدنت در نقش وکيل مدافع
سلطنت طلبان بودن، آن هم به زمانی که ايشان، خود، ده پانزده راديو و تلويزيون
دارند، نه تنها برای دفاع کردن از خود، بل، که برای يورش بردن به هرکه در هرجا به
ديدن ابرويی بالای چشم ايشان گستاخ شود؟ و نشانه هايی ديگر، باز هم از همين گرايش
تو، آشکار نيست آيا در بسياری از سخنان ديگری که، به روز ۱۱ فوريه، در "راديوی
صدای ايران"، با آقای حسين مهری می گويی؟ به برخی از اين سخنان، پس از اين و
در جای خود خواهم پرداخت. و آيا خودت آغاز نمی گنی به روضه خوانی يعنی به مردم
فريبی، آنجا که می گويی: "اين منشور... از حرفها و خواستها و سطح مبارزات
مردم ايران در داخل کشور فرسنگها عقبتر است. من امروز وقتی که گفت و گوی آقای قائم
مقامی را با آقای عباس فخرآور، اين دلاور دلير، می شنيدم، باور کنيد، دو ساعت
تمام گريه کردم. می ديدم اين جوان و جوانانی مثل اين در داخل کشور خواستار چه چيزی
هستند و ما روشنفکران در خارج کشور، به نام حقوق بشر و امضاء جمع کردن، خواستار چه
چيزی، از خودم خجالت کشيدم..."
و، پس، من آيا حق ندارم همچنان که با انديشيدن به
قهرمانی های جوانانی همچون فخرآور، باطبی، طبرزدی، برادران محمدی و مانندهاشان، به
خود می بالم به چون تويی نيز حق بدهم که از خودت به راستی خجالت بکشی؟ خجالت کشيدن
تو، البته، از خودت نيست: از کسانی است که "اين منشور را امضاء کرده اند":
"کسانی که نظر خودشان را در گذشته و در برخورد با ميثاق رضا پهلوی و مسئله ی
ضرورت آشتی ی ملی و اتحاد ملی، فارغ از چپ و راست و سلطنت و جمهوری خواهی، ضمن گفت
و گو با خود شما آقای مهری! از طريق همين صدای ايران، با صراحت و شجاعت اعلام کرده
يا به صراحت و شجاعت نوشته و راه نجات ملت ايران را تنها در يک چنين مبارزه ی متحد
ملی دانسته اند و من الان اسم شان را ، نمی خواهم ببرم، زيرا آشکار است که نام
همگی شان اسماعيل خويی است! ، ... جزو امضاء کنندگان اين ، منشور می بينم شان ،
... "
به ياد می آورم که پدرم روزی سيلی ی آبداری نواخت بر
چهره مردی که به او بدهکار بود، به يادم نيست، يا از او طلبکار. آن مرد به فرياد
گفته بود: "تقصير من جاکش مادر به خطای بی همه چيز است که ...." پدرم
خروشيد که "مردک! تو اين ناسزاها را به خودت می گويی تا به من گفته باشی!"
تو نيز آقای پرهام! در اينجا می گويی : "از خودم
خجالت می کشم"، تا گفته باشی: از پذيرندگان منشور ۸۱، يعنی به ويژه از اسماعيل
خويی، خجالت می کشم."
و بکش! حق داری خجالت بکشی. اما فقط از خودت.
باری. باز هم بروم سر سطر.
گمان می کنم بر همگان آشکار باشد که شاهزاده رضا پهلوی
يک سلطنت طلب است، آن هم به پررنگ ترين معنا، يعنی بدين معنا که، اگر سلطنت طلبان،
يا پادشاهی خواهان، سلطنت يا پادشاهی را برای ايران می خواهند، او آنرا برای خود
می خواهد: و، همراه با هواداران خويش، فراموش می کند که بازگشت سلطنت به ايران
لزومأ بازگشت خانواده ی او به پادشاهی نخواهد بود: دليلش اين که، پس از انقلاب
مشروطيت، سلطنت بازگشت، اما خاندان قاجار نه. اين همه بر همگان آشکار است. آنچه بر
همگان آشکار نيست و تو نيز دوست من! انگار آشکار شدن آن را خوش نمی داری اين است
که شاهزاده چرا نظام حکومتی ی دلخواه خود را به بانگ بلند اعلام نمی دارد؟!
بگذار بی پرده بگويم که دليل اين چگونگی، به گمان من،
اين است که شاهزاده می خواهد نه تنها رهبر سلطنت طلبان، بل، که رهبر همگان باشد.
"امروز فقط اتحاد!"
معنای اين شعار، برای من، زنگ و آهنگ آشنايی دارد.
بيست بيست و پنچ شش سال پيش هم آن را می شنيدم. البته با واژه هايی ديگر.
خمينی هم می گفت: امروز "همه با هم!"
او نيز می خواست نه تنها پيشوای بنيادگرايان اسلامی،
بل، که "امام" همگان باشد.
ازش می پرسيدند: "حکومت اسلامی چگونه حکومتی
است؟"
می گفت: "امروز وقت اين حرفها نيست. بگذاريد شاه
برود، بعد .... "
و دنباله ی سخن خود را در دل می گفت: "بعد خواهيد
ديد که خواب چگونه حکومتی را می بينم!"
امروز نيز، من گمان می کنم، شاهزاده بسياری از سخنان
خود را تنها با دل خويش می گويد و با همکاران و ياران نزديک خود.
و تجربه ی خمينيسم بايد بر مردمان ما روشن کرده باشد
که آن که با ما می گويد: "امروز وقت اين حرفها نيست"، در دل خويش، و در
حقيقت، می گويد: "هيچ گاه وقت اين حرفها نخواهد بود".
با اين همه، من شعار شاهزاده را می پذيرم:
"امروز فقط اتحاد!"
آری، اما اگر، و تنها اگر، معنايش تنها اين باشد و
نه بيش:
برای برانداختن جمهوری ی اسلامی، امروز فقط اتحاد!
با اين شعار، بسياری از جمهوريخواهان گمان می کنم آماده
باشند تا با مشروطه خواهان نيز همکاری کنند: اما فقط برای برانداختن جمهوری ی
اسلامی، و تا بر انداختن آن و، آشکارا، با هويت جمهوريخواهانه ی خويش.
با از ميان رفتن جمهوری ی اسلامی، اما، بسياری
از نيروهای همکار از يکديگر جدا خواهند شد و، در راه رسيدن به شکل حکومت دلخواه
خود و اميدوارم تنها با شيوه های مردم سالارانه روياروی يکديگر خواهند ايستاد.
آيا اين سخنان را شاهزاده رضا پهلوی پذيرفتنی می يابد؟
آيا می خواهد گامی بردارد برای از ميان برداشتن اين
"نگرانی" و "بدگمانی" ی جمهوريخواهانی همچون همانندانم و من،
که می ترسند ما، ديگر بار، با همان گونه ای از فريب و دروغ رويارو باشيم که در
"همه با هم" گفتن خمينی تبلور می يافت؟ اگر چنين است، شاهزاده بايد به بانگ
بلند بگويد که او يک پادشاهی خواه است؛ و که او خود می خواهد در آينده پادشاه ايران
باشد.
اين، تازه، تنها يکی از نگرانی های من است ....
پس، می بينی باقرجان؟ که من نيز، همچون آقای باقرزاده،
از شاهزاده می خواهم تا "چنين و چنان" کند؛ و از يکی از خواسته های ساده
ی خود در همين جای اين نامه سخن گفتم، تا روشن باشد که توپ و تشر زدن های تو به
آقای باقرزاده را نامی جز هوچی گری نيست، آنجا که می نويسی: "سرانجام به جايی
می رسيد که از رضا پهلوی می خواهيد که تعهد بسپارد که چنين و چنان نکند. چرا فقط
رضا پهلوی بايد تعهد بسپارد؟ چون فرزند پادشاه و به قول شما مظهر سلطنت طلبی است؟
و چون سابقه ی سلطنت خوب نبوده؟ آيا سابقه ی جمهوری ی کذايی ی فعلی که شما و
همفکرانتان و نيز همه ی ما در روی کار آوردنش سهيم بوده ايم به نظر شما و جمهوری
خواهانی مثل شما آنقدر درخشان است که شما نيازی به تعهد نداريد؟ از اين گذشته، رضا
پهلوی اين تعهد را به چه کسی بايد بسپارد؟ به شما به نمايندگی از مردم ايران؟ شما
خودتان را نماينده ی مردم ايران می دانيد؟
اگر چنين است ديگر چه نيازی به رأی مردم ايران است.
رأی شما و همفکران شما برای حل مسئله ايران کافی خواهد بود."
نه، برادر! جمهوريخواهان نه آخوند و نه ديوانه، تا
خود را نمايندگان خود برگزيده ی مردمان ايران بدانند. بسياری از ايشان، هريک، تنها
چون يک شهروند ساده ی آزاديخواه ايرانی است که می خواهند به ندای "امروز فقط اتحاد"
شاهزاده پاسخ دهند: يعنی که با او، در راستای برانداختن فرمانفرمايی ی آخوندی،
همکاری کنند. تنها سخنی که می گويند اين است که همکاری کردن شان با او در اين
راستا "شرايطی" دارد.
و ناگفته نگذارم، دراينجا، که پاسخ اين پرسش ات:
"رضا پهلوی اين تعهد را به چه کسی بايد بسپارد؟" اين است: به همانان که مخاطبان
"ميثاق" اوی اند، مردم.
آری.
و، باز هم تا از يادم نرفته است، بيفزايم که حسين جان
باقرزاده را متهم می کنی، و نه به راستی به راستی، که بخشی از سخنان شاهزاده را از
متن ميثاق اش بيرون می آورد و معنای ديگری به آنها می بخشد؛ و، يعنی که، او دست
به تحريف سخنان شاهزاده می زند. خود، اما، دست به تحريف بسيار بزرگتر و سخت خطرناک
تری می زنی: تحريف تاريخ. تو شخصيت و موقعيت شاهزاده را از متن دوهزارو پانصد سال
شاهنشاهی و سلطنت ، يا دست خيلی کم از بطن پنجاه و هفت سال فرمانفرمايی ی شاهانه ی
خانواده ی او بيرون می آوری و به آن، به ويژه به آينده اش، با ديدی تجريدی نگاه
می کنی . انگار نه انگار که شاهزاده به راستی شاهزاده است و پيرامون او پر است از
همان نامردمانی که زير سايه ی رضاخان و شاهنشاه آريامهر بر گرده ی مردم سوار بودند
و، زالووار، خون شان را می مکيدند. تجريدی می نگری به فرهنگ شاه زده ی ما و از خود
نمی پرسی که از کجاست و چرا است که همچون منی نيز، هنوزا که هنوز است، در سخن گفتن
از شاهزاده، يعنی در غياب او، نيز جز آنگاه که بر گفتار خويش آگاهم او را "ايشان"
می خوانم و نه "او". از احترام است اين؟ يا از ترس: ترسی درونی شده ی
همه ی کسانی که در سايه ی فرهنگی ی خودکامگی ی آريامهری بار آمده اند؟
من، البته، شاهزاده را به هيچ روی و به هيچ چيز متهم
نمی کنم. دور باد از من اين که خواسته باشم گناهان پدربزرگ و پدرش را حتی به رخ
او بکشم، چه رسد به اين که خواسته باشم بار گناهان ايشان را بر دوش او بگذارم. همچنان
که از "فضل پدر" پسر را حاصلی نيست، گناهان پدر را نيز به گردن پسر
نشايد و نبايد انداخت. من موقعيت آقای رضا پهلوی را تنها چون يک شاهزاده است که برای
آينده ی ايران نگرانی آور می دانم، آن هم تنها به اين دليل که سلطنت تو بگو پادشاهی
را برای آينده ی ايران خطرناک می بينم. و بر آنم که سلطنت، اگر به ايران بازگردد،
به زودی و با همان ويژگی های پيشين خويش، خود را بازسازی خواهد کرد. و درست به
همين دليل هم هست که همچون خودت "تعهد سپردن" های شاهزاده به مردم ايران
برای آينده را بی پشتوانه می يابم. اين، اما و البته، دليل نمی شود بر اين که
جمهوريخواهان، هم اکنون و در راه برانداختن جمهوری ی اسلامی با او همکاری نکنند،
آينده، همچون دوردستان، از ديدرس و دسترس ما بيرون است؛ در اکنون و در اينجا،
اما، همه چيز را ميتوان دم به دم باز نگريست و باز سنجيد.
باری. دوباره سر سطر.
و، اما، و باورکن ، گمان نمی کردم از باقرجان پرهامی
که من می شناسم کاری بدتر از نوشتن "گرمسلمانی از اين است ..." بتواند
سربزند.
اما گفت و گوی ات با آقای حسين مهری، در "راديوی
صدای ايران" را که شنيدم، ديدم دريغا! که سقوط آزادی که بدان تن درداده ای
همچنان ادامه دارد: آن هم با شتاب بيشتر. دوست نازنينم، ايراندخت، متن اين گفت و
گو را از نوار برون نويسی کرده است. بسياری از سخنان ات در اين گفت و گو را در اين
نامه خواهم آورد تا آنها را بخوانی و بادا که در خويشتن باز نگری و به خود آيی.
گله ای ندارم از آقای حسين مهری، برنامه ساز ارجمند
و کاردان و پرمايه و پيگير راديو "صدای ايران"، که چرا حضور مرا، چون
تنی از امضاء کنندگان منشور ۸۱ که حاليا قرار است "سخنگو" ی آن در امريکا
نيز باشد، نبوده می گيرد و نخستين گفت و گوی خود در اين زمينه را . به بهانه اين
که می خواهد پيشاپيش "يک جامعه شناس مجرب و آگاه و نام آور" را به
سنجيدن آن بنشاند با باقر پرهام گفت و گو می کند. او، به هر حال، برای يک راديوی
سلطنت طلب کار می کند. و طبيعی است که يک راديوی سلطنت طلب آنچه هايی را که با
آرمانها و راه و روش خود همخوان و همسو نمی يابد بکوشد تا بگو بد و بی ارج کند.
از تو دردم می آيد باقرجان! که در اين دو سه ماهه نمودی
به خود گرفته ای که با بود تو درچهل پنجاه سال گذشته سخت در تضاد است و، به ويژه
در اين گفت و گو، کارت به جايی رسيده است که باز هم دريغا! از آزرم و جوانمردی نيز
به دور افتاده ای.
در اين نامه من، البته، تنها چون تنی از پذيرندگان
اين منشور است، و نه به هيچ روی چون تنی از سخنگويان آن، که با تو به گو مگو می کنم.
و چنين است که به خود اجازه می دهم تا هر چه می خواهد دل تنگم با تو بگويم.
فرمايش می فرمايی که: "منشور ۸۱ ...با ميثاق
رضا پهلوی ...اصلا" قابل مقايسه نيست." و درست هم می گويی: قابل مقايسه نيست.
اما نه در آن معنا که تو می گويی. چگونه ممکن است منشوری را که، در دوازده اصل،
برای پذيرفته و امضاء شدن از سوی همه ی شخصيت ها و گروهها و سازمانهای مردم سالار
و آزاديخواه ايران نوشته شده است مقايسه کردبا ميثاقی که اصلا" اصل بندی نشده
است و "پيشنهاد" ی برای امضاء شدن از سوی کسی نيست و تنها سندی تاريخی
است برای اين که، شاهزاده اگر روزی روزگاری به پادشاهی ی ايران رسيد و کاری
ناهمخوان با اين ميثاق کرد، مردمان بتوانند او را همچون پدربزرگ و پدرش و خمينی
به پيمان شکنی سرزنش کنند؟!
اين نيست، اما، آنچه تو می گويی. تو می گويی:
"قدرت تحليلی، قدرت بيان و پرداختن دقيق به مسئله آنچنان که در ... ميثاق رضا
پهلوی هست، اصلا" قابل مقايسه نيست با اين چه می دانم ، منشور ، بسيار نا منسجم،
بسيار کلی و بسيار تمجمج کنان (و آبکی) که قادر نيست حتی يک حرف صريح درباره ی هيچ
چيز بزند."
درباره هيچ چيز، بی معرفت؟!
بر من نيست، به راستی، که بکوشم تا نادرستی يا دست
کم غلوآميز و، در نتيجه، چاپلوسانه بودن نخستين بخش از اين گفتاورد را نشان دهم. تو
می توانی، صميمانه، باور داشته باشی که ميثاق شاهزاده نوشته ی خود اوست؛ و که سخن
ور تر، موشکاف تر و تيز بين تر از شاهزاده در همه جهان کسی نيست. و راست اش هم
اين است که او از "قدرت بيان" برخوردار است. سخن گفتن او، در راديوها و
تلويزيونها، اين را نشان می دهد. بادا که او از "قدرت تحليل و قدرت ... پرداختن
دقيق به مسئله" نيز نيک بهره ور باشد. اين به سود همه ی مردمان ما و، از جمله
و حاليا به ويژه، جمهوريخواهان خواهد بود. باری، دومين بخش سخن توست که، برای من،
به راستی گريه خندآور است. باورم نمی شود که تو به راستی باور داشته باشی که متن
منشوری را، که سه ماهی پيش از اين چيزی ناپذيرفتنی در آن نيافته بودی، ناگهان
"بسيار نامنسجم و بسيار کلی و بسيار تمجمج کنان" و خلاصه بسيار "آبکی"
بيابی، چندان که قادر نباشد "حتی يک حرف صريح درباره هيچ چيز بزند".
در اين گفت و گو، نخست به دوازده ماده منشور ۸۱ می
پردازی و آنگاه به مقدمه ی آن. يادآوری می کنم که، در نوشته ای از خود، با عنوان
"سؤال اين است: وصل کردن چه چيز به چه چيز؟"، در تارنمای "ايران و جهان"،
به تاريخ ۱. فوريه ۲..۳، گفته بودی "درحدود دو ماه و نيم پيش ...در اتلانتا
... فتوکپی ی يک طرح نخستين به نام منشور ۸۱ به من داده شد که بخوانم و نظر بدهم.
با مطالعه ی آن طرح ديدم نکته ای در آن نيست که نتوان با آن موافقت کرد."
در گفت و گوی خود با آقای مهری نيز می گويی:
"من از تقريبا" دوماه و نيم پيش می دانستم که چنين منشوری در دست امضاء
جمع کردن و امضاء گرفتن هست ...حتی يک طرح اوليه ای از اين را، که البته به اسم ايشان
، آقای باقرزاده ، نبود، اما همين سيزده ماده دوازده ماده ای هست که من تقريبا
اينجا می بينم، با چند کلمه فرق ..." و، پس، دروغ می گويی، اگر می گويی:
"من وقتی به آن سيزده ماده نگاه کردم، همانجا متوجه اشکالاتی شدم":
دروغی که ماست مالی شدنی هم نيست با افزودن اين که، "خوب، چون به من گفته شد
که آقای دکتر باقرزاده در جهت پيشبرد ائتلاف ملی و برای نزديک کردن جناحهای سياسی
ی ايران دارند اين کار را می کنند، گفتم، بسيار خوب، صبر کنيد، تا کوشش ايشان به
نتيجه برسه و منتشر بشه و بعد نظر بدهيم."
در اين ميان، لابد، چيز ديگری پيش آمده است که تو،
اکنون، با تمام توش و توان سخنورانه ی خود، به دشمنی ورزيدن با اين منشور برخاسته
ای، آن هم تا آنجا که حتی به "نيکخواهی" ی فراهم آورنده يا فراهم آورندگان
آن نيز بدگمانی می نمايی و، لابد تنها از سر بزرگ منشی و زود از گمراهان نوميد
نشدن، می فرمايی: "با اين همه آقای مهری! باز بايد خوش بين باشيم و باز هم
فکر کنيم که اين منشور به قصد خيرخواهی برای ملت ايران نوشته شده است." سپاسگزاريم،
قربان،! و، اما، اين همه بدگمانی را دگرگون شدن يک يا تو بگو "دوسه
کلمه" در متن منشور ۸۱ نمی تواند پيش آورده باشد؛ چرا که، با اين دگرگونی،
اين متن بی گمان بهتر شده است.
باری،
نکته هايی که بر اصول منشور می گيری، در کل، بر دو
گونه اند، و هر يک عکس ديگری. از اين اصول، برخی چندان روشن اند که گفتن ندارند؛ و
برخی چندان تاريک که گفتن شان چيزی را روشن نمی کند. اين، می توان گفت، بنياد استدلال
تو است. برآيند استدلالت، اما، اين است که زبان همه ی اين اصول، از نظر سياسی و
حقوقی، سراسر و به يک اندازه، يعنی بسيار، يعنی چندان "نامنسجم و کلی گو و پر
از ابهام و قابل تعبير و تفسير" و در يک واژه بگويم "آبکی" است که
هيچ يک به راستی هيچ چيز را روشن نمی کند.
لازم نيست آدم فلسفه خوانده باشد تا در يابد که اين
استدلال به گونه هايی از کژی و سفسطه آلوده است. هرجا چنان است، می پرسی چرا چنين نيست؛،
و، هرجا چنين است، می پرسی چرا چنان نيست .
و آنگاه ...
اما، نه، بهتر است گام به گام پيش بروم.
از يک سو، می گويی:
اين منشور "دو قسمت داره: يک مقدمه داره و دوازده
ماده . من اول به آن دوازده ماده می پردازم، برای اين که کارش راحت تره ، بعد به
اون مقدمه. دوازده ماده، در ماده اول می گويد "ما حقوق و آزادی های مصرح در
اعلاميه ی جهانی ی حقوق بشر را به تمامی می پذيريم و خواهان نهادينه شدن آنها در
قانون اساسی ی ايران هستيم": که، البته، اين کاملا" درسته. اين حرف را
خود من زده م، ديگرون زده ن، خيلی های ديگر. از جمله، در ميثاق رضا پهلوی هم همين
مطلب درش تصريح شده. بقيه ی ماده ها، يعنی مواد ۲، ۳، ۴، ۵، ۷، ۸ و ۹، ديگه به
نظر من زيادی ست و تکرار همون مطلب اوله. چرا؟ حکومت مردم بر مردم که در اصل ۲
اومده و يا جدايی دين و دولت که در اصل ۳ اومده، يا آزادی ی عقيده و مذهب، که باز
هم تکرار همان مسئله ی جدايی ی دين و دولته، يا فرض بفرماييد، برابری کامل ايرانيان،
از نظر جنسيت و نژاد و قوميت و زبان و مانند اينها؛ يا زن و مرد: اينها در اصل ۵
اومده؛ يا حق برابر مردم در بهره گيری از امکانات دولت و عدالت اجتماعی؛ يا مطالب
مربوط به بند ۸ که حکومت در زندگی شخصی و روابط خصوصی ی افراد نبايد دخالت کنه؛ يا
بند ۹ که می گه با خشونت و شکنجه مخالف هستيم: اين ها و خيلی چيزهای ديگه همه در
همان بند ۱، يعنی حقوق و آزاديهای اعلاميه های جهانی حقوق بشر، هست. وقتی کسی می
گه اعلاميه ی جهانی حقوق بشر رو تأکيد ميکنه که قبول دارم، و ميثاق های پيوستشو،
ديگه لازم نيست اين ها رو بگه. حالا چرا اين ها تکرار شده، من نمی دانم. شايد...
بنابراين، کافی بود که همين بند اول را می گفتند و بند ششم را، که من حالا راج
بهش دارم بحث می کنم، خواهم کرد، و بندهای ۱. و ۱۱ و ۱۲ رو: يعنی می شه اين منشور
رو در ۵ بند نوشت. اين يک مطلب."
در اين سخنان، البته، حقيقتی هست. و آن اين است که
منشور ۸۱ را می شد به زبانی فشرده تر نوشت. اما تا چه اندازه فشرده تر؟ آيا نبايد ديد
ما منشور را خطاب به کدام مردمان است که می نويسيم؟ منشور ۸۱ برای همه ی ايرانيان
نوشته شده است، و نه تنها برای همانندان آقای دکتر باقر پرهام، که متن اعلاميه ی
جهانی ی حقوق بشر را بارها خوانده اند. و، تازه، اگر اين بندهای منشور ۸۱ را با
بندهای همانند آنها در اعلاميه حقوق بشر برابر نهی، خواهی ديد باقرجان! که تفاوت
آنها تنها همين در واژه بندی نيست. اين يکی. ديگر اين که، بسيار خوب، گيريم اين
بندهای منشور، واژه به واژه، رونوشتی باشد از بندهای همانندشان در اعلاميه ی حقوق
بشر. مگر اين به راستی عيب يا گناهی است، همچون مثلا" کش رفتن شاعری از شعر
شاعر ديگر، تا بتوان بر سر آن هياهو به راه انداخت؟ اين نيست، البته، آنچه تو می
گويی. تو می گويی نخستين بند منشور اين بندهای ديگر را، منطقا"، در خود دارد.
و، خوب، داشته باشد. مگر کار از محکم کاری عيب می کند؟ و آيا اين ايراد تو را به
خود اعلاميه ی جهانی ی حقوق بشر نيز نمی شود گرفت؟ می شد، البته، به جای نوشتن همه
ی اصولی که تو تا اينجا به گفت و گوشان گرفته ای، بر منشور ۸۱ تنها نوشت:
"ما همه ی اصول بيان شده در اعلاميه ی جهانی
ی حقوق بشر و مردم سالاری ی توزيعی را می پذيريم." که، تازه، باز، هرکسی ، همچون
خودت، می توانست به پذيرندگان آن ايراد بگيرد که منشور تک ماده ای ی شما چندان که
بايد فشرده تو بگو "منسجم" نيست؛ و که، يعنی، به جای اين جمله ی دراز،
می شد تنها بنويسد: "ما دموکراسی ی توزيعی را باور می داريم." يا، فارسی
تر: "ما مردم سالاری ی استانی يا قوم گرا را باور می داريم." چرا که.
"دموکراسی توزيعی"، يا "مردم سالاری ی استانی يا قوم گرا"، در
همه ی شکل های آن، حقوق بشر را در خود نهادينه می کند.
در آن صورت، اما، آيا تو باقرجان! بی درنگ به ميانه
ی ميدان نمی پريدی که اين منشور تک ماده ای ی شما هيچ چيز را در هيچ زمينه ای روشن
نمی کند؟ و جز اين است آيا کاری که می کنی، آنگاه که، از سوی ديگر، می گويی:
"مطلب دوم مربوط می شه به بند ششم، که می گه "ما معتقد به ساختار حکومتی
با حداقل کنترل مرکزی و حداکثر دموکراسی ی محلی و متناسب با تنوع قومی، زبانی و
فرهنگی ی مردم ايران، با حفظ يک پارچگی و تماميت ارضی ی کشور، هستيم." اين
حرف، از نقطه نظر حقوق سياسی و زبان قانونی، اين بند خيلی اشکال داره. برای اين که
اگر شما معين نکنيد که حداقل کنترل مرکزی در چه مواردی، اين خيلی مسأله ، سازه ، و
يا آن حداکثر دموکراسی ی محلی که برای ؟ قائل شديد، من نمی دونم چه جوری می شه که
دولتی به وجود بياد که حداقل کنترل مرکزی رو داشته باشه، اونم زمينه هاش مشخص
نباشه که در چه زمينه ای، مثلأ دفاع، مثلأ فرض بفرماييد سياست خارجی، مثلأ فرض
بفرماييد چه می دونم پليس و امنيت ملی و مانند اينها، اينها را مشخص نکنيد، بگيد
حداقل کنترل مرکزی، حداکثر دموکراسی محلی؛ و بعد هم فقط يک پارچگی و تماميت ارضی ی
ايران. به نظر من، اين، نه تنها در چنين حالتی به حفظ يک پارچگی و تماميت ارضی ی کشور
نخواهيم رسيد، بل، که مسأله ساز خواهد بود و ممکن هستش که گرايش های گريز از
مرکز و تجزيه طلبانه را بيش از پيش دامن بزنه. بنابراين، اين حد از عدم انسجام
در بيان يک مطلب مهم را من جور ديگری نمی تونم تعبير بکنم، جز اين که نويسنده و
تهيه کننده ی منشور، بيش از آن که به دقت مطلب و صراحت منظور و هدف بينديشه، به
جمع کردن امضاء های بيشتر انديشيده و می خواسته آدم های بيشتری رو راضی کنه."
شگفتا! آيا منشور را می نويسند برای اين که آدم های
هرچه کمتری را گرد هم آورند؟! البته که منشور را برای اين می نويسند که آدم های
هرچه بيشتری آن را امضاء کنند: و، برای اين کار، لازم است تنها بر اصولی انگشت نهاده
شود که نيروهای هر چه بيشتری از آزاديخواهان پذيرفتگارشان باشند. مگر خودت، در
همان "گرمسلمانی از اين است ..."، نمی گويی: "بر افکندن چنين نظامی
فقط با اتکاء به نيروی يک جناح سياسی... ممکن نيست. اين نظام را بايد در مبارزه ای
سراسری و ملی، با شرکت همه اقشار و جناح های سياسی ی کشور که خواهان مدرنيته اند و
می خواهند ارتجاع مذهبی و استبداد دينی را يک بار برای هميشه کنار بگذارند، از پا
در آورد."
خوب، برای اين کار، آيا لازم نيست اين نيروها نخست
همگی منشوری يگانه را بپذيرند؟ اين ديگر چگونه ايرادی است که تو به منشور ۸۱ می گيری؟
می خواهی به زبان بی زبانی بگويی که زبان منشور "عوام فريبانه" است. خود
تويی، اما، که در اين جا آشکارا دست به عوام فريبی می زنی. "مغلطه" هم
می شود گفت. اما بگذرم.
و برسيم به ايرادی که به بند ششم منشور ۸۱ می
گيری. در سخنانی که در اين زمينه می گويی نيز حقيقتی هست. و آن اين است که اين اصل
"تفسير پذير" است. خودت نيز خوب می دانی، اما، که، بيرون از گستره ی رياضيات
و دقيق ترين علوم، و يعنی در علوم انسانی، و از اين ميان و به ويژه در جامعه شناسی
و روانشناسی و، باز به ويژه تر، در بيان حقوق شهروندی، هيچ اصلی نيست که تفسير
پذير نباشد. علت اين چگونگی اين است که، در علوم انسانی، بيشتر مفهوم ها به گوهر
مبهم اند و از همين رو، اگر نه هرگز، باری، به آسانی "تعريف پذير" نيستند.
و چنين است که، در گستره ی شناسائی ها و ارزش های انسانی، هيچ اصلی نداريم که
همگان آن را به گونه ای يکسان دريابند. و، از اين گذشته از خودت می پرسم: همين که
می گويی: "در ... زمينه ی مثلأ دفاع، مثلأ ... سياست خارجی، مثلأ ... پليس و
امنيت ملی" نشاندهنده ی اين نيست آيا که خودت هم خوب می دانی که اين اصل از
چگونه چيزهايی سخن می گويد؟ پس، چرا به زبان آخوندی بگويم "تجاهل
العارف" می فرمايی؟! و مگر اين اصل بيان گر چيزی کمتر يا بيشتر از آنچه هايی
است که شاهزاده بيان می کند، آنجا که، در "ميثاق" خويش با مردم، نظام
سياسی ی دلخواه خود را "تجسم واقعی وحدت در کثرت و احترام به گوناگونی های
قومی و منطقه ای ی کشور بزرگ ما ... در قالب يک ايران واحد دموکراتيک" می
شناساند و می گويد: "توجه اساسی به نقش انجمن های ايالتی و ولايتی، که از
مواد مهم و سکوت مانده ، من، البته، می خوانم: مسکوت نهاده شده در خودکامه سالاری
ی پدر بزرگ و پدر ايشان ، در گذشته بود، و احيای درست آنها در قانون اساسی ی آينده
ی ايران می بايست از ارکان اساسی ی امر حکومت در آينده شمرده شود"؟
تو می بخشی، باقرجان! تفاوت "اصل" با
"قانون" را يا نمی دانی يا، در سخن گفتن از منشور ۸۱، خود را به ندانستن
می زنی. بيرون از گستره ی علوم، و در معنای اجتماعی و ارزشی ی آن، "اصل"،
و برای نمونه تک تک اصول اعلاميه ی حقوق بشر، گزاره ای کلی است، در بيان حقيقت يا
ارزشی انسانی، که درست بودن و روا بودن آن وابسته به تصويب شده بودنش در هيچ مرجع
قانونگذاری ی ويژه ای نيست. "قانون"، در معنای حقوقی ی آن، اما، گزاره
ای کلی است، در بيان وظيفه يا حقی شهروندانه، که رواست و بايسته ی به کاربسته شدن
اگر و آنگاه که قدرتی قانون گذار تصويب اش کرده باشد، آن هم تنها تا هنگامی که
اين مرجع آن را پس نگرفته باشد.
آنچه شخصيت ها و نيروهای آزاديخواه ايرانی از هم
اکنون می توانند بر سر آنها با يکديگر هم انديشه و همراه و همکار شوند تنها چند يا
چندين "اصل" انسانی است. گستره ی در برگيرندگی ی هر يک از اين اصول را
تنها مجلس بنيانگذاران )مؤسسان) و، پس از آن، "مجلس شورای ملی" ی
ايران آينده خواهد بود که، در چند يا چندين "قانون"، تعيين خواهد کرد.
بدين سان، شخصيت ها و نيروهای آزاديخواه از هم اکنون می توانند بر سر "دموکراسی
ی توزيعی" يا فارسی تر "مردم سالاری ی استانی" يا "مردم
سالاری ی قوم گرا"، در اصل، به هم انديشگی و همکاری برسند. اما اندازه های
دقيق "حداقل قدرت برای دولت مرکزی" و "حداکثر قدرت برای استان های
کشور و يا قوم های ايرانی" را، يعنی اين را که اين "حداقل" و
"حداکثر" چه حقوق و وظيفه هايی از يک سو برای دولت مرکزی و از سوی ديگر برای
استان های کشور يا قوم های ايرانی در بر می گيرد، تنها "مجلس بنيادگذاران"
)مؤسسان) و "مجلس شورای ملی" خواهند بود که خواهند توانست به دست دهند.
ما که نمايندگان برگزيده ی مردم نيستيم؟ هستيم، باقرجان؟ می بينی؟ داری اتهامی را
که بر حسين جان باقرزاده و هم انديشگان جمهوريخواهش روا داشته ای به سوی خود باز
می گردانی!
باری.
و از همين گونه است ايرادی که بر بند دوازدهم منشور
۸۱ می گيری: "می پردازم به بند دوازدهم. در بند دوازدهم می گويد: "ما به
حق مردم برای تعقيب و مجازات کسانی که در گذشته به حقوق مردم تجاوز کرده اند
احترام قائليم. در عين حال، معتقديم که بايد با رعايت اصل ۹ اين منشور، يعنی
مخالفت با اعمال هرگونه خشونت و کاربرد شکنجه، از طريق يک کمسيون حقيقت ياب آشتي ی
ملی و يا دردادگاه های صالح به صورت عادلانه به اين اتهامات رسيدگی شود." خوب،
من خواننده اول می گويم که کدام اتهامات؟ بعد می پرسم کدام گذشته؟ گذشته، وقتی که
شما می گيد، از عهد خلقت بنی آدم رو شامل می شه تا حالا. و اگر در مورد مشخص
ايران بخواهيم صحبت کنيم از کورش کبير رو بگير شامل ميشه تا حالا. آيا ما می
خواهيم در تمام اين دوران تاريخی به کسانی که به حقوق مردم تجاوز کرده ن رسيدگی
کنيم؟ يا منظور ايشان از گذشته گذشته ی دوران جمهوری ی اسلامی يه، يا منظور ايشان
از گذشته گذشته ی جمهوری ی اسلامی مثلأ به اضافه ی رژيم گذشته ی پيش از اونه؟
هفتاد سال گذشته است، چی يه؟ آخه، يک مطلب سياسی رو می خواد خط مشی کنه، اونم در
مورد مسأله ی حساسی به اين معنا، آنقدر کلی گويی و نامنسجم و، به اصطلاح خودمانی،
آبکی حرف زدن آيا می شود مطلب را عرضه کرد؟"
می گذرم از اين که گفتن اين که گذشته ای که بند دوازده
منشور ۸۱ ازش سخن می گويد می تواند از حضرت آدم تا اکنون را در بر گيرد، آشکارا،
فقط يک دهن کجی ی جدلی ی بی مزه است که تنها روشنگر تصميم تو به خراب کردن و از
اعتبار انداختن اين منشور به هر بهانه ای است. آخر، نويسنده هر که می خواهد باشد،
عقل خواننده کجا رفته است؟ بگذريم. و، اما، توجه داری آيا که، اگر اين منشور تنها
برای "راضی کردن آدم های هرچه بيشتری" نوشته شده بود، بهتر می بود که
"گذشته" در دوازدهمين اصل اش محدود می شد به "گذشته ی پس از انقلاب"،
يعنی به بيست و چهار سال گذشته؟ چرا که، در آن صورت، سلطنت طلبان و ايرانيان ديگری
را که در گذشته ی سلطنتی بدی های بزرگی به مردم کرده اند نگران نمی کرد که نکند
منظور منشور از "گذشته"، نه تنها بيست و چهار سال گذشته، بل، که هفتاد
سال گذشته باشد. منشور ۸۱ نيست، اما، که می تواند گستره ی "گذشته" را
تعيين کند. مجلس قانونگذاران آينده ی ايران خواهند بود که حق خواهند داشت چنين
کنند.
و، با اين همه، من نيز می پذيرم که، در اصل دوازدهم
منشور، واژه ی "اين"، پيش از واژه ی "اتهام ها" بايد حذف
شود.
باری.
بايسته ی يادآوری است، همين جا و هم اکنون، که
"مقدمه" ی منشور ۸۱ بخشی از خود آن نيست؛ و، يعنی که، امضاء کنندگان منشور
تنها دوازده اصل آن را است که می پذيرند و نه لزوما" درست بودن محتوا ي تک تک
يا هيچ يک از جمله های مقدمه اش را. دريافتن اين حقيقت آشکار، آن هم برای چون
تويی باقرجان! هيچ کار دشواری نيست. و، پس، جز اين است آيا که موشکافی ها و مثلا"
مو را از ماست کشيدن های تو، در برخورد با اين مقدمه، تنها شگردی است، سفسطه آميز
و هوچی گرانه و نادان فريبانه، برای کوبيدن اصول منشور؟ طبيعی بوده است، از اين
رو، که پرداختن به آن را دشوارتر از پرداختن به خود منشور بيابی و بگويی: منشور ۸۱
"يک مقدمه داره و دوازده ماده. من اول به آن دوازده ماده می پردازم، برای اين
که کارش راحت تره ، يعنی کارش را راحت تر می توان ساخت ، بعد به اون مقدمه"؛
و، يعنی که، مقدمه را بگذاری برای بهره برداری های مثلا" تحليلی ات در پايان
کار، تا تأثير عاطفی ی گفته هايت بر شنوندگان بيشتر و ژرف تر باشد: به ويژه که به
"دو ساعت گريه" کردن آقای دکتر پرهام نيز آغشته است پايانه ی کار گفت
وگويت با آقای مهری!
آری.
و، اما، ايرادهايی که بر "مقدمه" ی منشور
۸۱ می گيری را من بسی بی پايه تر و کم مايه تر می يابم از ايرادهايی که به اصول
منشور می گيری. و باز هم از خودت می پرسم: چنين ايرادهايی را، آنگاه که از دهان
فرهيخته مردی چون تو بر می آيند، چه می توان گرفت جز بهانه جوئی هايی آگاهانه برای،
يعنی، به رای خراب کردن و از ارج و ازدواج انداختن اين منشور؟
در "مقدمه" ی منشور آمده است که:
"... بر همه ی ايرانيان آزاديخواه، دموکرات و وطن دوست، در داخل و خارج کشور،
و اصلاح طلبان معتقد به يک نظام مردم سالار عرفی، فرض است که دست به دست هم دهد و،
با بسيج هم جانبه ی نيروهای اجتماعی ی مستقل از حاکميت، به کارزاری عمومی دست زنند،
و کشور و جامعه ی ايران را در مقابل خطرات سهمگينی که در کمين آن است ياری کنند".
در "گر مسلمانی از اين است ... "، آقای باقرزاده را متهم کرده بودی به
اين که بخشی از سخنان شاهزاده را از متن "ميثاق" او بيرون کشيده و به آن
معنای ديگری داده است. اين اتهام، در آنجا، بر او وارد نبود اما، در اينجا، دامن
خودت را می گيرد. تو تک واژه ی "اصلاح طلبان" را از متن "مقدمه"
ای که در آن به بن بست رسيده بودن و شکست خورده بودن جنبش اصلاح طلبی ی دين
مداران را، آن هم به شيوه ای استدلالی نشان داده است و شگفتا! حتی از متن عبارتی
که در آن به کار رفته است، بيرون می کشی و به آن معنای دلخواه خود را می بخشی.
آقای من! دوست من! روی سخن با "اصلاح طلبان معتقد
به يک نظام مردم سالار عرفی" ست.
سخن بر سر اصلاح طلبان بيرون از فرمانفرمايی ی آخوندی
است. سخن از اصلاح طلبانی است که از "مردم سالاری ی دينی" بريده اند و
رسيده اند به باور داشتن "مردم سالاری ی عرفی". "مردم سالاری ی
دينی" همچون خود "جمهوری اسلامی" مفهومی متناقض است: "کوسه ی
ريش پهن" يا "سه گوشه ی چهار پهلو"! "مردم سالاری عرفی"،
اما، همان چيزی است که تو و من می خواهيم. مگر نه؟ و، خوب، پس چرا، در راه رسيدن به
آن، با سلطنت طلبان بريده از خودکامگی ی عرفی ی معتقد به مشروطه ی راستين در بيرون
از ايران می شود همکاری کرد، اما با اصلاح طلبان بريده از خودکامگی ی دينی و معتقد
به "مردم سالاری ی عرفی" در ايران نه؟! نکند مراد تو از "همه ی
نيروهای آزاديخواه" که قرار است در راه بر اندازی ی جمهوری ی اسلامی همراه و
همگام شوند "نزديک به همه ی اين نيروها" ست؟! يا نکند بزه کاری های احتمالی
ی برخی از سلطنت طلبان بر ضد مردم را "مشمول مرور زمان" می دانی و، اما،
بزه کاری های احتمالی ی برخی اصلاح طلبان را نه؟!
من يکی، هيچ يک از اين گونه بزه کاری ها را "مشمول
مرور زمان" نمی دانم. بگذار بروم سر سطر و بکوشم تا روشن کنم که چه می خواهم
بگويم:
گستره ی "انديشه" را داريم و گستره ی
"کردار" را. گستره ی انديشه همانا گستره ی "آزادی ی مطلق" است.
گستره کردار، اما، گستره ی "قانون" است. انديشه ی بيان نشده را نمی توان
سانسور کرد، يعنی سانسور ناپذير است. انديشه ی بيان شده را نبايد، يعنی نشايد،
سانسور کرد. هر فرد آزاد است که، در هر زمان، هر گونه ای که دلخواه اوست بيانديشد
يا نيانديشد. آن که تا ديروز، در انديشه، خودکامگی گرا بوده است می تواند امروز
آزاديخواه شده باشد.
خودکامگی گرا بودن و آزاديخواه بودن، هيچ يک، از ويژگی
های مادرزاد نيستند؛ و، پس، خودکامگی گرا بودن ديروزين هيچ کس دليلی بر آزاديخواه
نبودن امروزين از نيست. و، اما، آزاديخواه بودن امروزين هيچ کس نيز، از سوی ديگر،
و به خودی ی خود، دليلی بر جنايتکار نبودن او در گذشته نيست. و جنايت از نوع کردار
است. و کردار، گفتم، در گستره ی "قانون" می افتد. و "جنايت های
برضد بشر" هرگز "مشمول مرور زمان" نمی شوند. پليس جهانی جنايت
کاران نازی را، هنوز نيز، در اروپا و در سراسر جهان می جويد تا بيابد و به پيشگاه
دادگری بکشاند و به دست قانون بسپارد. و برخی ملتها هنوز نيز از يکديگر، برای
جنايت هائی که در جنگهای جهانی ی گذشته بر يکديگر روا داشته اند، پوزش می خواهند؛
کار، در اين زمينه، گاهی، حتی به پرداختن غرامت هم می کشد. بر من آشکار است، بدين
سان، که اصلاح طلبان بريده از فرمانفرمايی ی آخوندی و "معتقد ، شده ، به يک
نظام مردم سالار عرفی" را می توان، و بايد، در شمار آزاديخواهانی پذيرفت که
می توانند، و بايد، با ديگر آزاديخواهان برای برانداختن فرمانفرمايی ی آخوندی هم
دست و همکار شوند. هيچ يک از اينان، البته، اگر در گذشته دست به جنايتی بر ضد
مردمان ايران زده باشد، از به دادگاه کشانده شدن و کيفر ديدن در ايران آينده در
امان نخواهد بود. درست می گويم يا نه؟ و، در هر حال، بپذير که به آقای باقرزاده
اتهامی ناجوانمردانه می زنی، آنگاه که می گويی: "... تهيه کننده ی منشور، باز
هم با وجودی که خودش محکوم کرده و خودش گفته که اين اصلاح طلبان داخل حاکميت
کاری از پيش نبرده اند و نمی توانند از پيش ببرند: به دليل اين که قوانين جمهوری
ی اسلامی، در وجه غالب اون، ضد دموکراتيکه؛ به دليل اين که تحقق آزادی های مدنی و
موفقيت پروژه ی اصلاح طلبی در گروي تغيير قوانين جمهوری ی اسلامی و به خصوص اصلاح
قانون اساسی و مانند اين هاست؛ ولی اين ها عملی نشده و نمی تونه بشه، باز هم دعوت
به اين می کنه که ما دست در دست همين اصلاح طلبان بگذاريم."
آری.
عوام فريبانه و فقط عوام فريبانه ترين سخنی که می گويی،
اما، اين است:
"در اين مقدمه، هيچ سخن روشنی در باب اين که بايد
نظام جمهوری ی اسلامی را بر انداخت و ... نظام ديگری را جانشين آن کرد... نيست
."
نيست؟!
پس، برای چيست که در آن همه ی نيروهای آزاديخواه فراخوانده
می شوند تا "به کارزاری عمومی دست زنند، و کشور و جامعه را در مقابل خطرات
سهمگينی که در کمين آن است ياری کنند"؟ خودت نيز، پيش از اين، پرسيده بودی:
"کارزار برای چی؟" لابد بايد گفت: کارزار برای نخودچی! "براندازی"
آيا تنها واژه ای است که در سخن گفتن از نابودکردن يا فروافکندن يا از ميان برداشتن
فرمانفرمايی ی آخوندی می تواند، يا بايد، به کار برده شود؟! از اين گذشته، و مهم
تر از اين، پيش فرض از ميان رفتنی بودن يا برانداختنی بودن جمهوری ی اسلامی است
تنها که کاربرد يافتن منشور ۸۱ را ممکن می کند.
اين که "فرمانفرمايی ی آخوندی را چگونه می توان
براندا§خت؟" پرسشی است که، نه "مقدمه " ی اين منشور، بلکه، جبهه ای
از نيروهای آزاريخواه بايد بدان پاسخ گويد. همه ی يارانی که من می شناسم، البته،
آرزومند و اميدوارند که فرمانفرمايی ی آخوندی بی خونريزی، يا با خونريزی ی هرچه
کمتر، از ميان برداشته شود. خودت نيز، به باور من از همينانی. مگر نه؟ اما، و البته،
خشم فشرده و روزافزون مردم ما در برابر خونجونکده ی آخوندی چندان است که پيش چشم
آوردن چشم اندازی از آخوندکشی، در روند فروريختن جمهوری ی اسلامی، سخت آسان است.
اما آيا خوشايند هم هست؟ خودم در پايان قصيده يی، اين چشم انداز را توصيف کرده ام:
کين روزافزون شان بر شيخ می بين و مگوی:
مردمان با هرچه ای، از نيک وبد، خو می کنند.
دادگاه خلق را بينم، به فردا، کاندر آن
مرد و زن، خرد و کلان، آخوند را "سو" می
کنند.
ليک، پيش از آن که مردم سر به قانون بسپرند،
آنچه ملا کرد باشان، با خود او می کنند:
تا که نسلش را براندازند از روی زمين،
دارها بر پای در هر برزن و کو می کنند:
اينچنين، از خون اين خونخواره ی ضحاک خوی،
از برای زخم جان شان، نوشدارو می کنند.
تازه، چون از دار نيز آرند پائين پيکرش،
داغداران، با تبرها، سوی او رو می کنند.
وآنگهی، روبندگان ميهن از آثار کين،
بر سر هر کوی، ملاپاره جارو می کنند.
وآنچه بر جا ماند از گند پلشت هستی اش،
بر زمين کشتگاهان، کود کاهو می کنند.
خودت نيز، اما باقرجان! . خوشتر نمی داری، و آرزو نمی
کنی، آيا که هرگز، هرگز، چنين نشود؟ چرخه ی خون و جنون آيا نبايد روزی و ای کاش
هر چه زودتر از گردش بازايستد؟
باری.
منشور ۸۱ درباره ی شکل حکومت آينده ی ايران نيز خاموش
است. همچنان، البته، که می شايد و می بايد. شکل حکومت آينده ی ايران را، همچنان که
شاهزاده رضا پهلوی نيز می پذيرد، مردمان ايران اند، در آينده، که تعيين خواهند
کرد. و چنين است که پادشاهی خواهان هم می توانند اين منشور را امضاء کنند: مگر آن
که مردم سالاری، به رغم همه ی ستايش هايی که شاهزاده از آن می کند، به راستی
دلخواه شان نباشد؛ يا مگر آن که در محتوايی از مردم سالاری که در منشور ۸۱ آمده
است کم و کاستی ببينند: که، در آن صورت نيز، به جای کوشش به کنار زدن يا بايکوت
کردن آن، می توانند هم امضايش کنند و هم پيشنهاد بدهند برای بهکرد آن.
چرا امضايش نمی کنند؟
چه چيز به گفته ی تو "نگران کننده ای" در
آن هست؟
به جا می بينم، در همين جا، که انگشت بگذارم بر يکی
از ويژگی های روانی ی روشنفکران ايرانی. اينان خوش تر می دارند، هميشه و در همه
کاری، "شخص اول تاريخ" يا "شخص اول مملکت" باشند. می پندارند
که، اگر پيشنهاد هر چند درستی را که "ديگر" ی کرده است بپذيرند، "زير
بليط" او می روند يا امکان "رهبر" شدن خودشان به خطر می افتد يا،
دست کم، احساس يا باوره ی درونی شان به خود برتر از ديگران بودن آسيب می بينند!
من، خود، سالها پيش، با خواندن شعر چاپ نشده ای از
جاودان ياد مهدی اخوان ثالث، به دوستی که نسخه ای از شعر را برايم آورده بود گفتم:
" اين شعر تنها يک ايراد دارد."
" چه ايرادی؟"
" اين که من آن را نسروده ام!"
و به جد می گفتم. بس که شعر رشک انگيز بود. رشک ورزيدن،
در گستره ی شعر و هنر به طور کلی، البته می تواند سازنده باشد. در سياست، اما، چی؟
من، خود، زبان و بيان منشور ۸۱ را چندان نمی پسندم. زبان و بيان اين منشور می
توانست بسی زيباتر، و به ويژه "فارسی" تر، باشد. مگر، اما، ما با يک متن
ادبی روياروييم؟
می خواهم بگويم چيزی جز "خودرهبر بينی" يا،
دست کم، "خود برتر بينی" نيست که بسياری از روشنفکران ما را از امضاء
کردن منشور ۸۱ باز می دارد، که هيچ، به ايرادهای بنی اسرائيلی بدان گرفتن نيز بر
می انگيزد.
توانايی های ديگران و به ويژه همکاران را باور نداشتن
يکی از برآيندهای روانی ی همين ويژگی ست. و، تا بدانی اگر در چهل سال گذشته ندانسته
باشی که من، در بازگفتن آنچه "حقيقت" می پندارم، دوست و دشمن سرم نمی
شود، بگذار، در پيوند با کارهای اجرايی و تبليغی ی منشور ۸۱، نخستين ايراد را به
شخص حسين جان باقرزاده بگيرم. من تا سه چار هفته ی ديگر در امريکا خواهم بود. و
قرار است در امريکا، حاليا، من "سخنگو" ی منشور باشم. همين چند شب پيش،
اما، آقای باقرزاده را ديدم که، در تلويزيون آپادانا، با آقای فروزنده و بينندگان
برنامه اش از منشور سخن می گفت. من چه می توانم گمان کنم جز اين که، دست کم در
اين يک مورد، او کار را جدی تر و خطير تر از آن دانسته است که با من واگذاردش؟
دريغا و شگفتا! وگر نه، چگونه می توان دريافت اين واقعيت را که سخنگوی منشور ۸۱ در
آتلانتا، ساعت ۱. شب، بيننده که نه، شنونده ی آقای دکتر باقرزاده باشد که در لندن،
آن هم ساعت چهار و نيم پس از نيمه شب، از خواب برخاسته است تا، در برابر ميهمان
سلطنت طلب آقای فروزنده، با مردم از منشور سخن بگويد؟! بايد بگويم حالا که دارم
پشت سرش حرف می زنم که من حسين جان باقرزاده را تنی از برجسته ترين روشنفکران
سياسی ی امروز ايران می شناسم. اما، انگار، بهترينان ما نيز، ای همچين اندکی،
اووم... همان که گفتم!
باری.
و، با اين همه، من، چون شهروندی ايرانی، همه آزاديخواهان
هم ميهن و به ويژه خودت را باقرجان! به امضاء کردن منشور ۸۱ فرا می خوانم. امضاء
کنندگان منشور هويت سياسی ی فردی يا گروهی يا سازمانی ی خويش را، البته و به هيچ
روی، از دست نمی دهند. اينان می توانند، همچنان، در گروه يا سازمان سياسی ی خود بمانند؛
و گروه ها و سازمان های امضاء کننده منشور نيز می توانند در هر جبهه ای با گروه ها
و سازمان های ديگر همکاری کنند: در هر زمينه و، از جمله، در راه براندازی ی جمهوری
ی اسلامی. يگانه شرط، برای امضاء کنندگان منشور، چه فرد و چه گروه و چه سازمان،
اين است که هرگز دست به کاری نزنند که با محتوای منشور در تضاد باشد.
مرا ببخش باقرجان! اگر با تو به تندی و گستاخی سخن
گفته ام. آخر، سخت از تو دل آزرده ام. نشان بده که آزاديخواهی يگانه ويژگی ی احترام
انگيز تو نيست. نشان بده که آزاده نيز هستی. از دوست و برادر کوچکتر خود بپذير که
هيچ "چيز نگران کننده ای" در منشور ۸۱ نيست؛ و امضاء کردن آن هيچ چيز از
تو نمی کاهد که هيچ، پايگاه والای تو در ميان روشنفکران را، هم در آزاديخواهی و هم
در آزاد گی، بالاتر نيز می برد.
و باور داشته باش که من، در گفت و گوی راديويی ی خود
با آقای حسين مهری، راست گفتم، آنجا که گفتم
آماده ی همکاری با شاهزاده نيز هستم. اما اين هيچ بدين
معنا نيست که، از اين پس، مگر نازکتر از گل، سخنی از، و با، سلطنت طلبان، يا حتی
مشروطه خواهان، نخواهم گفت. من آماده ی همکاری با مشروطه خواهان نيز هستم، آری:
اما چون يک جمهوريخواه و تنها در راه و تا برانداختن فرمانفرمايی ی آخوندی؛ و نه،
به هيچ روی، پس از برانداخته شدن اين فرمانفرمايی:
و آن هم به يک شرط: شاهزاده به بانگ بلند بگويد که
او رهبری ی سلطنت طلبان را پذيرفته است، و به هيچ روی داعيه ی رهبر همگان بودن را ندارد.
وگرنه، من ناگزير خواهم بود شعار "امروز فقط اتحاد" ايشان را درست به
همان معنايی بگيرم که خمينی می گفت: امروز "همه با هم". کوشش به نشان
دادن اين که شاهزاده پادشاهی ی مشروطه را خواهان است بدين می ماند که بکوشيم تا
نشان دهيم خمينی مسلمانی بنيادگرا بود. آشکار است که شاهزاده خواهان پادشاهی ی
مشروطه که هست هيچ، او هم اکنون خود را نامزد پادشاهی ی مشروطه ی آينده ی ايران
نيز می بيند. و اعتراضی هم، در اين زمينه، بر او نتوان کرد. با اين همه، ای کاش
او نيز منشور ۸۱ را امضاء کند و نشان دهد که، به رغم مظلوم نماياندن پدر خويش در
آنچه بر او رفت، مردی به راستی آزاديخواه و مردم سالار است.
باقرجان! پيش از اين که اين نامه به پايان خود برسد،
بگذار به تو اطمينان دهم که "دعوای چپ و راست و يا جمهوريخواهان و سلطنت
طلبان"، به هيچ روی، و به رغم پندار تو "دروغين" نيست. اين "دعوا"
بسی "راستين" است که هيچ، جدی هم هست؛ و، به ويژه پس از فروريختن
فرمانفرمايی ی آخوندی، جانانه تر نيز خواهد شد. و، پس، چه بهتر که از هم اکنون
دستها و، در حقيقت، همه چيز رو باشد تا هيچ يک از دو سو، اگر امروز همکار يکديگر
شدند، فردا ديگری را به پيمان شکنی و دروغ کرداری متهم نکنند؛ و، به ويژه، مردمان
ما به تکانه ی ناگهانه ای دچار نشوند و حيران نمانند که همکاران ديروزين چرا
مدعيان امروزين يکديگر شده اند. و باز هم بگذار بگويم، و خودت هم خوب می دانی، آن
که، به زبان، می گويد امروز وقت اين حرفها نيست، در دل می گويد هيچگاه وقت اين حرفها
نخواهد بود.
درست نمی گويم آيا؟
می خواهم، در پايان، به يادت بياورم برخی از سخنانی
را که در سخنرانی ی خود، روز سوم بهمن ۱۳۷۸ ، در ساکرامنتو گفتی؛ و دکتر مسعود جان
نقره کار متن آن را در نخستين جلد از پژوهش پنج جلدی ی خود، "بررسی ی تاريخی
تحليلی ی کانون نويسندگان ايران"، صفحه های ۲۱۲ تا ۲۳۳ ، آورده است.
در اين سخنرانی، از "پيروزی ی حرکت انقلابی ی
مردم ايران" سخن می گويی. در اين سه چهار سال، چه پيش آمده است نزديک بود بپرسم:
چه بر سرت آمده است آيا که، اکنون، روز اين "پيروزی" را "روز ۲۲
بهمن رژيم" می نامی؟!
در اين سخنرانی، می گويی: "من نه سلطنت طلب هستم
نه جمهوريخواه، نه طرفدار سرمايه داری ام، نه هوادار کمونيسم و سوسياليسم، نه فردی
مذهبی به معنای جاری کلمه ام، نه عنصری ضد مذهبی ... من يک هوادار حقيقتم، در جلوه
ی تاريخی ی مشخص آن در زمان و مکان معين."
بسيار خوب. نه سلطنت طلب باش، نه جمهوريخواه، و نه
باوردارنده ی هيچ جهان نگری ی ديگری.
اما کاری مکن زنهار! که همانندانم و من گمان کنيم حقيقت
برای دکتر باقر پرهام، تنها در درازا که نه، در کوتاهای فقط سه چهار سال، زير و رو
يا پشت و رو می شود؛ و، يعنی که، رفتار او، در برخورد با حقيقت، به کار ساعتی فنر
بريده می ماند که، پيوسته، به راست می چرخد، با شتابی دم افزون.
همسرت، گيلان خانم نازنين، و پسرت بابک جان را از سوی
من ببوس.
شاد و تندرست باشيد، و کامکار،
دوست و برادر کوچک تو
اسماعيل خويی
ششم مارس ۳..۲ بيدرکجای آتلانتا
پسنويس برای خوانندگان اين نامه
من منشور ۸۱ را با اهميت ترين بيانيه يا اعلاميه ای
می دانم که از انقلاب به اين سو، تا کنون، منتشر شده است. و، از همين رو، از دکتر
حسين جان باقرزاده، چون نخستين پيشنهادکننده و پيگيرترين کوشنده در راه رواج دادن
آن، تا باشم، سپاسگزار خواهم بود. اين البته، هيچ بدين معنا نيست که منشور ۸۱ از
آن آقای باقرزاده است. اين منشور از آن تک تک و همه ی کسانی ست که پذيرايش باشد.
آری.
و من همه ی هم ميهنان را، با فروتنی و به اصرار، می
خواهم تا اين منشور را امضاء کنند. آرزومندم و اميدوار که شمار پذيرندگان آن از پانصد
تای کنونی، روز به روز، هرچه بيشتر و بيشتر و هرچه نزديک و نزديک تر بشود به شمار
زنان و مردانی ايرانی که به بلوغ قانونی يا هم اکنون رسيده اند، يا که خواهند رسيد
تا دمی مانده به فروريختن فرمانفرمايی ی آخوندی، و همچنان پس از آن نيز.
ايدون باد، ايدون تر باد!
سرنگون باد جمهوری ی اسلامی!
نابود باد همه گونه های خودکامگی در سراسر جهان!
زنده باد مردمان ايران!
زنده باد مردم سالاری!
پانزدهم مارس دوهزارو سه بيدرکجا
ا. خ.
|