يکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۲ - ۲۱ دسامبر ۲۰۰۳

 

گفت و گوی شهروند با اميرعباس فخرآور دانشجوی زندانی

ندای آزادی از درون زندان«قصر»

 

در حين انتقال از يک ماشين به ماشين ديگر مرا روی آسفالت ميکشيدند سر و صورتم خونين بود. رهگذرها ايستاده بودند، صدای فرياد چند زن عابر را شنيدم، يکی از ماموران داد زد که اين سارق مسلح است و هم الان يک نفر را کشته است. من تمام نيروی خود را جمع کردم و فقط توانستم در يک جمله بگويم "مردم من نويسنده هستم، دانشجويم" پس از گفتن اين جمله از حال رفتم. با لگدی که به بينی ام خورد به هوش آمدم. بينی من شکست و خون فواره زد. سپس مرا به جلوی منزل رزا رادبه بردند

 

اينجا در يک فضای تقريبا پنج در شش متر ۲۱ تخت قرار دارد؛ هفت سری تخت سه طبقه. يکی از اعضای اين اتاق به جرم ۵ قتل به اعدام محکوم شده است، ديگری جسد همسرش را پس از قتل تکه تکه کرده و در محلات مختلف شهر نهاده است. در ته راهروی بند ۴ دستشويی وجود دارد که برای استفاده ۱۱۱ نفر است. هر روز حمام برای يک ساعت باز ميشود تا بيش از هزار زندانی از ۱۴ دوش موجود در آن استفاده کنند. دوش پانزدهم خراب است و آن را تعمير نميکنند. هر روز ۱۵-۱۰ نفر پشت هر دوش صف ميکشند.

 

 

خسرو شميرانی

------------------------------------------

توضيح:

چهار روز پس از اين گفت و گو با همسر خواهر اميرعباس فخرآور، مهرداد حيدرپور گفت و گويی داشتم که در شهروند شماره ۸۴۷ منتشر شد. او در حاشيه اين گفت و گو اشاره کرد که يک روز پس از گفت و گوی ما با اميرعباس تلفن موبايل او توقيف شده و خودش نيز تهديد شده است.

۲ روز بعد، ۱۵ دسامبر فرد آگاهی ابراز داشت که يکی از هم بندان اميرعباس که فردی تبهکار بوده است به او حمله کرده، به چشم او صدمه زده و قصد کشتن او را داشته است. او از اندرزگاه ۱ به اندرزگاه ۶ منتقل شده است. به گفته اين فرد آگاه خانواده وی همچنان نگران او هستند و معتقدند جان اميرعباس در خطر جدی ست.

روز ۹ دسامبر در استقبال روز جهانی حقوق بشر موفق شدم با سياوش زندانی دانشجويی که به گفته خودش از دو دانشگاه اخراج شده است گفت و گويی داشته باشم. اميرعباس ۲۸ ساله اکنون برای پانزدهمين بار در زندان به سر ميبرد و اولين سال از محکوميت ۸ ساله خود را پشت سر ميگذارد. اميرعباس فخرآور که به دليل علاقه اش به اساطير ايرانی نام سياوش را برای خود برگزيده است با يک تلفن همراه از درون زندان قصر به سئوالات ما پاسخ ميدهد. گفت و گوی نود و چند دقيقه ای ما چندين بار به دلايل مختلف قطع ميشود و يا ما خود ناگزير به قطع آن ميشويم. با اين وجود سياوش هر بار با طبعی شوخ پاسخ هايش را از سر ميگيرد. از او درباره تاريخ تولدش ميپرسم، ميگويد ۱۵ تيرماه تقريبا يک ماه پس از اينکه پيکان مدل ۵۴ پدرش شماره شد! از او شماره تلفن منزل پدری اش را ميگيرم و با خانواده اش درباره او صحبت ميکنم.

مادر او سخت بيمار است و در بستر به سر ميبرد. محمدباقر فخرآور پدر سياوش با رويی گشاده به صحبت درباره روحيه سرکش و شوخ فرزند ارشدش ميپردازد و ميگويد: از کودکی سرکش بود. در سنين ۵-۴ سالگی متوجه نبوغ او شديم. همين روحيه و نبوغ او در اولين روزهای پيش دبستانی مشکل آفرين شد. با مربی خود بحث ميکرد و سعی داشت نظر خود را به او بقبولاند. ۹-۸ ساله بود که ما از تهران به تبريز نقل مکان کرديم. در همان سالهای دبستان نوشتن را آغاز کرد. نمايشنامه مينوشت، و به مناسبتهای مختلف آنها را همراه با هم کلاسهايش اجرا ميکرد. خودش غالبا کارگردانی را نيز به عهده ميگرفت. اميرعباس در آزمون مدرسه راهنمايی تيزهوشان تهران شرکت کرد و در ميان هفت هزار نفر، پنجم شد. در سنين ۱۳-۱۲ سالگی بود که کتابی در زمينه تربيت کودک نوشت. گرچه تا پای چاپ رفت اما به دلايلی هرگز منتشر نشد.

دبيرستان را در مدرسه تيزهوشان شيراز پشت سر گذاشت و در رشته رياضی و فيزيک ديپلم گرفت. ما هميشه حتی از دوران نوجوانی اش در امور مختلف با او مشورت ميکرديم و نظر او برايمان مهم و خيلی اوقات کارساز بود. گاه وقتی بحث و نزاعی در خانه پيش ميآمد او با يک شوخی به جا و يا توضيحی طنزگونه و آرام ماجرا را پايان ميداد.

از همان روزهای نوجوانی به سازماندهی هم سن و سالهای خودش برای فعاليتهای مختلف هنری و اجتماعی علاقه زيادی داشت.

وقتی که در حال تحصيل رشته پزشکی در دانشگاه اروميه بود، حراست دانشگاه نتوانست نوشته ها و فعاليتهای او را تاب بياورد و از اين زمان مشکلات او در سطح جديدی آغاز شد. فعاليتهايش موجب بازداشت او شده و پايش را به زندانهای مختلف باز کرد.

از رابطه سياوش با خواهر و برادرانش ميپرسم، پدر در جواب ميگويد، فرزندان ديگرش او را به عنوان الگو در رابطه های مختلف پذيرفته اند. رفتار او هميشه به عنوان برادر بزرگتر برايشان قابل احترام بوده و او برای آنان همچون معلمی دلسوز و دوستی دانا بوده است.

در پاسخ به اينکه آيا دردسرهای امير با حکومت، پليس و زندان و مشکلاتی که برای خانواده فراهم آورده تاثير منفی روی روابط گذاشته، پدر با تاکيد پاسخ منفی ميدهد و ميگويد ما پذيرفته ايم که او راهی را برگزيده که انديشيده و با تفکر بوده است. ميدانيم که انتخاب او براساس مطالعه صدها کتاب است. او بسيار مطالعه داشته و خود در مواردی صاحب نظر شده است. طبيعتا فعاليتهای او منشاء برخی مشکلات برای خانواده نيز هست، ولی ما آنها را به جان خريده و در حد توان از او حمايت ميکنيم. گرچه مشکلات به وجود آمده طبيعتا مشکلات کمی نيستند. اينکه مادر او بويژه در ماه های اخير (بعد از بازداشت دختر و دامادمان) به بستر بيماری افتاد و دچار عارضه قلبی شده است تنها گوشه برجسته ای از اين مسائل هستند. اما با اين وجود ما افتخار ميکنيم که امير چنين راهی را برگزيده است. من هم که بيشترين دوندگی را برای رفع و رجوع مسائل موجود دارم گرچه خسته ميشوم، اما روحا خشنود هستم.

------------------------------------------

 

امير فعاليتهای سياسی - اجتماعی شما از کی و چگونه شروع شد؟

- اولين بار ۱۷ سالم بود و به خاطر يک سخنرانی در مدرسه که مضمون آن انتقاد به سياستهای رفسنجانی بود بازداشت شدم، اما قبل از آن و از کودکی همواره به فعاليتهای اجتماعی علاقمند بودم.

در اوايل دهه ۷۰ بود که در محل پايگاه منازل سازمانی شيراز - جايی که سکونت داشتيم - هم سن و سالهای خودم را جمع کردم. ما تصميم به تشکيل يک کانون فرهنگی گرفتيم. وقتی که در کار ما مداخله کردند با بحث آنها را راضی کرديم که تشکيل يک موسسه فرهنگی برای ما فقط ميتواند منشا سود باشد و ضرری ندارد. بالاخره موافقت شد انتخاباتی برگزار شود و من به عنوان نماينده برگزيده شدم. ما مجموعه خود را «کانون رشد فرهنگی جوانان» نام گذاشتيم. پس از آن در ۲۱ پايگاه منازل مسکونی کارکنان ارتش در سراسر کشور چنين کانونهايی شکل گرفت که امروز همه آنها تحت نام مجتمع فرهنگی منازل سازمانی (يا چيزی شبيه به اين) ناميده ميشوند.

 

از دوران تحصيل در دانشگاه و فعاليتهای اين دوران بگوييد.

- بعد از اتمام دبيرستان در دانشگاه اروميه در رشته پزشکی پذيرفته شدم و دوران کيفيتا جديدی برای تلاشهای من آغاز شد. در دانشگاه به اينترنت دسترسی پيدا کردم با دنيای خارجی رابطه برقرار کردم متوجه شدم که تمامی ادبياتی که در دوران مدرسه به ما آموخته اند نادرست بوده و آنچه آن طرف مرزهای ايران است لزوما دشمن ما نيست. متوجه شدم که ما درون يک قوطی کنسرو زندگی ميکرديم فقط از دورن اطلاع داشتيم و کوچکترين تماس و نظری با بيرون نميتوانستيم داشته باشيم.

در دانشگاه سوار بر اسب بال دار اينترنت شدم. از طريق اينترنت متوجه شدم که آنچه در مورد غرب و آمريکا گفته و آموخته ميشد اغراق و بعضا دروغ بود. آمريکا آن غول بی شاخ و دمی نبود که اينها برای ما ساخته بودند. در عين حال فهميدم که اين ما هستيم که مطرود دنيا شده ايم. همزمان به تاريخ مبارزات دانشجويی پرداختم. خودم ميخواندم و به ديگران نيز آموزش ميدادم.

در همين راستا احساس انزجاری نسبت به مبارزات "دانشجويان" بعد از انقلاب به من دست داد. منظور من همان دانشجويانی است که از ديوار سفارت بالا رفتند. به "اسناد لانه جاسوسی" مراجعه کردم آنها را مطالعه کرده و سعی ميکردم دليلی قانع کننده برای حمله دانشجويان به سفارت آمريکا پيدا کنم.

آنها همچون راهزنانی به خاک کشور ديگری تجاوز کردند. اين تجاوز به منافع اقتصادی و ديپلماتيک ما آسيب رساند و ما را در جهان منزوی کرد.

 

اين بحث ها در چه چهارچوبی انجام ميشدند؟ درون چه مجموعه ای؟

- اين بحثها مربوط به سال ۷۳ هستند که من عضو انجمن اسلامی دانشکده پزشکی بودم. پيشتر به عنوان دبير سياسی انجمن اسلامی دانشگاه (اروميه) انتخاب شدم. فضا به شدت بسته بود.

برای ابراز نظراتم يک گروه تئاتر راه انداختم.

به خاطر مياورم که در ۱۷ دی ۱۳۷۳ يک تريبون آزاد دانشجويی سازمان دادم. برای اينکه جلوی آن را نگيرند من جمله ای از آقای خامنه ای انتخاب کردم روی پلاکارد بزرگی نوشته به سردر محل تريبون آزاد نصب کردم. اين جمله عبارت بود از "لعنت به دستهای پيدا و پنهانی که نگذاشتند دانشجو و دانشگاه سياسی شود."

برنامه شروع شد و هيچکس نميخواست اولين سخنگو باشد. من خودم آغاز کردم. پس از من صف طويلی از افراد مشتاق به اظهار نظر شکل گرفت. در اين سخنرانی من به حمله به سفارت آمريکا و عواقب آن برای ايران پرداختم. گفته های من در اين سخنرانی بعدها در تابستان ۷۵ وقتی زير شکنجه بودم مقابل من گذاشته شدند. جمله ای که خيلی بر آن تاکيد ميکردند و به آنها برخورده بود اين اظهارنظر من بود که «به ما ميگويند حکومت رضاخان ديکتاتوری بود. چگونه در اين ديکتاتوری يک آخوند پاپتی مثل مدرس ميتوانست در مجلس برخاسته به مخالفت با شخص اول مملکت حرف بزد؟ آيا الان يک نماينده مجلس ميتواند نه به شخص اول که به شخص دويستم کشور بگويد بالای چشمش ابروست؟»

اين بحثها ادامه يافت و درون دانشگاه قطب بندی به وجود آورد. اصول گراها و راديکال ها گروهی تشکيل دادند که «هيأت احباب الائمه» نام داشت. پشت پرده تشکيل اين گروه رئيس حراست دانشگاه اروميه "سيد جليل موسوی" قرار داشت و هنوز هم همان پست را داراست. در جلوی صحنه آن و به عنوان رئيس آنها دکتر علی مشکينی نقش آفرينی ميکرد.

گروه «هيأت احباب الائمه» از آقای قريشی نماينده ولی فقيه در آذربايجان غربی فتوای قتل مرا گرفته بودند. سه بار به من حمله کردند. بار دوم تهاجم بدی بود با زنجير و چماق در نهارخوری دانشگاه به جان من افتادند. من دوندگی زياد کردم و دو نفر از آنها را به کميته انضباطی دانشگاه کشاندم.

بار سوم در محوطه حياط دانشکده پزشکی به طور وحشيانه موردتهاجم قرار گرفتم. اين بار برخلاف دفعات قبل که با وساطت مسئولان دانشگاه از شکايت عليه آنها صرف نظر ميکردم، از آنها شکايت کردم. طی درگيری لب من پاره شد و چشمم آسيب ديد به پزشک قانونی رفتم و جراحات را سند کردم. يک هفته بعد دادگاه عمومی تشکيل شد. نماينده حراست دانشگاه سخنگوی آنها در دادگاه بود.

آنها در دادگاه محکوم شدند. پس از اينکه ما خارج شديم ده دقيقه بعد سيد جليل موسوی خارج شد. کل پرونده قضايی را از قاضی گرفته بود. به من گفت برويم! پرسيدم چه اتفاقی افتاده است؟ گفت که قاضی به عدم صلاحيت خودش در رسيدگی به اين پرونده رای داد.

او دو متهم محکوم شده و من شاکی را سوار پيکان شخصی خود کرد و ما را به شعبه ۴ دادگاه انقلاب اروميه برد. قاضی حاج حسنلو پرونده ما را تحويل گرفت.

 

اين داستان مربوط به چه زمانی ست؟

ارديبهشت سال ۱۳۷۵... جلسه دادگاه تشکيل شد. من هنوز به عنوان شاکی و آن دو به عنوان متهم حضور داشتيم. طی جلسات بعد همه چيز تغيير کرد.

دو روز بعد از جلسه سوم دادگاه، نامه ای از مديريت دانشگاه دريافت کردم مبنی بر اين که ترم من تعليق شده است. پس با يک بدرقه مفصل توسط بسياری از استادان و خانواده هايشان همچنين بسياری دانشجويان دانشگاه شهر اروميه را ترک کردم. اين ۲۳ ارديبهشت ۷۵ بود. خانواده ما در شيراز ساکن بودند. من به آنها پيوستم. ۷۴ روز بعد برای انتخاب واحد ترم جديد مجددا به اروميه رفتم. همان روز به مناسبت ورود من تعدادی از دانشجويان در نمازخانه جمع شدند. بعد از نماز من يک سخنرانی داشتم اما بلافاصله پس از خروج از نمازخانه دستگير شدم.

با يک «پاترول» مرا به زندان اطلاعات اروميه که در کنار رودخانه «شهر چای» پشت بيمارستان طالقانی قرار دارد بردند. اين مرداد ماه ۷۵ بود. مرا درون يک سلول انفرادی انداختند که عرض آن ۶ وجب و چهار انگشت و طول آن ۱۷ وجب و دو انگشت بود. درون سلول ۶ نفر بوديم. سه نفر سنی و سه نفر شيعه. يکی از اين شش نفر يکی از اعضای پ کاکا[حزب کارگران کردستان - ترکيه] بود. فرد ديگری متعلق به کومله بود که در درگيری با پاسداران تير خورده بود و دستش را به طور غيرحرفه ای گچ گرفته بودند. زخم او عفونت کرده و بوی عفونت سلول را پر کرده بود. من بيش از يک ماه تحت اين شرايط در زندان بودم.

دادگاه «جالبی» تشکيل شد. من با دستبند و لباس زندان درون دادگاه با قاضی پرونده خودم حاج حسنلو روبه رو شدم. اين بار به عنوان متهم و شاکيان من همان دو متهم قبلی بودند. سرانجام من به جرم توهين به رهبری به ۵ ماه حبس تعليقی به مدت سه سال محکوم شدم. بعد از مدتی از طرف کميته انظباطی تهران به بوشهر «تبعيد» شدم.

 

خرداد ۷۶ کجا بوديد؟

در آن دوره ما به عنوان اپوزيسيون دانشجويی انتخابات را تحريم کرده بوديم. اما نزديک به يک ماه قبل از انتخابات نامه استعفای خاتمی از وزارت ارشاد را يکی از دوستانم به من فکس کرد.

گرچه ميدانستم خاتمی توسط همان دانشجويانی که از ديوار سفارت(آمريکا) بالا رفتند علم شده بود، از نفوذ خود در دانشگاه بوشهر و اروميه به نفع خاتمی استفاده کردم. ما در آن روزها مخالف هر دو جناح بوديم. اما من انتخابات را به تشک کشتی بين دو رقيب تشبيه ميکردم که طرفدار هيچکدام نبودم اما به دوستانم ميگفتم ما بايد در اين تشک به رقيب ضعيفتر کمک کنيم تا نفس رقيب قوی تر که ناطق[نوری] باشد را بگيرد.

 

تيرماه ۷۸ در کجای ماجرا قرار داشتيد؟

من در اين روزها به خدمت رفته بودم و در بيمارستان نيروی انتظامی در خيابان بهار تهران خدمت ميکردم. من شاهد مجروحان بسياری بودم. خودم شخصا تعداد زيادی از دانشجويان مجروح را بخيه و يا پانسمان کردم. در رابطه با آن روز گزارشی به روزنامه «خرداد» دادم که تيتر روزنامه شد. به دليل دسترسی به پرونده های پزشکی نام چهل نفر از دانشجويان مجروح در گزارش من آورده شد.

بخشی از گزارش من به يک پرونده مهم مربوط ميشد. و اين آقای تيمسار ميراحمدی بود که آن شب فرماندهی عمليات حمله به کوی را به عهده داشت. او به لحاظ روانی فرد نامتعادلی بود. گفته بود اگر کار به دادگاه بکشد او افراد بالاتر از خودش را که منشأ دستور بودند ذکر خواهد کرد به همين دليل گفته شد که او در يک مرخصی استعلاجی به سر ميبرده و در خدمت نبوده ولی پرونده پزشکی او نشان ميداد که او آن شب در کوی دانشگاه زخمی شده بود. مشخصه او نيز فک شکسته اش بود که سيم گزاری شده بود. او يک ماه قبل در درگيری با يک دانشجو به نام منصور نژادی در مقابل کوی مجروح شده بود.

من دو نکته مهم در پرونده تيمسار ميراحمدی را که اثبات ميکرد او شب حمله، فرماندهی را به عهده داشته به مطبوعات دادم. عباس عبدی به من ميگفت مواظب خودت باش پدرت را در می آورند ولی من معتقد بودم گفتنی ها بايد گفته شوند.

 

شما با عباس عبدی که به نوعی رهبری حمله به سفارت آمريکا را به عهده داشت نيز رابطه داشتيد؟

بعد از قضايای ۱۸ تير ۷۸ بود. من به يکی از جلسات جبهه مشارکت دعوت شدم. در آنجا عبدی سخنرانی کرد و ميان من و او بحثی تند درگرفت. من در آن جلسه رو به عبدی گفتم که شما آبروی جنبش دانشجويی ايران را برديد و خلاصه تمام نظرات«راديکال» خود در اين رابطه را ابراز کردم. او بعد از جلسه مرا صدا کرد ما سوار رنوی مشکی رنگ او شديم و به دفتر مرکزی مشارکت در خيابان سميه رفتيم. اين ماجرا مربوط به پاييز ۷۸ است.

عبدی سعی در توجيه حرکت آن دوره خودشان کرد و من با اصرار مخالفت کردم. از اين پس رابطه دوستانه و خوبی بين ما برقرار شد. من ستون ثابتی در روزنامه مشارکت گرفتم. بچه های روزنامه ميگفتند که با اين که عبدی خيلی بدقلق است در مورد نوشته های تو برخورد جالبی دارد. ميگفتند نوشته های مرا سريع ميگرفت، ميخواند و برای چاپ ميگذاشت. گاهی صفحه ای را برای مطلب من آزاد ميکرد. ستون ثابت من «کی بدونه از مردم بهتر» نام داشت که اسم ستون نيز با مشورت عبدی انتخاب شده بود.

گرچه من الان با عبدی سال ۲۰۰۰ رابطه خوب و حتی تفاهم آميز دارم، اما با عبدی ۱۹۷۹ همچنان به شدت مخالفم. هميشه به مريم(دختر عباس عبدی) ميگويم ميان تو دانشجو و عباس عبدی دانشجو زمين تا آسمان فاصله است.

من تا قبل از اين که دغدغه آقای خامنه ای عود کند و تهاجم به مطبوعات را دستور بدهد در روزنامه مشارکت قلم ميزدم و غالبا به حمله به کوی دانشگاه و قتلهای زنجيره ای ميپرداختم. روز بعد از تعطيلی مطبوعات با بغض در کنار عبدی نشسته بودم، دنيايم خراب شده بود. عبدی با جمله ای آرامم کرد. او گفت: اشتباه نکن ما چيز بزرگی به دست آورديم تا به حال آقای خامنه ای پشت صحنه ايستاده بود الان به روی صحنه آمده و آن کسی که روی صحنه است قابل دسترسی است. اين اشتباه تاريخی آقای خامنه ای بود. نوک پيکان از اين پس به سوی او خواهد بود.

 

هيچگاه با منوچهر محمدی و بچه های «اتحاديه ملی دانشجويان و فارغ التحصيلان ايران» در تماس بوده ايد؟

سال ۷۹ برای تهيه خبر به يک تجمع اعتراضی در ميدان بهارستان که به تجمع بهارستان معروف شد رفته بودم. بعد از تعطيلی نشريات بود. همراه با خواهرم دستگير شديم و به اوين منتقل شديم.

در آنجا با محمدی ها و دوستان آنها آشنا شدم. در آن دوره آنها در زندان مستقل عمل ميکردند. من به آنها گفتم که شما که اين همه فعاليت کرده و هزينه اش را نيز پرداخت کرده ايد و زندانهای سنگين گرفته ايد چرا حالا سکوت ميکنيد؟ چرا درخواست عفو از رهبری و ...

من تلفن منزلم را به تمامی بچه های زندانی از جمله محمدی ها داده بودم. آنها به من زنگ ميزدند من گفتگو با آنها را ضبط ميکردم و برای پخش به راديوهای برون مرزی ميدادم.

من در اين دوره يعنی شهريور ۷۹ که در اوين بودم کتاب « اينجا چاه نيست» را نوشتم. مطلبی بود که سالها در ذهن با آن کلنجار ميرفتم تا سرانجام در اين فرصت به رشته تحرير درآمد.

در اثناء نوشتن« اينجا چاه نيست» من با اين تز که ما بايد در اسطوره های ايرانی دقيق شويم و ريشه های خود را باز شناسيم نام سياوش را انتخاب کردم و ديگر دوستان من هم با برگزيدن نامهايی چون کاوه، آرش و غيره به جبهه رزم با ضحاک و افراسياب پيوستند.

اينجا چاه نيست از طرف وزارت ارشاد به عنوان يکی از ۸ کتابی برگزيده شد که نامزد دريافت جايزه ادبی «پائولو کوئلو» بودند.

همزمان با اين انتخاب کتاب ممنوع شد. تمام نسخه های آن جمع آوری شد و من دوباره دستگير شدم اين در دی ماه همان سال ۱۳۷۹ بود.

کتاب گرچه شرايطی مشابه کشور ما را تصوير ميکند، اما هيچگونه نام محل يا شخص در آن به کار برده نشده است. سبک آن رئاليسم جادويی است. و داستان عبارت از مردمی است که از تلاشهای خود برای پيشرفت از چاله ای خارج شده و به درون چاه ميافتند. گرچه در اين داستان زمان مکان، مذهب، نام و نشان شخصيتها معين نيستند، اما خواننده ميتواند تشخيص دهد که داستان مربوط به کدام دوره بوده و شخصيتها در زندگی واقعی چه کسانی هستند.

در اوايل بازداشت من به خاطر اين کتاب از من ميخواستند اعتراف کنم که شخصيتها مثلا خمينی، خامنه ای و يا خاتمی هستند من ميگفتم نه! مگر اينها ديکتاتور هستند منظور من صدام، ميلوسوويچ و يا استالين بوده اند.

 

شما از بنيانگذاران "جنبش مستقل دانشجويی" هستيد، از شکل گيری اين جنبش بگوييد!

- تقريبا يک سال پيش يعنی اواخر تابستان ۸۱ با دو نفر ديگر از دوستان يعنی احمد . . . و ارژنگ داودی مانيفست اين جنبش را تنظيم و اعلام کرديم. اين طی يکی از مرخصی های احمد بود. در کلبه ای در نزديکی آلاشت مازندران اين کار انجام شد. احمد پيشنهاد داد نام آن را "مانيفست آلاشت" بگذاريم من گفتم از آنجايی که آلاشت محل تولد رضاشاه بوده است اين اسم ميتواند سوءتفاهم بيافريند و ما را سلطنت طلب به حساب بياورند. ارژنگ و احمد هر دو بعد از ملاقات با ليگابو دستگير شدند. ارژنگ هنوز در بند ۲۴۰ اوين در انفرادی به سر ميبرد. اما احمد به بند عمومی منتقل شده است.

 

آيا "جنبش" اعضای ديگری هم دارد؟

- افراد زيادی با ما همکاری ميکنند در آمريکا، در آلمان آقای شمس با ما همکاری ميکند. دکتر بيژن کريمی بخش ديگری از امور "جنبش" را سازمان ميدهد.

اين مربوط به خارج کشور بود. در داخل عضوگيری حتی برای تحکيم وحدت هم آسان نيست اين را به دليل فشارهای امنيتی ميگويم. ولی ما در دانشگاه های مختلف حضور داريم. البته نه فقط در دانشگاهها، در زندانهای مختلف هم "نمايندگی" داريم. به عنوان نمونه مهرداد حيدرپور (همسر خواهر اميرعباس) در اوين ما را "نمايندگی" ميکند. خانم رزا رادبه از ديگر همرزمان ماست. رزا رادبه در يکی از زندانهای وزارت اطلاعات ۲ هفته در انفرادی بود. او گزارش حمله سعيد عسگر به خوابگاه طرشت را منتشر کرد. خانم مريم يوسف و آقای فرهاد کهن دانی از ديگر ياران ما هستند. آقای کهن دانی به ۶ سال حبس محکوم شده است، البته پرونده او هنوز در مرحله فرجام است و او خود در زندان نيست.

خود من تقريبا سه چهارم سال ۲۰۰۱ را در انفرادی بودم. ۱۱ دی ماه دستگير شدم، بعد از يک ماه انفرادی آزاد شدم. آزادی ۲۰ روز بيشتر طول نکشيد دوباره به انفرادی رفته و در اسفند ماه مجددا آزاد شدم.

بعد از سه ماه يعنی در تيرماه ۸۱ در منزل خودمان در منطقه ميدان ژاله دستگير شدم. برای من حکم تير داده بودند يعنی درحين دستگيری ۱۱ گلوله شليک شد.

 

داستان شليک ۱۱ گلوله چه بود؟

- با لباس شخصی بدون حکم آمده بودند، پدر و مادرم آنها را دست به سر کردند، من هم نامه ای برای رئيس جمهوری نوشتم مبنی بر اينکه آقای رئيس جمهور چه وضعيتی در اين کشور حاکم است من دو بار به شما رای داده ام و اکنون افرادی بی هيچگونه مجوز به خانه هجوم ميآورند و سعی در دستگيری من دارند. مگر من چه کرده ام؟ نامه را به منزل رزا رادبه بردم.

رزا به من گفت خانه او تحت مراقبت است. من پس از تحويل نامه به آرامی راه خود را گرفتم که از محل دور شوم که ناگهان عده ای آغاز به سر و صدا کردند. آنها فرياد ميکشيدند: قاتل، دزد، آهای . . . بگيريد. ميگفتند قاتل است او را بگيريد. . . . همين الان کسی را کشته است . . . من در عين حال دونده استقامت هستم، پس تا ميدان ژاله از کوچه پس کوچه ها دويدم، آنجا ديگر نفسم تمام شد. چندين ماشين با چراغ گردان مرا دوره کردند. در آن آخرين لحظات بود که به سوی من تيراندازی ميکردند و حتی به خاطر ميآورم که صدای زوزه دو گلوله را شنيدم، يعنی آنها مستقيما سر را نشانه گرفته بودند. و در يک کوچه بن بست روی زمين نشستم و دستهايم را در مقابل خود نگاه داشتم به اين علامت که ميتوانيد دستبند بزنيد. ساعت حدود ۱۲ شب بود، بعد از اينکه دستبند زدند اسپری تاول زا به صورتم پاشيدند، يک طرف صورتم به سرعت تاول زد. يکی از آنها با قنداق اسلحه به سرم کوبيد. نقش زمين شدم و آنها با مشت و لگد به جانم افتادند. از وزارت اطلاعات و اطلاعات ناجا بودند. در حين انتقال از يک ماشين به ماشين ديگر مرا روی آسفالت ميکشيدند سر و صورتم خونين بود. رهگذرها ايستاده بودند، صدای فرياد چند زن عابر را شنيدم، يکی از ماموران داد زد که اين سارق مسلح است و هم الان يک نفر را کشته است. من تمام نيروی خود را جمع کردم و فقط توانستم در يک جمله بگويم "مردم من نويسنده هستم، دانشجويم" پس از گفتن اين جمله از حال رفتم. با لگدی که به بينی ام خورد به هوش آمدم. بينی من شکست و خون فواره زد. سپس مرا به جلوی منزل رزا رادبه بردند. بعدها فهميدم که رزا خانه خود را ترک کرده و نزد خواهر من رفته بود. خانه او را زير و رو کردند بعد از اينکه کارشان تمام شد نامه ای در مقابل من گذاشتند، من ميبايست شهادت ميدادم که آنها چيزی با خود نبرده بودند. من از امضا آن امتناع کردم انگشت مرا به جوهر آغشتند و پای آن نوشته گذاشتند.

از آنجا به يک انفرادی در ۲۰۹ اوين انتقال يافتم و تا دی ماه در آنجا بودم.

 

به عبارت ديگر شما ۲۰۰۱ يعنی سال گفت و گوی تمدنها را در انفرادی آغاز و در آن به پايان برديد؟

- بله همينطور است. نکته جالب اينکه من چنان از دنيای خارج قطع شده بودم که از فاجعه ۱۱ سپتامبر ۴ ماه ديرتر يعنی روز ۲۲ دی ماه خبردار شدم. يعنی واقعه ای که خبر آن تا عقب افتاده ترين نقاط دنيا رسوخ کرده بود به ما نرسيده بود.

نکته جالب ديگر اين که من با دست گچ گرفته از زندان آزاد شدم. سر من را شب آزادی از ته تراشيدند. سئوال کردم چرا موهايم را ميزنيد گفتند برای رعايت بهداشت! مرا با يک دست لباس زندان با دست گچ گرفته و سر تراشيده ساعت يازده و نيم شب جلوی خانه پياده کردند.

 

آخرين دستگيری شما که در نتيجه آن هنوز در زندان هستيد چگونه با چه حکمی و توسط کدام ارگان بود؟

- ۴ دستگيری قبلی من که به انفرادی انجاميد توسط حکم شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب بود. قاضی دهنوی مشهور به "حداد" حکم را امضاء کرده بود. او حتی در ميان همکاران خودش منفور است. اين بار حکم من در آبان ماه اعلام شد، من تقاضای فرجام دادم، هنوز جنگ عراق شروع نشده بود. به عنوان خبرنگار به عراق رفتم و در اربيل در هتل خبرنگاران ساکن شدم. در آنجا با چند نماينده حقوق بشر تماس گرفتم و صحبت کردم. به من گفتند به ايران باز نگرد ما ميتوانيم تو را به انگليس يا آمريکا ببريم. من نميخواستم ايران را ترک کنم. پس به ايران بازگشتم. ۲۶ اسفندماه قاضی پرونده اخير من سيد مجيد پورسيف با خانه ما تماس گرفت به خواهرم گفته بود که برای برطرف کردن سه مورد شکلی بايد به دادگاه انقلاب مراجعه کنم. همان روز ساعت ۳ بعد از ظهر با دادگاه انقلاب تماس گرفتم. از قاضی پورسيف پرسيدم دوباره چه بازی در جريان است، الان شب عيد است بگذاريد بعد از عيد می آيم و اگر ميخواهيد دستگيرم کنيد بگذاريد وسائلم را بياورم او با تاکيد نفی کرد.

با هر کدام از آشنايان صحبت کردم نظر ميدادند که اين يک تله است و بهتر است که با پای خودم به درون تله نروم. از جمله موسوی خوئينی ها، فاطمه حقيقت جو، همسر دکتر ميردامادی و همچنين مريم عبدی معتقد بودند بهتر است نروم زيرا داستان مشکوک به نظر ميرسد. از طرف ديگر قاضی سيد مجيد سيف پور در تماس تلفنی تهديد کرده بود که اگر نروم پدرم را که ضامن من بود دستگير خواهند کرد، من هم از ترس اينکه پدرم شب عيد دستگير نشود، تصميم به رفتن گرفتم. به محض ورود به دفتر مربوطه سيد مجيد برگ خروج مرا گرفت و گفت که ۸ سال زندان من تاييد شده است.

گفتم اين بازی ها برای چيست اگر پای تلفن گفته بوديد دست کم با خانواده خداحافظی ميکردم. در مقابل او گفت برو بعد از ۸ سال که بيرون بيايی اين طرز صحبت کردن را فراموش ميکنی! من پاسخ دادم که به شدت بعيد ميدانم که شما حتی يک سال ديگر پشت اين ميز بمانيد و يا حتی اين ميز برقرار باشد.

پدرم همراه من بود سرش را به ديوار چسبانده بود و اشک در چشمانش حلقه زده بود.

سيد مجيد سيف پور به عنوان جنايتکار شهره است. ميگويند وقتی مورد اعدام وجود دارد و خانواده ای که قصاص طلب کرده حاضر به انجام نقش جلاد نيست او داوطلبانه اين نقش را به عهده ميگيرد.

 

از همانجا به قصر منتقل شديد؟

در ابتدا روی برگه انتقال من اوين ثبت شده بود اما بعد از گفتگوی اخير اوين را حذف و اندرزگاه يک قصر که محل جنايتکاران است را در جای آن نشاند.

در اندرزگاه يک قصر چندين مورد درگيری با جنايتکاران زندانی داشتم؛ يک بار گوش مرا شکستند بار ديگر ناخن من از روی گوشت شکست. در همين اثنا خانم فاطمه حقيقت جو به ملاقات من آمد و بعد از شنيدن اين ماجراها دستور انتقال من به بند زندانيان مالی را داد. من تا ۲ ماه پيش در بند ۸ محل زندانيان مالی بودم. اين بند برچيده شد و زندانيان مالی به اوين منتقل شدند.

 

آيا در قصر هم مورد شکنجه و فشار قرار گرفتيد؟

وقتی که با سيد مجيد[سيف پور] در آسانسور در حال انتقال به اينجا بودم او به طور وحشيانه ای به من حمله کرد. زانوی من از قبل آسيب ديده بود و پانسمان داشت. به زانوی مجروح من حمله کرد و چنان که در اينجا مجبور به عمل جراحی شدم.

نکته ديگر اين که من در اينجا در قفس عقربها گرفتارم؛ کسانی که آزارشان نه از ره کين است زيرا اينها غالبا جنايتکارانی محکوم به اعدام هستند و رفتاری عادی ندارند. هر از گاه بی دليلی خاص درگير ميشوند و يا حمله ميکنند.

 

کمی محيط خودتان را تصوير کنيد.

در يک فضای تقريبا پنج در شش متر ۲۱ تخت قرار دارد؛ هفت سری تخت سه طبقه. يکی از اعضای اين اتاق به جرم ۵ قتل به اعدام محکوم شده است، ديگری جسد همسرش را پس از قتل تکه تکه کرده و در محلات مختلف شهر نهاده است. در ته راهروی بند ۴ دستشويی وجود دارد که برای استفاده ۱۱۱ نفر است. هر روز حمام برای يک ساعت باز ميشود تا بيش از هزار زندانی از ۱۴ دوش موجود در آن استفاده کنند. دوش پانزدهم خراب است و آن را تعمير نميکنند. هر روز ۱۵-۱۰ نفر پشت هر دوش صف ميکشند.

 

آيا محدوديت زمانی برای هر زندانی وجود دارد؟

ببينيد تصور بکنيد ۱۲-۱۰ قاتل پشت سر شما صف کشيده اند. شما در يک فضايی که در و پيکر چندانی ندارد و حمام با يک در - همچون ورودی سالن بارهای تگزاس - از راهرو جدا ميشود، قرار داريد. در چنين شرايطی يقينا ميلی به وقت کشی نداريد.

(در اينجا صدای او آهسته شده است معذرت خواهی ميکند و ميگويد مجبور هستم اگر متوجه شوند که من اينطور درباره آنها حرف ميزنم تکه بزرگم گوشم خواهد بود)

 

وضعيت ملاقات شما چگونه است؟

هفته ای يک بار به مدت ۱۵ دقيقه ملاقات کابينی داريم.

 

شما در سراسر گفتگو روحيه بسيار بالايی از خود نشان داديد. غالبا گفته هايتان آميخته با مزاح بود چطور ميتوانيد در چنين شرايطی اين روحيه را حفظ کنيد؟

ببينيد من به دوستانم ميگويم داستان«سارا کورو» را به خاطر داشته باشيد او هنگامی که در يک زير شيروانی حبس بود نان خشک ميخورد و با موشها همدم بود. ميگفت در چنين شرايطی تصور ميکند که در قصری است که زمين آن با فرش های حرير پوشيده شده است. دلپذيرترين غذاها را ميخورد و انسان های خوش سيما هم سفره او هستند.

من به دوستانم در اينجا ميگويم تصور کنيد ما در اينجا با عده ای سناتور نشسته ايم (نه با جنايتکاران محکوم به مرگ)و درباره مسائل مهم سياسی و اقتصادی و فلسفی بحث و تبادل نظر ميکنيم، شب های شنبه نه يک گوجه فرنگی که مرغ بريان روی سفره ما قرار دارد و...

اين گفتگو در تاريخ ۹ دسامبر طی تماس تلفنی با تلفن همراه اميرعباس فخرآور در زندان قصر صورت گرفته است.

- بخشی از اين گفتگو که در رابطه با عليرضا جباری و دوران مشترک او با اميرعباس فخرآور در اندرزگاه يک بود در گزارش جمعه شماره ۸۴۶ منتشر شده است.