يکشنبه ۱۷ اسفند ١٣٨٢ – ۷ مارس ٢٠٠۴

 

مجال بهار نيست

 

 

سرما به غايت است و مجال بهار نيست

از فصل وهم و خشم جز اين انتظار نيست

 

هر جا پرنده اي است، قفس مي زند نهيب

هر جا ترانه هست، نوايي به تار نيست

 

کافور مانده است فقط در دکان عطر

گل را در اين ديار دگر اعتبار نيست

 

تابوت هاي پير، شهيدان خسته را

تا کي امان دهند، کسي رستگار نيست

 

معمار دوزخ اند و سفيران مرگ و جنگ

اين روزهاي تلخ، بلا را شمار نيست

 

گاهي زمين به خشم گشايد دهان، به "بم"

گاهي" قطار آتش و خون" را مهار نيست

 

رنگين کمان ِ يأس به هستي گشوده بال

رنگ کبود شعر،  يکي از هزار نيست

 

شايد خدا به قهر از اين جا رميده است

يا بخت واژگونه، کنون بر مدار نيست

 

اي يار غار ِعشق  بيا چاره اي بساز

سرما حريف هُرم ِ دل بيقرار نيست

 

هر چند  برده اند شهيدان ِ خسته را

واکنون کسي به فکر ِ پل ِ  افتخار نيست،

 

بايد  بهار بشکفد از شهر بابکان

کز شهر مهر و عشق، جز اين انتظار نيست

 

 

                       ويدا فرهودي

                       ۱۶ اسفندماه ۱۳۸۲