جنبش حقوق بشر
عمادالدين باقی
روزنامه شرق
اين مقاله بر آن است که توضيح دهد چرا حقوق بشر میتواند
و بايد به معيار قانونگذاری، اجتهاد، صف بندی و آرايش نيروهای سياسی و داوریها
و ارزيابیها بدل شود؟ چه ريشهها
و خاستگاههای روانی و اجتماعی و تاريخی دارد؟ و چه
نيازی بدان داريم. از اين رو به سبب آن که از حقوق بشر به مفهومی جهانی و بدون مرز
سخن گفته شده نخست، به جهانی شدن و مفهوم آن و نغمههای مخالفش
مروری سريع افکنده، سپس به نخستين تلاشهای جهانی شدن
از طريق تاسيس زبان مشترک جهانی اشاره داشته، آنگاه به حقوق بشر به مثابه يک نظام
حقوقی بدون مرز میپردازد و اينکه چه نيازی
به چنين نظامی وجود دارد. نکته کليدی اين است که اثبات حقوق بشر به عنوان
پارادايم، در تداوم سنت قرار میگيرد نه در
تقابل با آن. زيرا به عقيده نگارنده، سلطه حقوق بشر مستلزم نفی دينداری و سنت
نيست. حقوق بشر آبشخوری از عرفان و سنت و اديان پيشين دارد که در عصر مدرن تکامل
يافته و انسانی و انسان محور و عقلانی و عرفی شده و در سيمای مدرنيته ظاهر گرديده
است. در اين نگاه معنويت هم با حقوق بشر تضمين میشود و رويکرد
سکتاريستی و افراط گرای گسست سنت و مدرنيته و اتخاذ حقوق بشر به بهای نفی دين و
معنويت و گذشته بشر را (که هويت اوست) برنمی تابد. حقوق بشر امروز به مثابه کاملترين
دستاورد بشری بايد الگوی مسلط (پارادايم) عصر ما باشد و قوانين و رفتارها و
اجتهادهای ما با آن سنجيده شود.
جهانی شدن
فرآيند جهانی شدن دير زمانی است که آغاز و انجام
شده است، اما آنچه جهانی شدن را به موضوع پر مناقشهای بدل ساخته،
چنان که گويی در پايان قرن بيستم وارد اين عصر شده ايم، پديده جهانی شدن اقتصاد
است. در حقيقت عصر جهانی شدن به مفهوم اقتصادی از نيمههای قرن بيستم
کليد خورد و در واپسين سالهای قرن پيش
پاراديم نوينی را ساخت. مخالفان جهانی شدن در سراسر جهان با تعامل جهانی، فرهنگ
جهانی و نزديکتر شدن روزافزون ساکنان اين سياره مخالف
نيستند بلکه با اقتصادی شدن اين روند و پيامدهايش مخالفند و سلطه سرمايه داری
جهانی، استثمار، افزايش تبعيض و فقر، گسترش قاچاق، تجارت انسان (برده داری و برده
فروشی نوين) و ... را حاصل اين فرآيند میدانند وگرنه
اصل جهانی شدن نياز و آرزوی هميشگی انسانها بوده است.
سير و سياحت و سفر به سرزمينهای دور و
احساس لذت از جهانگردی در آدميان حاکی از نياز روانشناختی اوست. ميل به گسترش، به
دانستن و کامل شدن، انسان را به گسترش افقی و عمودی واداشته است. اديان و دعوتهای
فراگير آنان و اينکه اقوام و ملتهای گوناگون
با تاريخ و زبان و فرهنگ متفاوت به دين واحدی پايبندی داشته يا دارند، جلوهای
از جهانی شدن و جهان گستری را نمايش میدهد. انسان به
موجب نقصان و محدوديت خويش همواره رنجور از احساس کمبود و در تکاپوی کامل شدن و
جاودانگی است. فرزندآوری، ولع در ثروت اندوزی و علم جويی برخاسته از روح بی نهايت
طلبی و سيری ناپذيری اوست. هنر و ادبيات هم برای رفع اين نياز خلق میشود.
جهانی شدن و زبان
همدستی و همياری لازمه تحقق مداوم آمال بشر و شدن
دائمی اوست و او را به غنای بيشتر و تکامل فزونتر توانا میسازد
،لذا زندگی هستهای و خانوادگی به روستا و
از روستا به شهر گسترش میيابد. شهرها
بزرگ و بزرگتر میشوند و تراکم
به وجود میآيد، اما عطش
همچنان ادامه دارد. بزرگترين مانع
برای تماس و گفت وگو و تعامل فرهنگها و ملتها،
زبان بود است. بدون زبان مشترک نمیتوان همديگر
را فهميد و نمیتوان آموختهها را انتقال
داد. داد و ستد آدميان بدون زبان مشترک به کندی صورت میگيرد و برای
تسريع آن بايد اين مانع برداشته شود. از قرن هجدهم اين دغدغه وجود داشت اما هيچ
زبانی نمیتوانست به عنوان زبان مشترک برگزيده شود
زيرا در دوره استعمار، ملتهای مغلوب و
مستعمره زبان مناسب برای جهانی شدن را نداشتند، زبانی روان و دارای قواعد و ساختار
تعريف شده و روشن و آسان برای آموخته شدن و يا اگر زبانی مناسب وجود داشت، منزلت
لازم برای آنکه به زبان جهانی تبديل شود را نداشتند. ملتهای غالب نيز
نمیتوانستند زبان خود را جهانی کنند زيرا زبان
مقولهای سياسی و وسيله سلطه و يا تثبيت سلطه
فرهنگی و تمام عيار استعمار تلقی میشد و لازمه
مقابله با استعمار و چپاولهای اقتصادی و
استبداد سياسی آن، مقابله با سلطه پيدا کردن زبان آن بود. اين مشکل و آن نياز موجب
شد، دانشمندی به نام اسپرانتو راه سومی بگشايد. او در سال ۱۸۸۷ م پيشنهاد کرد زبان
تازهای با قواعد و دستور زبان ويژه ساخته شود
که قابليت جهانی شدن را داشته باشد و ملتها در ضمن حفظ
زبان محلی و بومی خود از يک زبان دوم که در مدارس میآموزند برای
ارتباط بهره گيرند و چون اين زبان ترکيبی از خواص و امتيازات و کلمات زبانهای
مختلف اروپايی است، سياسی نمیشود و شائبه
استعماری ندارد و قربانی کشمکش، قدرتها، جهانی و
مبارزات آزاديبخش نمیشود.
«در سال ۱۹۵۴ يونسکو زبان اسپرانتو را رسما پذيرفت
و آموزش و رواج آن را توصيه کرد. اين زبان به ملتی خاص تعلق ندارد تا با غرور از
آن سخن بگويند... دهها راديو در اروپای شرقی
و غربی و آمريکا به زبان اسپرانتو برنامه پخش میکنند و چندين
روزنامه و مجله به اين زبان نشر میيابند. بيشتر
آثار کلاسيک جهان و حتی بسياری از کتابهای مقدس
اديان به زبان اسپرانتو ترجمه شدهاند.»
اختراع زبان اسپرانتو گرچه در آغاز با اقبال مواجه
شد و برخی به آموزش آن پرداختند اما کامياب نبود. بررسی دلايل سياسی و ادبی اين
ناکامی خارج از موضوع اين گفتار است و غرض صرفا تعرض به اين نکته بود که دغدغه
ايجاد زبان مشترک به منظور تسهيل جهانی شدن و مراودات جهانی و دستيابی به فهم
مشترک و غناسازی فرهنگی و تمدنی بشر همواره وجود داشته و گامهايی
در اين راه برداشته شده و از قرن نوزدهم بدين سو اوج گرفته است.
جهانی شدن و حقوق بشر
حقوق بشر به مفهوم مدرن آن هنگامی که برای نخستين
بار در انقلاب فرانسه مطرح شد يک موضوع ملی و فرانسوی بود اما اين قابليت را داشت
که از آن قلمرو فراتر رود. اعلاميه حقوق بشر آمريکا در ۱۷۱۹ و سپس گسترش آن به
عنوان يک هنجار به همه اروپا و به تدريج به ساير جوامع، فرهنگ تازهای
خلق کرد و سرانجام با تصويب اعلاميه جهانی حقوق بشر در سازمان ملل متحد در ۲۶ ژوئن
۱۹۴۵ به صورت يک هنجار رسمی بين المللی در آمد و «ميثاق بين المللی حقوق مدنی و
سياسی» و «ميثاق بين المللی حقوق اجتماعی و اقتصادی» اين اعلاميه را ضمانت اجرايی
بخشيده و دولتهای عضو را موظف به لحاظ کردن اعلاميه حقوق
بشر در قوانين داخلی خود ساخت.
نخستين بار «انديشه مداخله بشر دوستانه به وسيله
گروسيوسی هلندی در قرن ۱۷ و ديگر حقوقدانان قديم مطرح شد و استفاده از زور را به
وسيله يک يا چند دولت برای متوقف کردن بدرفتاری نسبت به اتباع خودش در صورتی که
اين بدرفتاری آنقدر گسترده و وحشيانه باشد که وجدان جهانی را تکان دهد مشروع و
قانونی میدانست»
شايد آن روز اين نظريه غريب میآمد
و يا از آن سوءاستفادههايی برای
مداخله در امور داخلی ساير کشورها میگرديد اما
امروزه حقوق بشر يک هنجار پذيرفته شده جهانی است و حتی دولتهای
ناقض حقوق بشر میکوشند خود را عامل به آن
معرفی کنند و اتهام نقض حقوق بشر را مردود میشمارند. ظرفيت
و قابليت جهانی شدن اصول مندرج در اعلاميه نشان میدهد که بدون
پيرايههای ايدئولوژيک و قومی بوده و صلاحيت معيار
شدن را دارد. میتوان گفت از هنگامی که
اعلاميه جهانی حقوق بشر به تصويب سازمان ملل رسيده است، جهانی شدن از پايگاه
انسانیترين نياز بشر آغاز شده و تحقق يافته است و
نمیتوان در انديشه و اجتهاد و قانونگذاری و
مرزبندیهای سياسی و اجتماعی وزن سنگين اين پديده
انسانی را ناديده گرفت.
حقوق بشر در قلمرو ملی
ضرورت جهانی شدن حقوق بشر برخاسته از ضرورت رعايت
آن در قلمرو ملی و اندرونی بود. بی رحمیهای متقابل
آدميان نسبت به يکديگر، به ويژه هنگامی که يک طرف متکی به قدرت بود، اوج میگرفت.
در مراودات و مناسبات متراکم خصوصا در شهرهايی که انبوه آدميان را در خود جای داده
است، اصطکاک و نقض حقوق متقابل فراوان است و در صورتی که ساختار قدرت غيردموکراتيک
باشد، اين پديده رسميت میيابد و به
خفقان تبديل میشود. در پيدايی اين وضعيت دو عامل عمده را
میتوان ذکر کرد:
۱ - کنشهای
ايدئولوژيک
۲ - تاويل
شايد بتوان گفت آنچه بيش از همه عطش و نياز به
حقوق بشر را افزون ساخته عامل نخست بوده است. بدون شک در زيست جمعی، تعارض منافع و
يا تعارض سلايق و برخورد نگرشها اجتناب
ناپذير است و اگر قواعدی برای تنظيم آن وجود نداشته باشد قانون جنگل حاکم شده و هر
کس قدرت بيشتری داشته باشد ضعيفتر را نابود
میکند. براساس نگرش بدبينانههابز
که میگفت: انسان گرگ انسان است، به منظور
جلوگيری از وحشت مدام و حذف و تخريب يکديگر و تضمين امنيت جمعی، قانون خلق شد.
قانون چيزی جز توافق انسانها برای رعايت
حدود يکديگر نبود اما باز هم درندگی انسان در زير چتر قانون تداوم يافت و آشکار شد
قانون با جوهر ايدئولوژيک میتواند صورتها
و اشکال ديگری از جباريت کهن را بازتوليد کند و حتی نوعی حقانيت و توجيه مدرن برای
آن تدارک نمايد و از اينجا بود که نياز به قانون با جوهر حقوق بشری افتاد.
تصفيههای ايدئولوژيک
ايدئولوژی يا منظومههای فکری
مبتنی بر اصول جزمی و دگماتيستی که میتوان آن را
ايدئولوژی ايستا (در برابر ايدئولوژی پويا) ناميد ، لزوما مذهبی نيستند مانند
ايدئولوژی مارکسيستی و يا ايدئولوژیهای مبتنی بر
پيوندهای خونی و نژادی.
در درون بسياری از نظامهای
ايدئولوژيک، آموزههای فراوانی درباره
مدارا، رحمانيت، عقلانيت و عدالت وجود دارد، اما اين آموزهها
فقط به باورمندان و مومنان آن ايدئولوژی نظر دارد و همين مدارا و عدالت را برای
غيرمومنان يا مخالفان خود تجويز نمیدارد. در
مارکسيسم طبقه کارگر و کمونيست معتقد در جايگاهی ارجمند قرار دارد و تکريم میشود
، ولی آنان که خارج از اين حلقه هستند، بورژوا، خرده بورژوا، ضدپرولتاريا، زالو
صفت ، استثمارگر و... خوانده میشوند و حرمت
يکسانی ندارند. گرچه به نظر میآيد در رويکرد
ايدئولوژيک، انسانها دو گروه هستند و يک
دسته محترم و دستهای ديگر نامحترم شمرده میشوند
اما نطفه يک فرآيند خود تصفيهای منعقد میشود
و اصحاب درون حلقه مومنان هم جويده میشوند و يکی پس
از ديگری در معرض اتهام و نابودی قرار میگيرند. حاکميتهای
ايدئولوژيک به ظاهر برای عدهای امن و برای
عدهای ناامن است اما از آنجا که چنين حکومتهايی
نيازمند خلوص دم افزون هستند تا بتوانند خصلت ايدئولوژيک خود را حفظ کنند تفاسير
متفاوت را برنمی تابند. زيرا اگر تنوع تفاسير را بپذيرند ديگر ايدئولوژيک نيستند.
از سوی ديگر، انسانها به صورت جبری و اجتناب
ناپذير بر حسب تفاوت تربيتهای خانوادگی
و وراثتی، تفاوت محيط و آموختهها و روحيهها
و تجربيات و مطالعات خويش، تفاسير متفاوتی از امور پيدا میکنند
و هر کس بيش از ديگران مجهز به قدرت و سازمان سرکوب شد معيار قرارمی گيرد و بقيه
تفاسير را کنار میزند. نه تنها برای حفظ
خلوص، دگرانديشان، طرد میشوند بلکه
مومنانی که تفاسير متفاوتی ارائه میدهند چون
خانگی هستند خطرناکتر تلقی شده. در چنين
نظامی، کشتارها خيرخواهانه و قانونی انجام میشود. تبلور آن
را در نظام کمونيستی اتحاد جماهير شوروی سابق میتوان مشاهده
کرد. خروشچف صدر هيأت رئيسه اتحاد جماهير شوروی درباره رهبر پيش از خود میگويد:
«استالين صرف نظر از هر انگيزهای که داشت با
اعدام هزاران کس مرتکب جنايتی وحشتناک شد، هستند کسانی که استدلال میکنند
محرک استالين در اين اعمال نه غرض شخصی بلکه خير و خوبی مردم بود.»
خروشچف در خاطرات خويش به ذکر جزئيات دردناک تصفيههای
حزبی و حکومتی پرداخته و نشان میدهد چگونه
بوخارين که به توصيه لنين الفبای کمونيسم را نوشت و هر کس وارد حزب میشد
مارکسيسم لنينيسم را با مطالعه اين اثر میآموخت تصفيه
شد و ياران و دوستان قديمی، حزبی و ايدئولوژيک و به قول او کمونيستهای
تمام عيار يکی پس از ديگری به اتهام خيانت، محاکمه و تير باران میشدند.
و برخی ديگر چگونه پنهانی سر به نيست میشدند و يا در
زندان مجبور به اعتراف به خيانت و جاسوسی میگرديدند تا
مصداق قوانين کيفری قرار گرفته و نابود شوند.
حزب نازی آلمان نيز گرچه کمونيست نبود اما با
ايدئولوژی نژادپرستانه خود و اعتقاد به برتری نژاد آريايی، جنگهای
خونين و ويرانگری را به راه انداخت و هر کس از مومنان حزبی در اين جنگها
ترديد و تزلزلی به خود راه میداد، محکوم به
خيانت میشد.
در واقع در نظامهای
ايدئولوژيک، بسياری از قوانين (نه همه آنها) از لحاظ صوری، منطقی و انسانی هستند
اما از طريق اعمال پيش داوریهای ارزشی،
نخست افراد را از شمول قوانين خارج کرده سپس مجازات میکنند و يا
اينکه اول آنها را مصداق قوانين کيفری ساخته ، سپس مجازات مینمايند.
از اين رو حاکميت قانون وجود ندارد بلکه قانون وسيلهای در خدمت
قانونی جلوه دادن همان بی رحمیهای کهن است.
بنابراين حقوق بشر با اين اصل قوام میگيرد
که آنچه اصالت دارد انسان است نه عقيده او و انسانها مستقل از
اينکه چه عقيدهای داشته باشند و اين عقايد منطقی و يا
غيرمنطقی، علمی و غيرعلمی و از نظر ديگری درست يا نادرست باشد، کرامت دارند. انسانها
با هر نژاد، مذهب، طبقه و شغلی از حقوق يکسانی برخوردارند و هيچ کس بر ديگری
امتيازی ندارد و به همين دليل هر انسانی با تغيير عقيده اش حقوق و کرامت او زايل
نمیشود.
فقه شيعه و فقه اهل سنت نيز بر پايه پارادايم سنتی
برتری عقيده بر انسان سامان گرفته و کاملترين حقوق را
برای مومنان دانسته و غيرمومنان را از برخی حقوق محروم داشتهاند.
يکی از رويدادهای بزرگ انديشگی در سالی که گذشت، اجتهاد آيت الله منتظری درباره
کرامت انسان به ماهو انسان با هر عقيده و مرامی بود. اين اجتهاد از سوی يک فقيه
بلند پايه و سنتی و از منظری کاملا درون دينی، مقدمات دگرگونی بنيادين در فقه را
فراهم میآورد. از آنجا که پيشتر و به تفصيل گفتاری
تحت عنوان «حقوق بشر يا حقوق مومنان» در همين زمينه انتشار يافته است از تطويل
کلام در میگذرم و به آن رساله حوالت میدهم.
روايی حقوق بشر
در تحقيقات علوم اجتماعی گفته میشود
که وسيله سنجش يا اندازه گيری بايد روايی و پايانی داشته باشد ، يعنی يک پرسشنامه
به عنوان ابزار اولا: بايد گويای مفاهيم و شاخصهای مورد نظر
باشند و آنها را واقعا اندازه گيری کنند، ثانيا: بايد مانند يک ترازو باشد که هر
کس ديگر همان شيء را با اين ترازو وزن کند به همان نتايج برسد. اگر ترازو معيوب
باشد ممکن است وزن يک شيء را در نوبتهای مختلف
اندازه گيری متفاوت نشان دهد. با وام گرفتن از اين اصطلاح علوم اجتماعی میتوان
گفت که حقوق بشر قابليت اعتبار و قابليت اعتماد (روايی و پايايی) دارد و معيار
مناسبی برای ارزيابی است و میتواند از
نوسانهای موضعی و ارزيابیها
و اندازه گيریهای ناروا و سرگردان پيشگيری کند.
بنابر آنچه گفته شد ، اگر هر چيزی جز حقوق بشر
معيار باشد ، تضمينی برای رعايت حقوق هيچ کس وجود نخواهد داشت و با تبعيض حقوق
مومنان و غيرمومنان حتی حقوق مومنان هم تضمين نخواهد شد.
تجربه نشان میدهد که آرايش
نيروها بر مبنای تقسيم بندیهای سياسی و
عقيدتی ناپايدار است و بر خلاف آنکه ايدئولوژی بايد ثبات عقيده بياورد اما نوسانات
فراوان نيروهای سياسی، ايدئولوژيک نوعی فرصت طلبی و دمدمی مزاجی را متبادر به ذهن
میسازد. در مرز بندیهای مبتنی بر
منافع و ديدگاههای سياسی، گسستها و پيوستهای
نيروها متزلزل و غيرقابل اعتمادند و دوستیها به دشمنیهای
ويرانگر و دشمنیها به دوستیها
مبدل میشوند و در ميان اين رفت و برگشتها
و تغيير رفتارها چه حقوقی که زايل نمیشوند و انسانها
که ستم نمیبينند.
پيش از انقلاب اسلامی دو جبهه انقلاب و ضد انقلاب
وجود داشت. در يکسو شاه و حاميانش و در سوی ديگر آيت الله خمينی و انقلابيون اعم
از مارکسيستها و بی حجابها و با حجاب
در يک صف بودند و امام خمينی میگفت مارکسيستها
نيز آزاد هستند که فعاليت کنند. با سقوط شاه پايه وحدت انقلابی مجموعه نيروها فرو
ريخت و حتی در جبهه حاميان و همراهان امام خمينی شکاف افتاد. در اوايل انقلاب
اسلامی دو جناح در برابر هم صف آرايی کردند: جناح خط امام و جناح موسوم به ليبرالها.
در جناح خط امام همبستگی نيرومندی مشاهده میشد و شعار
حاکميت يکپارچه خط امام میدادند. اما در
بطن آن روحيات و عقايد و گرايشهای ناهمگونی
وجود داشت که فرصت بروز نمیيافت. پس از
حذف جناح موسوم به ليبرالها، حاکميت
يکپارچه خط امام گسيخته شد و انشعاب مجمع روحانيون مبارز از جامعه روحانيت مبارز و
پيش از آن انشعاب در سازمان مجاهدين انقلاب اسلامی رخ داد. پس از رحلت بنيانگذار
جمهوری اسلامی اين اختلافات عميقتر شد به گونهای
که در انتخابات مجلس چهارم با اعمال نظارت استصوابی بسياری از شخصيتهای
جناح موسوم به خط امام رد شدند.
در جناح مقابل خط امام نيز نخست سازمان مجاهدين
خلق که دارای مشی و هدف براندازی بود و با بنی صدر و نهضت آزادی تضاد فکری و سياسی
بنيادی داشت در برابر جناح خط امام قرار گرفت و با بنی صدر ائتلاف کرد اما پس از
خروج از ايران ميان آنها جدال و سپس انشعاب افتاد.
در مقطع ديگری در اوايل دهه هفتاد، جناح چپ حاکميت
همچنان مواضع آشتی ناپذير با نهضت آزادی داشت ، اما در اواخر دهه هفتاد در برابر
اقتدارگرايان کنار هم نشسته و جبهه واحدی را تشکيل دادند.
فراوانی اين گسستها و پيوستها
در طول ساليان اخير که فقط به چند نمونه کلان آن اشاره شد البته از نظر علم سياست
طبيعی هستند. اين نوسانات عمدتا خاستگاه سياسی داشتند و نيروهايی که حقوق يکديگر
را نقض میکردند يا همسو بودند گاهی به توافق يا
تعارض میرسيدند. به همين دليل تحولات و دگرديسیها
فاقد خصلت دموکراتيک بود و با کندی زياد و کسب تجربههای پر هزينه
نيروها را به عقايد دموکراتيک نزديک میساخت بدون
اينکه لزوما رفتار و منش دموکراتيک در آنها تکوين يافته باشد ، زيرا نوع جابه جايیها
و گسستها و پيوستها ناشی از
«مصلحت» و «وجود دشمن مشترک» و ناشی از ضرورت و نياز فرقهای و شخصی بود
، نه ملی. اگر حقوق بشر و رعايت حقوق مخالفان اصل قرار گيرد، ائتلافها
و انشعابها و جابه جايی و دگرديسی نيروها مضمون و
نتايج ديگری خواهد يافت و تحقق دموکراسی و امنيت جمعی و نفی خشونت و اعتلای حقوق
بشر را شتاب میبخشد.
در عرصه بين المللی نيز همين منطق میتواند
نتايج مشابهی داشته باشد. آمريکا و دولتهای غربی که
براساس منافع سياسی خويش در دوران جنگ سرد از رژيمهای استبدادی
در برابر کمونيسم حمايت میکردند و در
همان حال از حقوق بشر هم سخن میگفتند و درگير
تعارضاتی در ايده و عمل بودند ، در همان حال انسانهای زيادی در
زندان و يا تحت شکنجه و يا در مسلخ اعدام قرار داشتند. اگر حقوق بشر به معيار اصلی
تنظيم روابط بين الملل تبديل میشد ، بدون شک
جهان ما جهان ديگری بود و امروز غرب نيز به اين حقيقت بيشتر وقوف يافته و پايان
جنگ سرد و نظم نوين جهانی شرايط را برای تبديل شدن حقوق بشر به سرلوحه برنامههای
جهانی و ملی مساعدتر ساخته است.
تاويل
اگر بزرگترين دامگاه و
قربانگاه حقوق بشر در دو قرن اخير «ايدئولوژی» بوده است ، اين امر بدان معنا نيست
که با ختم برتری ايدئولوژی بر انسان مشکل نيز خاتمه میيابد. در همين
فراز خاطر نشان میکنم که برخی به خطا از
دوره ختم ايدئولوژی سخن میگويند و آن را
راه رستگاری و پيشرفت حقوق بشر میدانند حال آنکه
اين سخن همچون از سوی ديگر بام افتادن است زيرا ايدئولوژی نيز يک ضرورت و نياز
برای زندگی فردی و اجتماعی است ، ولی نه در صورت برتری و سلطه اش بر انسانيت و
حقوق انسان.
اين تصور که در نظامهای سکولار و
غيرايدئولوژيک حقوق بشر تضمين خواهد شد نيز به همان اندازه بر خطاست که انتظار
تضمين کرامت انسان در نظامهای
ايدئولوژيک برود. تجربه برخی از نظامهای سکولار
نشان میدهد که نقض حقوق بشر میتواند
از طريق تاويل و تفسير قانون هم صورت بگيرد و با هرچه شفافتر
شدن قوانين و روشنتر ساختن مصاديق و
جلوگيری از گريزگاههای آن برای تضييع حقوق
افراد و ستم به آنها میتوان گامی
ديگر برداشت. بسياری از قوانين در هيأت کلی خود بی نقص به نظر میآيند،
اما هر چه به تفصيل درآمده و جزئیتر میشوند
میتوانند راه تاويلهای ناقض غرض
را بگشايند يا مسدود کنند. اعلاميه جهانی حقوق بشر حاوی قوانين کلی و جامعی است،
اما هنگامی که اسناد و پروتکلهای ضميمه آن
را به تفصيل در میآورند جامع و مانع
نيستند. برای مثال ماده ۴ ۱ ميثاق بين المللی مدنی و سياسی میگويد:
هرگاه يک خطر عمومی استثنايی (فوق العاده) موجوديت
ملت را تهديد کند و اين خطر رسما اعلام بشود کشورهای طرف اين ميثاق میتوانند
تدابيری خارج از الزامات مقرر در اين ميثاق به ميزانی که وضعيت حتما ايجاب مینمايد،
اتخاذ نمايند مشروط بر اينکه تدابير مزبور با ساير الزاماتی که بر طبق حقوق بين
الملل به عهده دارند مغايرت نداشته باشد و منجر به تبعيضی منحصرا بر اساس نژاد،
رنگ، جنس، زبان، اصل و منشا مذهبی و اجتماعی نشوند.
هر چند اين ميثاق يک کل واحد است و نمیتوان
مومن به بعض و کافر به بعض شد و با قاعده يفسر بعضه ببعض، هر اصلی با اصول ديگر
تفسير میشود. بنابراين ،به استناد تبصرههای
اين ماده و همچنين ماده ۵ ۱ نمیتوان حقوق بشر
را نقض کرد. ماده ۵ ۱ میگويد: هيچ يک
از مقررات اين ميثاق نبايد به نحوی تفسير شود که متضمن ايجاد حقی برای دولتی يا
گروهی يا فردی شود که به استناد آن به منظور تضييع هر يک از حقوق و آزادیهای
شناخته شده در اين ميثاق و يا محدود نمودن آن بيش از آنچه در اين ميثاق پيش بينی
شده است، مبادرت به فعاليتی بکند و يا اقدامی به عمل آورد.
طبيعت سرکش قدرت و نفس سرکش نوع بشر همواره مستعد
خروج از توافقات و قوانين و ميثاقهای مشترک است
و حقوق انسان همواره در معرض پايمال شدن میباشد پس تاکيد
پيوسته بر حقوق بشر و پاسداری از اين نهاد نيز مبرم است تا توازن را پايدار سازد.
جامعهای که هنوز در مرحله گذار از چالشهای
ايدئولوژی و حقوق بشر است و گاه از تاويل هم بهره میجويد، نيازمند
کوششی فزونتر يعنی بر پايی جنبش حقوق بشر است.