شنبه ۲۷ دی ١٣٨٢ – ۱۷ ژانويه ٢٠٠۴





شعری برای روشنک داريوش

سيمين بهبهانی

 

وقتی خبر درگذشت روشنک داريوش را شنيدم، فکر کردم چنين زنی نمرده است؛ به سبب آنکه پيامی را که وظيفه هر زندهای است که برای زندگان بعدی بگذارد، او با مرگ خود، آن پيام را فرستاده است.

به گمان من، زندگی روشنک با آنهمه تلاطم و با آنهمه سختی که بخصوص در آخرين سالهای عمرش کشيد، به زندگی کسی میماند که از يک کشتی درحال غرق، روی امواج دريا افتاده و تخته پاره ای به کف آورده و میخواهد پيغامی را به ديگران برساند؛ و اين پيغام را ولو با مرگ خود، بالاخره میرساند. اين پيام همان مقاومت و شور زندگی است که بايستی در زنهای ما و همينطور در مردهای ما موجود باشد.

مرگ امری طبيعی است؛ میآيد و همه را با خود میبرد. زندگی به قدری کوتاه است که در مقابل ابديت حتا يک نقطه هم به حساب نمی آيد.

کسی که بتواند در زندگی، پيامش را به نسل بعد از خود برساند، زنده جاويد است.

 

 

به روشنک داريوش، تلاشها و آوارگيهايش

 

 

زن، سختکوشی و زيبايی، با تخته پاره و تنهايی

بازو گشوده و میراند، بر موجها به شکيبايی.

در بيکرانی آبی ها، پيچيده از همه سو با او

سرسام آتش خورشيدی، اوهام سرکش دريايی.

اوج و فرود و فرارفتن، ناخوانده تا همه جا رفتن

در بيکرانی آبيها، با موج، فاصله پيمايی.

زرد و کبود و درخشيدن، کولاک برق و شرف ديدن

چندان که ديده ناچارش، بيزار مانده ز بينايی.

پيغام کشتی مدفون را، بر تن رقم زده با ناخن

خطی به شيوه استادی، حرفی به غايت شيوايی.

نه دفتری که برد موجش، نه جوهری که خورد آبش

زخم است و آنهمه خونريزی، خون است و آنهمه خوانايی.

دريا به زمزمه آبش، چون گاهواره دهد تابش

مرگ است و چيرگی خوابش، با گاهواره و لالايی.

آن زخم اگر به سخن آيد، از مرگ او چه زيان زايد

او با کرانه که بگشايد، آغوش را به پذيرايی.

بينند زخم و پيامش را، در مرگ، جان کلامش را

وان خط و حسن ختامش را، يعنی رسالت و زيبايی.

 

 

--------------------

متن و شعر بالا را خانم سيمين بهبهانی در مراسم يادبود زندهياد روشنک داريوش در تهران خواندند.