دادِ بيداد يا جستجوی زندگی در آنسوی
نيک و بد
ـ
شايد
زيانبارترين جنبة اين نگاه نيهيليستی را بايد در همين نکته
يافت. يعنی خارج کردن و کنار گذاشتن نيروهای چپ از صف نيروهای مترقی و پيشرفتة جامعة ايرانی و هم هويت کردن آن با
نيروهای سنتی و واپسگرا.
ـ
اين نگاه به نقش و جايگاه نيروهای چپ در تحولات اجتماعي معاصر که مضمون آن
گذار از يک جامعة بسته و سنتی به جامعه ای باز و مدرن می باشد، تازگی ندارد. رژيم
استبدادی (سلطنتی) گذشته نيز همواره با طرح و تبليغ شعار "اتحاد ارتجاع سياه
و سرخ" در مقابل "انقلاب سفيد" تلاش داشت نيروهای چپ را در افکار
عمومی با نيروهای مذهبي واپسگرا و قشری هم هويت سازد.
حميد نعيمی
متن حاضر نقديست بر کتاب "داد بيداد ـ نخستين زندان زنان سياسی (۱۳۵۷ ـ ۱۳۵۰) به کوشش ويدا حاجبی تبريزی.
هر چند شرايط اجتماعی و مسائل فکری جامعه امروز ايران با دوران ۱۳۵۷ ـ ۱۳۵۰ کاملاً متفاوت بوده و امروز جامعه ايرانی در مقابل چالشهايی بس بزرگ برای باز آفرينی مفاهيم و ارزشهای نوين اجتماعی قرار گرفته است، اما انجام اين مهم بدون در نظر گرفتن گذشته،
بالاخص گذشتة نزديک جنبشهای
اجتماعی و فکری ايران، بمثابة ميراث زندة تاريخی، غيرممکن به نظر مي رسد.
به همين علت هر گونه
تلاشی در جهت باز يافتن و دسترسی به اين ميراث تاريخی، به ويژه برای نسل جوان که تجربة مستقيم و زنده ای از اين دوران (۱۳۵۷ ـ ۱۳۵۰) ندارد و در عين حال سهم مهمی در
بازسازی و بازآفرينی فرهنگی و ايدئولوژيکی جامعة امروزی به عهدة اوست، بسيار با ارزش و درخور تحسين است. نقد
حاضر در همين راستا (يعنی روشنتر شدن اين دوران تاريخی) بوده و حامل نکاتی است پيرامون متدولوژی و
مفاهيم و مضامين ايدئولوژيکی طرح شده در اين روايتهای زندان.
راوی يا راويان و رابطة فرم و محتوا
قبل از ورود به هر بحثی در باره کتاب "داد بيداد"، که ظاهراً خاطرات زندان تنی چند از فعالين سياسی زن مابين سالهای ۱۳۵۷ ـ ۱۳۵۰ می باشد، بايد نگاهی به متدولوژی به کار گرفته شده در رابطه با تدوين اين
روايتها انداخت. به نظر ما، اين
متدولوژی که بر اساس جدائی شکل و محتوی بنا شده، باعث سر در گمی خواننده در يافتن
راوی روايتها مي گردد و در نتيجه او را از درک مضمون ايدئولوژيکی که به اين روايتها انسجام
و يکپارچگی می بخشد، باز مي دارد.
ظاهرا" اين شکل، گويا برای خود "جمع آوری" کنندة خاطرات زندان نيز سئوال برانگيخته که در نهايت راوی اين روايتها
کيست؟ خود اوست يا هر يک از اين "راويان"، آيا خوانندة اين اثر، در زير نام کوچک و بی شهرت، "راويان" اين روايتها را جستجو
می کند، يا آنها را پرسوناژهای خلق شده از طرف "گرد آورندة خاطرات" می بيند که محملهائی هستند برای
بازگو کردن ايده ها و استنباطات او از اين دوران تاريخی ۱۳۵۷ - ۱۳۵۰. به عنوان مثال گردآورندة خاطرات زندان از يک طرف با انتخاب "روايت من" به مثابة مقدمة کتاب و گفتن اينکه
"... مسئوليت ساخت و پرداخت و سبک بيان روايتها با هر عيبی که دارند از آن من
است" (ص۱۳)، خود را به عنوان راوی روايتها معرفی می کند.
اما از طرف ديگر با ذکر اين نکته که "محتوا و مضمون روايت متعلق به خود
راويست (اسامی کوچک همبندان او) کسانی که با من گفتگوئی مستقيم داشته اند، در
پايان کار مضمون مطالب خودشان را کتبا" تائيد کرده اند" (ص۱۳)، گردآورنده، هر روايتی را به اسامی کوچک ذکر شده نسبت
می دهد و بدين ترتيب خود و خواننده را با مشکلی لاينحل در مورد راوی
مواجه مي سازد. جدا کردن فرم
از محتوای روايتها بالاخص با
در نظر گرفتن اينکه تمامی آنها با زبانی کاملاً احساسي ـ عاطفی نوشته شده غير ممکن به نظر می رسد. حتی اگر "در پايان کار (راويان) مضمون مطالب خودشان
را کتباً تاييد کرده" باشند.
"گرد آورندة خاطرات" در جائی ديگر در بارة اين تقسيم کار و نحوة نگارش اين خاطرات مي گويد:" هيچ يک از
راويان پيش از گفتگو و ضبط مطالب مربوط به خودش، از محتوای ساير روايات اطلاعی نداشته است و
به همين علت برخی موضوعات و ماجراها تکراری هستند. تنها نگاه متفاوت است "(ص۱۴)، اما کمی دورتر خود را بار ديگر راوی واقعی مي خواند: "سرانجام که اين روايتهای بزرگ و کوچک
چهل تکه ای رنگارنگ است که هر تکه ارزش و جايگاه ويژة خود دارد. اما تنها بخشی از واقعيت زندان
را از نگاه راوی نشان مي دهد. با در کنار هم
گذاشتن همة آنهاست که مي توان تصوير يکپارچه تری از واقعياتهای
نخستين زندان زنان سياسی به دست آورد" (ص۱۴). اما سؤال در
اينجاست که چگونه اين روايتها که هر يک جدا از "ديگری" و بدون اطلاع
راويان از ساير روايتها جمع آوری شده است با کنار هم قرار دادن آنها، يکباره به
تصوير يکپارچه ای از واقعيتهای زندان تبديل مي شود. بديهيست که اين چهل تکه های رنگارنگ نه
به طور خود بخودی بلکه
با دخالت عاملی فعال و آگاه که کسی جز گرد آورندة خاطرات نمي باشد به يکپارچکی رسيده است و فقط در ذهنيت
و نحوة نگاه او به زندگی
است که اين گفتگوها به چنين يکپارچگی و معنائی مي رسند. شايد علت عدم ذکر شهرت
"راويان" و بسنده کردن "گرد آورنده" به نام کوچک آنها را نيز
در رابطه با همين تناقض ناشی از تقسيم کار بين فرم و محتوا و يافتن راهی بينابينی برای حل آن، بايد
جستجو کرد. زيرا از يک طرف اين نامها بمثابة راويان محتوای اين خاطرات معرفی مي گردند و از طرف ديگر، ساخت و پرداخت و معنا
دادن به آنها را "جمع آورندة خاطرات" به عهده مي گيرد.
اما هيچکس شايد به اندازة "گردآورنده خاطرات زندان" نداند که اين تناقص غيرقابل حل است و در حقيقت حل آن در گرو پذيرش جدائی
ناپذير بودن فرم و محتوای روايتها و پذيرش "راويان" بمثابة پرسونازهای خلق شده از جانب خود اوست. به نظر مي رسد عدم اين پذيرش و
اصرار در به کارگيری اين متدولوژی
را بايستی نتيجة وسواس نويسنده در
رابطه با مستند نشان دادن و اعتبار بخشيدن به برداشتها و استنباطات او از اين
دوران تاريخی دانست. به خصوص با توجه به اينکه بخشی از "راويان" از فعالين اولية سازمانهای چپ آن دوران بوده اند. بنابراين ما در اين بررسی از کلمة راوی به عنوان گردآورندة خاطرات زندان استفاده نموده و راويان را
پرسوناژهای خلق شده از طرف او مي ناميم.
چگونگی شکل گيری ايدة "داد بيداد"
عنوان کتاب بيش از هر چيز ايدة اصلی و هدايت کنندة راوی اين خاطرات را بازگو مي کند. طبق گفتة راوی، نطفة اين ايده بعد از خروجش از اطاق شکنجه و در اولين برخورد او با زندانيان
سياسی در زندان قصر و از عکس العمل آنها شکل می گيرد: "به خود می گفتم [بعد از شکنجه به وسيلة ساواک] همين که پايم به
بيرون برسد ماجرا را [شکنجه] می نويسم و دستگاه
ساواک را افشا مي کنم که مأمورهای خود را به
حيوانهای درندة دست آموز تبديل کرده
است" (ص۹). راوی چند سطر بعد مي گويد چگونه با تلاش خود موفق به ايجاد رابطه ای احترام آميز و مؤدبانة متقابل با حسينی شده است و چگونه از خلال درد دلهائی که حسينی برايش مي کرده، او را موجودی قربانی شد¯ه و ترحم انگيز
يافته و احساس دلسوزانه ای نسبت به او پيدا کرده است: "هيچوقت بدون در زدن وارد اطاقم نشد و
به مرور سر درد دلش با من باز شد و مي گفت که شبها نمی تواند بخوابد. مشت مشت قرص مي خورد. يکبار هم ساق پايش را به من نشان داد
که ورم داشت با لکه های سرخ و کبودی شبيه به پاهای زندانيانی که شلاق مي زد. دلم برايش سوخت" (ص۹). راوی در ادامة روايت خود می گويد: "به زندان قصر که منتقل شدم روزی با دوستان نزديک هم بندم از احساس
دلسوزيم نسبت به حسينی گفتم با چنان واکنشی منفی روبرو شدم که حرفم را فرو خوردم.
ميزان نفرت آنها از حسينی برايم شگفت انگيز بود"(ص۱۰).
بازتاب اين عکس العمل همبندانش نسبت به احساس او به حسينی شکنجه گر، آنچنان شوک سنگينی به
او وارد کرده که ناگهان او را متوجه می کند که ديدگاهش نسبت به زندگی با ديدگاه
ساير زندانيان چقدر متفاوت است. درست از اين لحظه به بعد است که کنکاش در يافتن
ريشه های اين تفاوت برخورد عاطفی ـ احساسی با حسينی به مشغلة، اصلی و سمت دهندة فعاليتهای فکری راوی تبديل مي شود: "به مرور متوجه شدم که زندان را فقط با افشای زندانبانان نمي توان توضيح داد. شروع کردم به يادداشت برداشتن از زندگی روزمره، از روابط و
از تفريحات و شاديها... جان کلام اينکه رفته رفته متوجه شدم که زندان و يا بند ما
زنان سياسی بازتابی است از واقعيتهای جامعه، منتهی به شکل شديدتر، پر رنگتر. هر يک
از ما متأثر از همان فرهنگ،
طرز تفکر و نگاهی بوديم که در خانواده و محيط زندگيمان به ما منتقل شده بود" (ص۹ – ۱۰).
اگر زندگی حسينی و درد دلهايش به صورت اولين شوک بيدار کننده است که به همسان بودن شکنجه شده و شکنجه گر در ذهنيت او مي انجامد، مرگ حسينی نيز به تأثير و تثبيت بيشتر اين ايده کمک مي کند: "در تب و تاب انقلاب، فکر نوشتن در بارة زندان از سرم افتاد. فقط در ارديبهشت ۵۸ در
روزنامه ها خواندم که حسينی با اسلحه خودش را کشته. چند روزی دوباره به فکر زندان
افتادم. حسينی تنها ساواکی بود که هنگام دستگيری خود کشی کرده بود" (ص۱۰).
بنابراين اگر حسينی در زندگی روزمره اش در زندان اوين و کميته همانند "زندانيان شکنجه شده" مي باشد، مرگش هم، از نظر راوی، شبيه انقلابيون، به شيوه ای قهرمانانه صورت مي گيرد.
اين شباهت شگفت آور حسينی با زندانيان سياسی، اين شباهت باورنکردنی
"گرگ و ميش" که در ذهنيت راوی تا به همسانی کامل آنها به پيش مي رود، در حقيقت به خمير ماية "داد بيداد" و جوهرة جهانبينی راوی تبديل مي شود. تمامی روايتها حول و حوش سير تکامل اين تجربة اولية راوی و يا به عبارت ديگر اثبات بيهوده و عبث
بودن مبارزات آزاديخواهانه و عدالت خواهانة اجتماعی است. درست در همين راستاست که راوی در هر روايتی با پيگيری و
وسواس خاصی سعی دارد از طريق توصيف فضای کلی زندان و پراتيک روزمرة زندانيان نقبی به دنيای ايده ها و مفاهيم
ايدئولوژيکی آن دوران زده و سپس با نقد و بررسی اين ايده ها و آشکار ساختن ماهيت
آنها به اثبات مضمون ايدئولوژيکی تجربة اوليه خود بپردازد.
به اين ترتيب تمامی
روايتهای "چهل تکه" به گونه ای در خدمت تائيد اين تجربة اوليه راوی و پروسه های توهم زدائی تبديل مي شود که در نهايت ما را به دنيائی آنسوی "داد بيداد" هدايت می کند.
اما هر يک از اين روايتهای "چهل تکه" متناسب با
پرسوناژهای به کار گرفته شده، از ارزش و مضمون خاصی برای راوی
برخوردارست. بدين علت نگاهی دقيقتر به پرسوناژها برای درک روشنتر از محتوای فکری و مضامين به کار گرفته شده از طرف راوی لازم به نظر مي رسد.
از نظر ما، راويان يا پرسوناژهای کتاب را مي توان از نظر اهميت و ارتباطشان با اهداف
راوی، که همانا رسيدن به مفهوم "زندگی" و دستيابی به دنيائی آنسوی "داد بي داد" (نيک و بد) قرار دارد به سه گروه تقسيم کرد:
گروه يک: پرسوناژهای اين گروه عمدتا ً از فعالين سازمان فدائيان خلق و گروههای
مشابه آن هستند. آنها با تلاشی
پيگير در صدد کشف ريشه های ايدئولوژيکی پراتيک روزمره شان در زندان و خارج از آن هستند و در تائيد تجربة اولية راوی، با راوی در کليتی همداستان و همصدا
مي شوند. اما از قبول
نتايج آن و در نتيجه گشودن افق و روزنه ای به سوی "زندگی" و آينده باز مي مانند.
گروه دو: اين گروه از پرسوناژها همچون پرسوناژهای گروه يک در صدد يافتن
بنيادهای ايدئولوژيکی پراتيک زندانيان مي باشند. تمايزشان با پرسوناژهای گروه يک در
راديکالتر بودن انتقادشان و همداستانی کاملشان با راوی و مهمتر از آن قدرتشان در
گشودن افقی به سوی دنيای آينده که
در آنسوی "داد بي داد" قرار دارد، مي باشد. در حقيقت اين پرسوناژها "قهرمانان" واقعی روايتهای زندان هستند و راوی از زبان آنها "جان کلام" خود را در پايان اين سفر طولانی و پر ماجرا بيان مي دارد.
گروه سه: پرسوناژهائی هستند که عمدتاً توجهشان به بيداد
شاهنشاهی و توصيف شکنجه ها و سختيها و بيعدالتيهائيست که بر آنها اعمال شده، به انتقاد و
گله و شکايت از زندانيان نپرداخته و کمتر به دنيای ايده و نقادی از آن علاقه نشان مي دهند.
در اين نقد، پرسوناژهای گروه يک و دو که در رابطه ای تنگاتنگ و پر اهميت با اهداف
راوی قرار دارند مورد بررسی قرار گرفته اند. از بررسی پرسوناژهای گروه سه که در
باز کردن ايده ها و اهداف راوی نقش حاشيه ای دارند خودداری شده است. اما چون تمامی
اين روايتها تحت تاثير مستقيم "تجربة اوليه" و يا به بيانی بهتر با چنين
پيشداوری خاصی نوشته شده، مکث بيشتر بر ماهيت و معنای ايدئولوژيکی اين تجربة اولية "داد بي داد"، قبل از بررسی پرسوناژها، لازم به نظر مي رسد.
تجربة اوليه يا نگاهی نهيليستی و ويرانگرانه به زندگی
جان و روح اين تجربة اوليه (داد بيداد) در صفحات
پايانی کتاب از طرف راوی به هنگام نتيجه گيری و گشودن روزنه ای به سوی زندگی، با
وضوح و روشنی از زبان فريده و فهيمه دو پرسوناژ اصلی و کليدی طرح مي گردد.
فريده در صفحات (۳۲۸ - ۳۲۷) روايت مي کند که چگونه پس از آزادی از زندان (۱۳۵۴)
در يک پروسة سخت و طولانی موفق
مي شود به تنشهای ناشی
از وابستگی عاطفی به جمع زندانيان و "احساس تعهد" به آنها فائق آمده و
به معنای راستين زندگی و آزادی و يگانگی با خود دست يابد: "... به مرور آزادی برايم مفهومی جدی
يافت. پيش از آن آزادی مفهومی انتزاعی داشت. چيزی بود دور نه موضوعی خصوصی. سر و
ته آن معلوم نبود کجاست. آن را در خود نمی جستم. همواره با اينطور بايد بودنها و
خوب و بدها دست و پايم را مي بستم. همواره از قضاوت ديگران در هراس بودم و از چهرة ظاهری که برای خود می ساختم در رنج.
سرانجام پس از ساليان رنج و سرگشتگی با پناه بردن به هنر بود که خود را يافتم.
توانستم اراده گرائی انتزاعی را کنار بگذارم و مبارزه برای آزادی را در همين نزديکيها، در زندگی و عمل روزمره پی بگيرم. امروز
ديگر برايم موضوع آزادی بر سر ناکام ماندن مفهوم آن نيست. مسئله بر سر عملی بودن و
زنده بودن اين مفهوم است و درک راستين از آن، راه پيدا
خواهد شد".
فهيمه، شخصيت ديگر، در صفحة پايان روايت خود به همين نتيجه مي رسد و مسئلة عملی و زنده بودن و درک راستين از آزادی و
شکوفائی فردی را چنين بيان مي کند: "سرانجام به اين موضوع پی بردم که در اساس عضويت در يک تشکيلات
خواهی نخواهی به يک نوع وابستگی فکری منجر مي شود و در عمل از انتخاب آزاد انديشه و رشد و
شکوفائی فکری پيشگيری مي کند. پس به ناگزير به تنهائی در راه کسب آزادی گام برداشتم. حالا کی به
اين نتيجه خواهم رسيد که حق دادنی است نه گرفتنی، "اللـهُ اعلم" (ص۳۳۴).
خواننده از خلال اين سطور مي تواند به آسانی دريابد که ايده های نهفته در گفتمانهای پايانی کتاب از چه
ماهيت نيهيليستی راديکالی برخوردار است.
در اين جهان بينی، هر حرکت و مبارزة اجتماعی به طور آشکار نفی مي شود. هر گونه ايده و مفهومی که در رابطه با مبارزات اجتماعی و در رابطه با
زندگی جمعی شکل بگيرد و به مثابة سمت و سو دهندة پراتيک انسانی درآيد "خواهی
نخواهی" به عامل باز دارنده و سرکوب انسانی منجر مي شود. راوی با گفتن "اللـهُ اعلم" تمامی تحولات و تغييرات اجتماعی را عملاً به پروسه های خود بخودی و بدون دخالت انسان
تبديل مي کند، که در آن فرد به
عنوان موجودی کاملاً ناتوان و درمانده از درک جهان پيرامون خود و به موجودی تماشاگر و بيگانه
با آن تغيير هويت مي دهد. هر نوع انديشه و تفکری که بخواهد روند تغيير و تحولات اجتماعی را در
قالب مفاهيم (concept) و تئوری توضيح د¯اده
و در سمت و سو دادن به آنها در تلاش جمعی تاثير بگذارد، در اين نگاهِ به زندگی، از قبل محکوم به شکست است. زيرا
از نظر راوی مفاهيم انسانی ـ اجتماعی، انتزاعی هستند يعنی "چيزی
دور" و نه "موضوعی خصوصی" که "سر و ته آن هم معلوم" نيست کجاست و تنها عملکرد و نقش آنها ايجاد
پرده ای از توهم است که مانع از ديدن "زندگی" که در همين
"نزديکی"هاست و به "موضوعی خصوصی" تقليل يافته، مي گردد، آزادی و شکوفائی فرد در همين فضای
خصوصی و به دور از نگاه و قضاوت "ديگری" قابل تحقق است.
زندگی جمعی و اجتماعی يعنی فضای عمومی به فضای "رنج آور" و
"ظاهری" که انسان را از خود بيگانه مي کند، تغير ماهيت مي دهد. فضای عمومی در ديدگاه نيهيليستی راوی
فضائی است که انسان را زير بار "اين طور بايد بودنها" و "خوب و
بدها" و "قضاوت ديگران" به "ظاهر سازی" وامي دارد و يگانگی و يکرنگی انسان با خود را مي گيرد.
در اين نگاه، مفاهيم انتراعی هستند و "سر و ته آنها معلوم" نيست کجاست، در نتيجه بحث و گفتگوهای جاری
در اين فضا (عمومی) به مانند هياهوئی بی معنا به گوش مي رسد که شرکت در آن به
"نوعی وابستگی فکری" منجر مي شود و در عمل از "آزادی انديشه و رشد و شکوفائی فکری" پيشگيری
مي کند.
مي بينيم که انسان، در
اين جهانبينی راوی، به موجودی کاملاً خلع سلاح شده و تنها تبديل مي شود که نه ريشه ای در آسمانها دارد و نه در زمين (مفاهيم اجتماعی ـ تاريخی).
در پايان اين سفر پر ماجرا هيچ پرنسيب و ايده ای که با خرد جمعی انسانها
شکل گرفته باشد و بتواند به نقطة اتکاء و آويزی برای حرکت انسان تبديل شود وجود ندارد. راوی در پايان سفر
خود، ما را به دنيائی مه آلود مي برد که در آن زندگی در تاريکی و بی معنائی مطلق قرار دارد.
تنهائی انسان، در اين نگاه، تنهائی پسيکولوژيکی وابسته به موقعيت خاص
تاريخی ـ اجتماعی نيست، بلکه
از ماهيت وجودی او نشأت مي گيرد و بيش از هر چيز
بازتاب بی بنياد بودن زندگی و جهان هستی می باشد. در اين راستا هر چيزی (پرنسيب يا ايده ای) که بخواهد مانع ديدن اين بی
معنائی و انعکاس عاطفی ـ احساسی آن در ذهنيت انسان بشود، از پيش همچون توهمی که به نيروئی سرکوبگر
تبديل مي گردد، رد مي شود.
بدون توجه به اين نگاه نهيليستی، که به مضمون و سمت و سو دهندة تمامی روايتها تبديل شده است امکان فهم اين روايتها و چگونگی دفرمه شدن و قلب واقعيات تاريخی ـ اجتماعی اين دوران (دهة چهل تا انقلاب) غير ممکن به نظر مي رسد.
پرسوناژهای گروه يک يا نيهليستی هاي دودل و نيمه
راه
کليه پرسوناژهای اين گروه با نگاهی نيهيليستی به بازسازی خاطرات و تجربيات آن
دوره پرداخته اند که مضمونی به جز توهم زدائی از ايده ها و باورهای دوران جوانی شان و رساندن خواننده به بيهوده و بی حاصل
بودن مبارزات اجتماعی ندارد. درست به همين علت است که واقعيات تاريخی اين دوران به نحوی بارز و آشکار دفرمه شده و پرسوناژها از
شاهدانی عينی و زنده به محملهايي برای بازگويي ايدئولوژی خاص راوی تبديل گشته اند.
بدين دليل از نظر نويسندة اين سطور، اين خاطرات قبل از اينکه به بازتاب واقعيات تاريخی ـ اجتماعی جنبشهای چپ و مترقی اين دوران کمک
کرده باشد به انعکاس نگاه نيهيليستی راوی و بخشی از روشنفکران هم فکر او، بر آن دوران منجر شده است.
تلاش ما در اين بررسی عمدتاً نشان دادن هستة مرکزی اين تفکر و چگونگی بازتاب آن بر واقعيات اجتماعی اين دوران است.
در اين روايتها راوی تلاش دارد از طريق بررسی يک رشته از ايده ها و مفاهيم
ظاهراً کليدی و هدايت کنندة پراتيک سياسی و روزمرة زندانيان زن در اين دوران تاريخی، توجه
خواننده را به بيگانگی اين مفاهيم با زندگی و بی بنياد بودن اين ايده ها که در
نهايت در هاله ای از "رمز و راز مذهبی گونه" و تاريکی مطلق فرو مي روند معطوف سازد.
اين مفاهيم و باورها از "شهادت"، "ايثار" و "اسطوره" که بوی تند مرگ را به مشام مي رساند و در رابطة مستقيم با مرگ شکل گرفته اند تا "خود
سازی"، "انتقاد و انتقاد از خود"، "خودی و غير خودی" و غيره، همگی و همگی ماهيتی رازگونه و مذهبی
داشته و به ستايش از "فلسفة مرگ" مي پردازند*. اما ببينيم که راوی چگونه اين پيشداوری و
پيشفرضهای ايدئولوژيکی را از طريق اين روايتها به پيش مي برد.
منباب مثال نگاه کنيد به "عاطفه" يکی از پرسوناژهای اين گروه و
چگونگی اين پروسة توهم زدائی از
باورهای اين دوران تاريخی و رسيدن او به لبة پرتگاه بی بنيادی و بی معنايی زندگی:
عاطفه در بخش اولية خاطراتش تحت عنوان "امامزاده قاسم، آغاز زندگی چريکی" ما را در
جريان مخفی شدن و سر در آوردنش از خانه های تيمی مي گذارد. او از طريق بازسازی اين مسير و سفر
پر ماجرا از امامزاده قاسم تا سرای آذری تهران تلاش دارد به ما نشان بدهد که در هر
گامی که به جلو بر مي داشته، چگونه گسست از زندگی و طنين دلهره
آور آنرا تجربه کرده است و چگونه در خانة تيمی با فضائی بيگانه با
زندگی، با مسئله مرگ به صورت رو در رو و مستقيم مواجه شده است. او
پس از توصيف خانة تيمی و مقررات و ديسپلين حاکم بر آن، به روايت خود
چنين ادامه مي دهد:
"من هم مثل بقيه بايد دائم پيش خودم تمرين مي کردم که در کشتن يا کشته شدن هيچ ترديدی به
خود راه ندهم". "ما باور داشتيم که خون ما اثر مي بخشد و به گفتة چه گوارا همچون "قطرة روغنی روی آب" سراسر جامعه را فرا مي گيرد. به اين باور رسيده بودم که بايد با صداقتی
انقلابی در راه آرمانهايم جان بسپارم. ديگر به دنبال شهادت بودم نه به دنبال زندگی. به خودم می گفتم انقلاب لازم است پس بايد
در راه انقلاب بکوشم... اما هيچ گاه اين سئوال برايم مطرح نشد که چرا انقلاب لازم است." (ص۳۳)
عاطفه در توضيح اينکه چرا برای او اين سئوال طرح نمی گشت در چند سطر دورتر چنين مي گويد:
"... همة آن باورها و معيارها مقدس بودند. پذيرفته بودم که جلسات تصميم گيری در حد من
نيست. بگذار در راه جامعة آينده که همه حقوق برابر خواهند داشت جان
بسپارم و با خونم راه رسيدن به آنرا هموار کنم رسيدن به مقصد برايم حتمی شده بود،
گيرم که من نباشم". (ص۳۳)
اين گفتمان ايدئولوژيکیِ کاملاً بسته و مطلق گرا، که
در آن تمامی مفاهيم مارکسيستی و رئاليستی آن دوران از پايه ها و محتوای زندة تاريخی ـ اجتماعی آن تهی گشته و تا سطح دگمهای مذهبی
و غيرقابل تجربه و تغيير تقليل يافته است، بدون ارتباط با جهانبينی نيهيليستی راوی (مبنی بر بی مبنايی و غيرقابل
شناخت بودن زندگی) غيرقابل فهم می باشد. هدف از اين همه تأکيد بر مقدس بودن باورها و معيارها "حتمی
بودن" رسيدن به مقصد، عدم دخالت در تصميم گيريها، عدم توانايی مطلق در درک و
تجربه کردن اين باورها و معيارها (مفاهيم و ارزشهای اجتماعی) و اين همه شوق و شور
کورکورانه برای قربانی شدن و خون دادن در راه آنها، چيزی نيست به جز هم هويت سازی ادبيات مارکسيستی و
رئاليستی با دگمهای مذهبی که پذيرش آنها تنها در گرو ايمانی کورکورانه می باشد.
البته راوی در دنبالة گفتمان خود، هنگامي که عاطفه جرأت سئوال کردن از خود را
می يابد، با صراحت و روشنی ما را با هستة مرکزی نگاه خود به
زندگی و چگونگی بازتاب آن بر اين دوران تاريخی آشنا مي سازد:
"... در اين تفکر [تفکر نيروهای چپ] رمز و راز مذهب گونه ای نهفته بود که بر
تمام احساسات و عواطفم غلبه مي کرد. همه چيز را، زندان و
شکنجه را هم با همين طرز فکر تحمل کردم. با آرزوی انقلاب و استقرار جامعه ای
عادلانه، از طريق ايثار و
شهادت". (ص۳۴)
ملاحظه می کنيد، پرسوناژ ما زماني که قدرت سئوال کردن در پايه های فکری خود را می يابد
چگونه يکباره مفاهيم بنيادين تفکرش فرو مي ريزد و متوجه می گردد که در پس اين مفاهيم
هيچ چيز قابل اتکاء و اعتمادی وجود ندارد. هر آنچه هست تاريکی و ظلمت است که در
هاله ای از راز و رمز مذهبی فرو رفته است. تغيير يافتن اين مفاهيم به اشباحی بيگانه با زندگی، در ذهنيت راوی ما تنها مربوط به اين دورة تاريخی نيست. اصولاً هر انديشة رئاليستی در جهانبينی او به توهمی بيگانه
با زندگی تغيير ماهيت مي دهد. البته نويسنده در صفحات پاياني کتاب، اين مضمون و جهت واقعی انتقادات خود از اين دوران تاريخی را با
روشنی کامل بيان مي کند.
ما در صفحات قبل ديديم که راوی از زبان فريده چه تعريفی از زندگی ارائه مي دهد و آنرا در نهايت چگونه "موضوعی
خصوصی" مي خواند و حدود و ثغور
آنرا به "همين نزديکيها" و عمل زندة روزمره محدود مي سازد و هر گونه فراتر رفتن از اين حدود و ثغور را "مفاهيمی
انتزاعی" که "چيزی است دور" (يعنی دور از زندگی) و نه "موضوعی
خصوصی" که "سر و ته آن معلوم
نيست کجاست"، مترادف با توهماتی
بيگانه با زندگی تلقی می کند. بنابراين فقط مفاهيم مارکسيستی و رئاليستی آن دوران نيست که به
"چيزی دور" که سر و ته آن معلوم نيست کجاست" تغيير ماهيت مي دهند، بلکه در اين جهانبينی کلية انديشه های رئاليستی به همان سرنوشت دچار
مي شوند و به اشباحی
"هراس انگيز" و "رنج آور" تبديل مي گردند. اين "خصوصی سازی" زندگی و محدود کردن
آن "به همين نزديکيها" و نه کمی دورتر، که به دنيای اشباح متعلق است،
قاعدتاً چيزی نيست به جز تجربة زنده از لحظاتی فرّار و ناپايدار، فرمهای زمانی گسسته از گذشته (تاريخ) و آينده (چشم
انداز) که حامل هيچ معنا و مضمونِی نيستند.
اين پرنسيپها و ايده های اعلان
شده از طرف راوی، جهانشمول و کلی است و هيچ ظرف زمانی و مکانی را نمی پذيرد.
بيزاری و نااميدی از تلاش انسان برای شناخت و تغيير زندگی اجتماعی و پناه بردن او
به "همين نزديکيها" و لحظات فرّار و ناپايدار، ناشی از حالت پسيکولوژيکی (روانی احساسی ـ عاطفی) روشنفکران بعد از هر شکست بزرگ
اجتماعی سياسی نيست، بلکه از نظر راوی به موقعيت انسان در جهان هستی و درک انسان به مثابه موجودی تنها (غير اجتماعی و غير
تاريخی) برمي گردد.
با توجه به اين ديدگاه طبعاً خوانندگان نبايد انتظار تجزيه و تحليلی علمی از واقعيات و مفاهيم اجتماعی ـ تاريخی آن دوران، يعنی انتقاد، اصلاح يا رد آنها را در ساية تجربيات اجتماعی داشته
باشند. زيرا در جهانبينی راوی، جهان خارج از انسان فضائی است پر از راز و رمز که خرد و عقل بشری هرگز
قادر به تجربه و بازتاب دادن آن در قالب و فرمهای راسيوناليستی نيست و تنها کار مثبت
انسان، توهم زدائی و ويران سازی انديشه های رئاليستی و بيحاصل نشان دادن هر گونه تلاشی برای تغييری
جدی در زندگی اجتماعی است.
نحوة بررسی (متدولوژی)
اين روايتها که متناسب با هدفي ايدئولوژيکی و از پيش تعيين شده تنظيم شده است، چيزی نيست به جز وُلگاريزه کردن ادبيات مارکسيستی و رئاليستی، يعنی
ساده کردن اين مفاهيم و سپس در رابطة مستقيم قرار دادن آنها به نحوی مکانيکی و تحميلی با زندگی روزمره.
بدين علت است که ما شاهد اغراق باور نکردنی راوی، در گرايشاتی از رمانتيسم انقلابی و دگماتيسم موجود در
نيروهای چپ، هم چنين بزرگ کردن گرايشاتي در جهت اخلاقی زاهدانه و پارسامنشانة رايج در آن دوران می باشيم که به قلب کامل مضمون و محتوای تاريخی ـ اجتماعی آن دوران منجر گشته و کلية مفاهيم و پرنسيپهای ايدئولوژيکی آن دوران را به مفاهيمی
بيگانه با زندگی و ستايشگر مرگ تبديل کرده است.
انعکاس اين متدولوژی در تمامی مفاهيم بررسی شده به سادگی قابل مشاهده است. مثلاً مفاهيمی همچون "خود سازی" و
"انتقاد و انتقاد از خود" که ظاهراً پرنسيپهای هدايت کنندة زندگی روزمرة زندانيان می باشد چيزی نيست به جز بزرگ کردن گرايشات زاهدانة اخلاقی که اينجا و
آنجا در بخشی از نيروهای چپ به چشم مي خورده است و سپس عموميت دادن آن بر کل جنبش چپ.
از طريق اين دو مفهوم "خود سازی" و "انتقاد و انتقاد از خود" که بخش وسيعی از صفحات کتاب
را می پوشاند، راوی موفق به "ساخت و پرداخت" تصويری از فضای زندگی روزمرة زندانيان می گردد که شباهت کاملی به ديرها
و صومعه های راهبان مذهبی
دارد که هر گونه تماس با دنيای خارج و مادی را نوعی وسوسه شدن و آلوده شدن به گناه
مي دانند. بدين ترتيب از
طريق اين مفاهيم خواننده بار ديگر با ايدة راوی مبنی بر يکسانی مفهوم انسان و زندگی در جهانبينی مارکسيستی و
جهانبينی مذهبی، آنهم از نوع کاملاً سنتی و قشری آن، مواجه می شود. گويی در ادبيات مارکسيستی، بمانند ادبيات مذهبی، انسان موجودی است اساساً گناهکار و در خطر دائمی وسوسه شدن مادی و زمينی که بايد مدام از طريق انتقاد و انتقاد از خود تحت نظارت
و کنترل مرجع و نيروی خارج از خود بوده و با اعتراف به گناهان خود در برابر آن به
پاکسازی روح خود بپردازد و يا از طريق "خود سازی"، ابتدايی ترين غرايز و تمايلات انسانی خود
را سرکوب کند. در حقيقت تنها در ذهنيت نيهيليستی روای است که ادبيات مارکسيستی آن دوران به چنين شکل کاريکاتوريزه
شده و بيگانه با انسان در آمده است.
"مفهوم کار توده ای" يکی ديگر از حوزه هائيست که راوی ما سعی دارد از طريق آن،
توجه خواننده را به ماهيت سنتی و واپسگرايانة طرز تفکر سياسی نيروهای چپ و مترقی جلب
نمايد. "تظاهر به سينه زنی" در شام غريبان و "تظاهر به روزه
گرفتن" در ماه رمضان برای جلب اعتماد و نزديک شدن به زندانيان عادی زن، يا
شرکت و کمک به آنان در Tکشی
و جابجائی ظروف آشغال به مثابه کار توده ای يا تبليغ سياسی، به شيوة يکی از پرسوناژها "حسين آقا [آشپز و مقسم غذا در زندان قصر] قربونت، انقلاب پيروزه " (ص۹۲)، "خلق پيروز است"، "دشمن را خلع سلاح مي کنيم" (ص۹۲). اين چنين است تصويری که راوی از برداشت نيروهای چپ و مترقی از کار توده ای
يا به بيان ديگر تفکر سياسی شان به ما ارائه مي دهد**.
هر کسی که اندکی آگاهی از تاريخ جنبشهای سياسی معاصر داشته باشد، مي داند که نيروهای چپ و مترقی ايرانی (از جمله
سازمان فدائيان خلق که بيشتر مورد نظر است)، در اشائة مفاهيم سياسی مدرن
که در تقابل با اشکال و مضامين سنتی شکل گرفته است، تا چه حد کوشا بوده و در
نوسازی تفکر سياسی در ايران سهيم بوده اند. مفاهيمی چون حزب و سنديکا، هسته های
سياسی ـ صنفی، شيوه های
تبليغی نوين و غيره، اساساً مفاهيمی است مدرن و لائيک که در آن سهم
نيروهای چپ بدون اغراق از هر نيروی اجتماعی ديگری بيشتر و پررنگتر است. اين مفاهيم
اساساً در رابطه با مضمون
خواستها و مطالبات روزمرة سياسی اقشار مدرن جامعه و در تضاد و نفی مفاهيم سنتی که مفاهيمی است
عموماً بسته و غيردمکراتيک،
شکل گرفته است و بدين علت به آنها بايد به مثابة ميراث و تکيه گاهی جهت رسيدن به جامعه ای باز و دموکراتيک نگاه کرد و آنها را در خدمت بيرون رفت از تنگناهای سياسی کنونی
جامعة ايران قرار داد.
شايد زيانبارترين جنبة اين نگاه نيهيليستی را بايد در همين نکته يافت. يعنی خارج کردن و کنار گذاشتن نيروهای
چپ از صف نيروهای مترقی و پيشرفتة جامعة ايرانی و هم هويت
کردن آن با نيروهای سنتی و واپسگرا، اما راوی آنچنان تحت تاثير مفهوم داد بيداد
گرفتار آمده، که با به کارگيری و تکرار بيش از اندازة باورها و ارزشهايی همچون "شهادت"، "ايثار"، "اسطوره"، "خودی و غيرخودی" (ص۲۵۶)، "خوشا به حالشان که شهيد شدند" (ص۳۹)، تظاهر به سينه زنی
در شام غريبان و روزه در ماه رمضان (ص۱۰۶) و غيره که همگی آنها
در اذهان عمومی مردم ايران بازتاب ايدئولوژی واپسگرای جمهوری اسلامی و پيام آور مرگ و سرکوب است، تلاش دارد نيروهای چپ و
مترقی ايرانی را نزد افکار عمومی، و بالاخص نسل جوان، واپسگرا و بی اعتبار نشان دهد.
البته اين نگاه به نقش و جايگاه نيروهای چپ در
تحولات اجتماعي معاصر که مضمون آن گذار از يک جامعة بسته و سنتی به جامعه ای باز و
مدرن می باشد، تازگی ندارد. رژيم استبدادی (سلطنتی) گذشته نيز همواره با طرح و
تبليغ شعار "اتحاد ارتجاع سياه و سرخ" در مقابل "انقلاب سفيد"
تلاش داشت نيروهای چپ را در افکار عمومی با نيروهای مذهبي واپسگرا و قشری هم هويت
سازد.
هر چند راوی ما همچنان به پروسه های توهم زدائی خود تا رسيدن و گذشتن به
دنيايی آنسوی داد بيداد ادامه مي دهد، اما پرسوناژهای اين گروه (يک) که در جستجوی زندگی، او را تا لب پرتگاه بی بنيادی و بی معنائی
همراهی می کنند، يکباره از ديدن اين خلاء به سرگيجه دچار مي شوند و هر يک با طرح سئوالی، ناباوری و ترديد خود
را به ايده های راوی بيان مي دارد. مثلاً صديقه با اين سئوال مواجه مي شود: "امروز از خود مي پرسم اگر زنده می ماندند [منظور رفقای سابق اوست] در بارة آندوره چه فکر می
کردند و امروز منشاء چه دگرگونيهای فکری بودند" (ص ۱۷۲) يا رقيه مخالفت خود
را چنين بيان می کند: "من امروز عميقتر از گذشته به ايده های عدالتخواهانه
مان باور دارم" (ص ۳۲۲). و در جائی ديگر می
گويد: "اما همة اين جانباختگان... باور داشتند به اين که انسان
حقوقی دارد و بايد برای به دست آوردن اين حقوق مبارزه کرد..." "... اين مقاومت احترام برانگيز است" (ص۳۲۱). عاطفه و طاهره نيز ترديدشان را با طرح سئوالاتي مشابه ابراز می دارند.
بدين ترتيب اين پرسوناژها که در جستجوی زندگی به دنبال راوی به راه افتاده بودند، با ديدن سراب ظاهر شده در
مقابلشان، از هر گونه ادامة حرکت و همراهی با او سرباز می زنند و راوی
برای رسيدن به معنای "راستين" زندگی به پرسوناژهای ديگری (گروه دو) متوسل مي شود.
پرسوناژهای گروه دو: نيهيليست هاي راديکال و
پرخاشگر
فريده و فهيمه دو پرسوناژ اين گروه در واقعيت، همراهان وفادار راوی و قهرمانان اين پروسه
های طولانی توهم زدائی از انديشه های رئاليستی هستند که ما را با مفهوم
"زندگی" در آنسوی نيک و بد (داد بيداد) آشنا مي سازند. راوی از خلال روايت خاطرات آنان در زندان، سعی در القای تصوير زيرين در ذهن خواننده را دارد.
اين دو پرسوناژ بر خلاف پرسوناژهای گروه يک که به لحاظ اجتماعی به "خانواده های نيمه
مرفه" (ص۱۰۲) و نزديک به اقشار محروم جامعه مي باشند، به طبقات مرفه و اعيان متعلق اند و
بالاخص از نظر فرهنگی و تربيتی، بر خلاف گروه يک که سنتی و واپسگرا معرفی شده اند، بسيار پيشرفته و اينديويدوآليست هستند. يکی (فريده)، از فرنگ آمده و هنرمند، و ديگری (فهيمه) ژورناليست و نويسنده، و برخلاف پرسوناژهای سابق هر دو بيگانه با سياست و ارزشهای مبارزاتی و
اجتماعی دوران خود هستند و به طور تصادفی و کاملاً ناخواسته بازداشت شده و در جمع زندانيان
بسر مي برند. هر دو بر خلاف
گروه سابق که "زشت پسند" و "بدپوش" هستند، زيباپسند و خوشپوش
می باشند (ص۲۵۴)، اگر آنها از تلاوت قرآن و تماشای
"مراسم شام غريبان" لذت مي برند، اينها از موزيک کلاسيک، و تماشای فيلم "برادران مارکس".
هر دو بر خلاف پرسوناژی قبلی "خوب مي خورند" و خوب مي خوابند و از تميزی لذت مي برند. اگر آنها همگی تحت تأثير مردان و پوششی برای آنها می باشند،
اينها شخصيتهائی مستقل از مردان دارند. اگر آنها از تفکری جزمی، بسته و آمرانه برخوردارند، اينها تفکری باز و دموکراتيک و انعطاف پذير دارند، اگر پرسوناژهای
گروه يک بی اعتنا به حقوق
و آزادی فردی بوده و فقط نگران يکپارچگی جمع هستند، اينها خواهان حقوق و آزاديهای فردی و حذف مفهوم خودی و غيرخودی در زندگی
جمعی می باشند (ص۲۵۶)، و در نهايت، اگر آنها در تلاش به قيد و بند کشيدن زندگی
در قالب مفاهيم و قوانين هستند، اينها در حال پاره کردن اين قيد و بندها و آزاد
کردن زندگی از هر گونه نظم و مفهومی می باشند.
راوی ما از طريق خلق و ارائة چنين تصويری فضای زندان را به دو قطب سياسی ـ اجتماعی و ايدئولوژيکی کاملاً متضاد و آشتی ناپذير تبديل کرده است که در
يک قطب عشق و علاقه به زيبائی و زندگی يافت مي شود و در قطب ديگر عشق و علاقه به زشتی و
مرگ. در ذهنيت او اين قطب بندی ايدئولوژيکی در داخل زندان، بازتاب صف بنديهای بزرگ اجتماعی و تاريخی
در جنبش چپ و مترقيانة آن دوران می باشد که يک قطب گرايشات واپسگرايانة اقشار پائين و پيشامدرن جامعه و قطب ديگر
گرايشات پيشرفتة اقشار بالائی و مدرن
را منعکس مي سازد. البته راوی ما
برای به وجود آوردن چنين تابلوئی، از همان متدولوژی و وولگاريزه کردن ادبيات رئاليستی استفاده می کند. يعنی تهی ساختن مفاهيم رئاليستی
از مضمون زندة تاريخی ـ اجتماعی آن و تقليل آنها به دگمهائی بيگانه
با زندگی و سپس تحميل ابزاری و مکانيکی آنها بر زندگی روزمره و آنگاه عموميت دادن آن به کل جنبش چپ و مترقيانة
ايران.
فقط پس از پروسه های توهم زدائی و برملا کردن ماهيت سرکوبگرانة مفاهيم رئاليستی و مارکسيستی و ارائة چنين تابلوئی از پرسوناژهای گروه دو است که راوی موفق به گشودن روزنه ای
به سوی زندگی و برون رفت
از اين سيکل بسته و تکراری داد بيداد مي گردد.
اين دو پرسوناژ در مطالبی تحت عنوان مفهوم "آزادی" و "اللـهُ اعلم" و به مثابة نتيجه گيری از اين سفر پرماجرا و طولانی خود، مفهوم زندگی در آنسوی داد
بيداد را بيان مي دارند ما از ذکر مجدد اين
نتيجه گيری که در صفحات گذشته
آمده است پرهيز مي کنيم و توجه خود را بيشتر به مضمون ايدئولوژيکی اين تفکر نيهيليستی و بازتاب آن بر انديشة سياسی آنان معطوف مي کنيم.
ديديم که فريده در اين نتيجه گيريها ، چگونه با انتزاعی خواندن مفاهيم (concept) رئاليستی و بی سر و
ته کردن آنها که تنها ماية " رنج و سرگشتگی" او می گردند با فضای عمومی ( ارزشهای
فرافردی) وداع مي کند و فهيمه در نتيجه گيريهای خود، فعاليت در هر تشکيلاتی را "خواهی
نخواهی" وابستگی فکری، نفی انتخاب آزاد و بالطبع مخالف شکوفايی و رشد فردی مي داند. و با گفتن اينکه چه روزی به اين نتيجه برسد که "حق هم دادنی
است و نه گرفتنی " اللـهُ اعلم" نقطة پايانی بر دخالت انسان در سرنوشت اجتماعی اش گذاشته و پروسة تغييرات و تحولات اجتماعی را کاملاً خود بخودی و بدون شرکت انسان ارزيابی مي کنند. اين هر دو گريزان از فضای عمومی و دلزده از
مبارزات اجتماعی و هر دو در جستجوی زندگی (آزادی) به فضای خصوصی پناه مي برند و به ناگزير به تنهايی در راه
کسب آزادی گام بر مي دارند. حال بايد ديد که در اين "فضای خصوصی" که آزادی و زندگی به صورت" موضوعی خصوصی" در آمده و در
تملک مطلق فرد قرار گرفته است، چگونه و با چه مکانيسمی انسان به شکوفائی و يگانگی
با خويشتن مي رسد.
در اين فضا که آنسوی ارزشها و مفاهيم اجتماعی قرار دارد و به دور از چشم ديگران به صورتی سيال، دست نخورده و بی معنا جريان دارد، انسان
فارغ از هر گونه "هراسی" از "قضاوت ديگران" به ناگزير محکوم به آزادی و معنا دادن به زندگی اش در هر لحظه است. آزادی يعنی
"انتخاب" و تصميمی که در غياب ارزشها و معيارهای فرافردی، هيچ مرجعی به جز خود فرد و تمايلات او را نمی شناسد. بر
اين روال حق انتخاب و تصميم در اين "فضای خصوصی" به "ناگزير" به امری کاملاً خودسرانه تبديل مي شود. راوی ما آگاهانه يا ناآگاهانه اين
خودسرانه بودن تصميمات فرد را مترادف با "آزادی" و "شکوفايی
زندگی" فرد مي داند و به اين باور رسيده است که تنها در چنين تجربه ای از آزادی است که
انسان به يگانگی با خود دست مي يابد.
بدين ترتيب در جامعة ايده آل راوی، ما با انسانهايی مواجه هستيم که در جستجوی زندگی، با هر گونه نظم اجتماعی
در حال مبارزه ای فعال و ويرانگر مي باشند. و هر يک "آزادی" و شکوفايی فردی را در کوره راههايی بدون چشم انداز و به دور از نگاه ديگری تجربه مي کنند. و اين اتُميزه شدن جامعه را پيش شرط لازم برای يگانه
شدن با خود مي دانند.
اما طنز اين روايتهای عصيانگر در اينست که راوی ما عليرغم ميل و خواسته اش
به يکباره خود را همراه و همصدا با ايدئولوژيهای محافظه کارانة نو می بيند که پس از فروريزی ديوار برلين و
بحران در ايدئولوژيهای چپ، پايان تاريخ و ابدی بودن نظم سرمايه داری در چهرة لجام گسيختة
آن را اعلام مي دارند و هر گونه تغيير و تحولي در نظم فعلی جهانی را غير ممکن و هر گونه
تلاش در اين جهت را بيهوده و بی حاصل مي خوانند و برای بقاء و باز توليد چنين نظمی، به جامعه ای کاملاً اتُميزه شده احتياج دارند که
در آن هر کسی بايد مبارزه برای "آزادی" و "شکوفايی" را به
ناگزير به تنهايی و در گسترش "فضای خصوصی"، آنهم به شيوه ای "هنرمندانه" و
خلاقانه دنبال نمايد.
چنين است مضمون ايدئولوژيکی نگاه راوی به زندگی که خود را در هاله ای
از "عصيانگری" عليه هر نظم اجتماعی می پوشاند. چنين است معنای زندگی در
آنسوی نيک و بد (داد بيداد).
اکتبر ۲۰۰۳
______________________________
* هيچ يک از مفاهيمی همچون "شهادت"،
"ايثار"، "اسطوره"، "خودسازی" و غيره با چنين مضمون
مذهبی و سنتی و با چنين وزن و عموميتی که بتواند به مشغله و موضوعات اصلی جنبش چپ
تبديل شده و باعث صف بندی سياسی و ايدئولوژيکي زندان و جنبش در حول
و حوش آنان گردد وجود خارجی ندارد. و تنها بازتاب نگاهی نيهيليستی به آن دوران تاريخی است. مي توانيد در اين زمينه به آثار بيژن جزنی که
در همان سالها (۵۴ - ۵۰) و در داخل
زندان نوشته شده و در رابطة مستقيم با مسائل و موضوعات مطرح شده در جنبش چپ مي باشد مراجعه نمائيد. اين آثار، عمدتا،ً در راستای دو موضوع کليدی و اصلی اين دوران يعنی
چگونگی مقاومت در برابر ديکتاتوری و استقلال نيروهای چپ از قطبهای بزرگ و صاحب
اتوريتة کمونيستی قرار دارد.
** اين شعارهای کلی احساسی ـ عاطفی و بدون مضمون دقيق اجتماعی ـ سياسی که بيشتر مي توان آنها را در بخشی از نيروهای جوان و فاقد تجربه
جستجو کرد، هيچگاه، آنهم با چنين مضامين
سنتی و مذهبی به شعارهای عمده و عمومی جنبش چپ و مترقيانه آن دوران تبديل نگرديده
است. در اين زمينه نگاه کنيد به کلية آثار بيژن جزنی که با چه وسواس و دقتی به تجزيه و تحليل و نشان دادن ويژگيها و گوناگونی اقشار و گروههای اجتماعی و
نيروهای سياسی بعد از رفرم ارضی در ايران پرداخته و راه پيشرفت در مقاومت عليه
ديکتاتوری را در گرو اشکالی باز و دموکراتيک مي داند که بتوانند اين گوناگونی و تنوع اجتماعی و
سياسی را منعکس سازند.