نقدي بر يک نگاه
روايتگران داد بيداد
روزگار زناني را بازگو ميکنند که انسانند با همة ميلها، ترديدها،
تناقضها، ترسها، شاديها و شيطنتهاي انساني و زنانه. و آدم خودش را با چنين
انسانهايي نزديکتر حس ميکند. از چنين انسانهايي بيشتر ميشود آموخت، چون نه تنها
زميني هستند، بلکه زميني بودن خود را باور دارند و ابايي ندارند که آن را بيان
کنند.
فرانک دادجو
چندي پيش در سايت اينترنتي «عصر نو» و
اخيراٌ در مجلة آرش مطلبي خواندم با امضاء خانم شيدا نبوي تحت عنوان «نگاهي
به کتاب داد بيداد». اين کتاب که جلد اول آن يک سال پيش به کوشش ويدا حاجبي تبريزي
منتشرشده، مجموعه ايست حاصل16 گفتگو با زنان زنداني سياسي در فاصلة سالهاي ۱۳۵۴-۱۳۵۰. اين زنان
روايت خود را از روزگارشان در زندان گفته اند.
مطلب خانم شيدا نبوي را بيشتر از اين رو در خور تأمل يافتم
که هر چند عنوان نقد ندارد، ولي چنين مأموريتي را ناگفته به عهده گرفته است و در
عين حال نوعي نگاه را نيز به مقولة نفد بازتاب ميدهد. چه نقد يک اثر، چه نقد يک
رويداد و نگرش به يک دورة تاريخي. و من در نوشتة حاضر، کتاب خانم ويدا حاجبي
تبريزي و نگاه خانم شيدا نبوي را به آن، با انگيزة بيان تصور خودم از «نقد» مورد
ملاحظه قرار ميدهم و کوتاه ميگويم که :
1- نقد يک اثر با ايرادگيري يا
به اصطلاح «انتقاد» از آن متفاوت است. البته بر شمردن کاستيها و نقايص يک اثر،
بخشي از نقد را شامل ميشود. و خانم شيدا نبوي در نوشتة خود به يک رشته اشکالات، از
جمله روشن نبودن هويت روايتگران، يا ابهام در تاريخ برخي رويدادها، تا شيوة عرضه
شناسنامة کتاب در رو و پشت جلد اشاره کرده اند که به نظر من ايرادات سنجيده ايست.
2- نقد يک اثر بازکشايي و بازشناختن عناصر درهم و پيچيدة آن
اثر از طريق افکندن نوري تازه بر آن است تا پيوندها يا گسستهاي اثر را با بستر
پيدايشش آشکار سازد. چنين نقدي خواننده يا بينندة اثر را از درون متن فرا ميبرد و
دريچه هاي تازه اي نه تنها به روي اثر بلکه به روي خواننده، خود نقد کننده و حتي
خالق اثر باز ميکند. چنين نقدي زاينده است، چون همة کساني را که با اثر به نوعي
درگير بوده اند بارور ميکند.
3- «نقدي» هم وجود دارد که بيان يک رنجش ناگفته و يا حتي
ناخودآگاه است. در اين برخورد، اثر مورد نظر چيزي را در وجود منتقد آزار داده است
که از مرزهاي اثر فراتر ميرود. گويي ارزشي يا هويتي را خدشه دار کرده است. در اين
نقدها ذهنيت منتقد بيشتر از واقعيت اثر منعکس ميشود. ما ايرانيها متأسفانه، به
ويژه در ادبيات سه چهار دهة اخير شاهد تندگوييها و پرخاشگريهاي منتقدانه ميان
نويسندگان بوده ايم که «نقد» شان از آنجا که به واقعيت جامع اثر کم اعتنا بوده است
بيشتر همچون يک دهن کجي يا تصفيه حساب شخصي جلوه کرده است.
4-
حال من در اين نوشته ميخواهم
ببينم نگاه خانم شيدا نبوي از هر يک از اين شيوه هاي نقد چه نصيبي برده است.
ايشان شرايط جامعة ايران را
در آستانة آغاز مبارزات مسلحانة چريکي توصيف ميکنند. دلمردگي، ترس خوردگي و انفعال
سياسي از يک سو و تداوم ديکتاتوري از سوي ديکر مؤلفه هاي دوراني به شمار رفته اند
که در آن «طنين شليک گلوله هاي گروهي از زنان و مردان دلاور جامعه که آغازگر
مبارزة مسلحانه بودند، در جامعه پيچيد و خواب سازشکاران و عافيت طلبان را برآشفت و
رژيم شاه و ساواک را دچار سرگيجه کرد.»
قصد من از آوردن اين گفته
وارد شدن به زمينة سياسي _ تاريخي آن نيست. بحث در بارة کامل و جامع بودن يا نبودن
اين تصوير از جامعة ايران اواخر دهة چهل نيز در اين مختصر جاي نميگيرد. تکية من بر
اين مقدمه از آن روست که اشاره کنم پس از 35 سال ذره اي گرد و غبار بر گفتمان
و واژگان نويسنده، که بي شک از فعالان
چريکي و يا از دلبستگان به اين مبارزات است، ننشسته است. و انتقاد اساسي ايشان به
کتاب داد بيداد اينست که روايتگران زن زنداني سياسي آن دوران به پاکيزگي
ارزشها و گفتمان آن دوران دست اندازي کرده اند و به نوعي آن را «نجس» کرده اند.
چون »نسبتِ» کم سوادي يا ناآگاهي يا پيروي از برادر و خويشاوندان ديگر را به خود
داده اند، از ترديدهاي خود در آن زمان گفته اند. خانم نبوي به راويان داد بيداد
خرده گرفته اند که چرا در نقل سرگذشت خود واژه هاي نا اهل به کار برده اند و بجاي
«پايگاه» از «خانه هاي تيمي» سخن گفته اند. چرا به جاي بيانِ «خوف و هراس شکنجه»
فقط گفته اند «شلاق زدند. به بازجويي بردند. فحش دادند و به انفرادي بردند». چرا
بيشتر خاطرات خوش و تفريحي و توأم با شادي و خنده را بازگو کرده اند؟
مجموعة اين انتقادها ميتواند
چنين خلاصه شود که اين گفته ها، که خانم نبوي خلاف آنها را اثبات نميکنند، نبايد
گفته ميشدند. زندانيان زن سياسي آن دوران نبايد چنين روايتي از زندگي خود در دوران
زندان نقل کنند. چرا؟ چون اين روايت با روايت رسمي و متداول از جنبش چريکي،
دلاوريها و از خود گذشتگيهاي صدها چريک و مجاهد همخواني ندارد. اين روايتها تقدس و
يقين را ميشکند. ابهتي فرا واقعي را خدشه دار ميسازد و جان انساني را که دلبستة آن
دوران است زخمي و هويت او را کدر ميسازد. آيا اين حفاظت وسواس گونه از فضا و زبان
گذشته مصداقي از محافظه کاري نيست؟
در نوشتة خانم شيدا نبوي هيچ نشاني از استدلال عملي در رد
روايتهاي اين زنان ديده نميشود. مثلاٌ
ايشان با آوردن مدرک و نشانه هاي عيني ثابت نميکنند که «کم سوادي» زنان سياسي
زنداني آن زمان _ يا دست کم اين راويان که فقط حکايت خود را نقل کرده اند _ ادعايي
پوچ است. نشان نميدهند اين زن چريک يا مجاهد در جهت تدقيق يا پالايش تئوري مبارزة
مسلحانه فلان جزوه را منتشر کرده است و يا آن زن ديگر مسئول يک «پايگاه» بوده است
و يا ادبيات سياسي آن زمان توسط اين يا آن زن بارور شده است. خانم شيدا نبوي در
برابر راويان کتاب داد بيداد روزا لوکزامبورگ يا الکساندرا کولونتاي
ايراني را قرار نميدهند. تحسين و وفاداري نسبت به خاطرات دوران گذشته تنها
ابزاريست که ايشان براي تقبيح روايتهاي اين زنان به کار ميبرند و ما نميبينيم که
ايشان با تکيه برکارنامة مبارزات مسلحانه و يا با رويکردي نظري خط و مشي و شيوة
سازماندهي اين مبارزات را توجيه و يا حقانيت آن را اثبات کنند. و از اين رهگذر
نگاه اين راويان را به نقد بکشند. برعکس ايشان از همان ابتداي نوشتة خود، در را به
روي امکان ارائة يک تجزيه و تحليل از
رويدادهاي آن دوران ميبندند و ميگويند : «حالا زماني طولاني از آن دوران گذشته است
و ارزيابي و حتي بازگويي آن کار سختي است. بنابر اين بدون اينکه در اهميت اين کار و
دشواريهاي انجام آن، به ويژه در اين روزگار سخت، ترديدي باشد، نگاهي ميندازيم به
محتويات کتاب داد بيداد و نوع برخورد «راويان» و «کوشنده» به اين بخش از مبارزات
مردم ايران.»
يعني نقد گذشته دشوار است،
پس به کساني ميپردازيم که با اين گذشته فاصله گرفته اند. به نظر ميرسد چسبيدگي به
گذشته يکي از اصول هدايت کننده در نوشتة خانم شيدا نبوي باشد. ايشان ميگويند :
«نميشود گذشته را با نگاه امروز طرد کرد.»
اگر لغت طرد را به معناي دور
کردن بگيريم، از اين جمله چنين برميايد که نبايد با نگاه امروز از گذشته دور شد. و
از آنجا که با نگاه ديروز طبيعتاٌ نميشد از گذشته فاصله گرفت، به اين نتيجه ميرسيم
که از گذشته نبايد فاصله گرفت.
ايشان در چند جاي نوشته شان
راويان را به نفي گذشته متهم کرده اند. نفي نيز واژه اي ناروشن است. نفي به معناي
انکار و نابوده فرض کردنِ يک واقعيت عيني _ و در اينجا تاريخي _ غير ممکن است. هيج
واقعيتي را نميتوان نفي کرد. ميتوان آن را به شکلهاي متفاوت تعبير کرد و تصاوير
ذهني متفاوتي از آن ساخت و يا ارزشهاي متفاوتي به آن داد. راويان کتابِ داد
بيداد نيز هرگز نگفته اند که دوران مبارزات چريکي وجود نداشته است، بلکه
ميگويند ما با نگاه امروزمان که از تجربه و آموخته هاي نظري و عملي معيني بارور
شده است از گذشتة خود چنين تصويري ارائه ميدهيم. و چنين به نظر ميرسد که آنها اين
گذشته را از دل و انديشه و ديد خود بيرون نکرده اند، چون در اين صورت در عالم نگاه
به آن باز نميگشتند و به کلي فراموشش ميکردند و به يک خاطره زدايي اساسي دست
ميزدند. خانم شيدا نبوي ميگويند: «وفتي خاطرات به ويژه خاطرات سياسي بيان ميشود
بايد آن را در همان زمان و همان شرايط و با همان نگاهي که بود بيان کنيم. بيان
خاطرات براي انتقال تجربه است به آيندگان، نه براي نفي و طرد آنچه بوده ايم.»
اگر از بيان خاطرات همان
عملکرد بازبيني آلبوم عکسهاي خانوادگي را انتظار داشته باشيم، اين سخن خانم شيدا
نبوي بجاست. هرچند که گذر زمان حتي بر عکس هم اثر ميگذارد. اما اگر بخواهيم از
لابلاي خاطرات توشه اي براي امروز برگيريم، بدون دخالت دادن نگاه و انديشة امروز
نميتوان به بازبيني خاطرات نشست. و اصولاٌ چگونه ميتوانيم نشت طبيعي و آزادانة
نگاه امروزمان را به گذشته ممنوع سازيم؟ آيا شباهتي ميان اين برخورد با برخورد
اصول گرايان مذهبي مشاهده نميشود که با کوچکترين فاصله گيري پيروانشان از نظرية
مبداء فرياد توهين به مقدسات را سر ميدهند؟ من با کمال تأسف چنين شباهتهايي را
ميبينم ....
خانم نبوي نگران رنگ باختن
يک تصوير هستند. تصوير قهرمان که همان آرمان پيکرمند شده است. پس اين تصوير را
بايد از هر گزندي، گزند فراموشي و به ويژه گزند ترديد و پرسشگري در امان نگاه
داشت. ايشان ميگويند: «آيا نبايد از آنچه بر ما و تاريخمان رفته است گفت و گفت و
گفت تا فراموش نشود؟»
تکية من بر اين تأکيد سه
بارة گفت است. اگر گفتن و گفتن و گفتن از تاريخ، با ارادة مؤکد بر حفظ و تثبيت يک
ارزش گذشته باشد، نميتواند کوچکترين کمکي به يافتن «راههايي بهتر براي پيروزي و
رسيدن به دنيايي بهتر» کند. بر عکس اين گفتن و گفتن و گفتن به روضة امام حسين و
شهداي کربلا شبيه ميشود که هر سال به همان صورت تکرار ميشود.
خانم شيدا نبوي کتاب داد
بيداد را مؤدبانه تقبيح کرده اند، چون به کساني مجال داده است بنويسند:
«داد بيداد با نثر روان و زيبايش به طور ظريفي از توضيح هاي تکراري و ملال آور
طولاني شکنجه مي پرهيزد.» و خانم نبوي ميپرسند: «آيا وافعاٌ بازگويي تاريخ استعمار
و استثمار و شکنجه و کشتار و سانسور و خفقان و شرح شقاوتها و آدمکشيهاي سفاکان و
ديکتاتورها ملال آور است؟ آيا اين آدمها براي شادي و تفريح و برگزاري تئاتر و بازي
به زندان رفته بودند....؟»
(بگذريم از زنگ اقتدار
گرايانة سرزنشي که نسبت به بازي و شوخي و تئاتر بازي کردن در زندان، در اين جمله
به گوش ميرسد) تصور مني که هرگز به زندان نرفته ام ولي ادبيات زندان را خوانده ام
اينست که سراسر کتاب داد بيداد بيان انسانيت _ و نه ابر انسانيت _
کساني است که راهي را که زماني برگزيده بودند با شرافت و بزرگواري طي کردند.
به ياد دارم ۳۰ و اندي سال
پيش وقتي خاطرات زندان اشرف دهقاني را خواندم همراه با تحسيني که اين زن در دلم
برانگيخت هراسي غير قابل توصيف با حسي از حقارت بر وجودم چيره شد. با اين يقين که
هرگز نخواهم توانست سختيهايي را که اين زن، قهرمانانه، پشت سر گذاشته است تحمل
کنم. اشرف دهقاني با خاطراتش که گويا خالي از غلو هم نبوده است، يک ابر انسان را
به نمايش ميگذاشت. روايتگران داد بيداد روزگار زناني را بازگو
ميکنند که انسانند با همة ميلها، ترديدها، تناقضها، ترسها، شاديها و
شيطنتهاي انساني و زنانه. و آدم خودش را با چنين انسانهايي نزديکتر حس ميکند. از
چنين انسانهايي بيشتر ميشود آموخت، چون نه تنها زميني هستند، بلکه زميني بودن خود
را باور دارند و ابايي ندارند که آن را بيان کنند.
اما آيا اين بدان معناست که
در خانه تکاني گذشته بايد بيرحم و بي اندوه بود؟ نبايد آنچه را که روزي گرانبها و
عزيز بوده است، همچنان عزيز داشت؟ آيا نميتوان از ديدن کاستيها و خطاها رنجيده شد؟
چه کسي ميتواند به اين پرسشها پاسخ منفي دهد؟ اما فکر ميکنم بايد نامي درست براين
دلسوختگي گذاشت و آن را با تجزيه و تحليلهاي سازمان مآبانه اشتباه نگرفت.
دلبستگيهاي عاطفي انساني ترين دارايي بشرند. ولي اگر به انگيزة ناگفتة نقد بدل
شوند فضاي انديشه را تنگ ميکنند.
فرانک
دادجو
۱۱ آبان ۱۳۸۲